مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

و من می‌مانم و بیداد بی‌خوابی

دوشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۹ ب.ظ

:)))))))))))))))))) خنده‌ام می‌گیرد. اگر یک روزی به من می‌گفتند از چنین اتفاق و رفتاری آسیب می‌بینی، می‌خندیدم. متعجب می‌شدم. می‌گفتم من؟ من به‌خاطر این رفتار – که محال است انجامش دهم – شانسم را قمار کرده‌ام؟ من؟ محال است. می‌خندیدم. بلندتر. آن‌قدر بلندتر که منِ امروز هم می‌تواند بشنودش. من با آن مقدار اضطراب اجتماعی، محال بود که چنین کنم. اما واقعیت چیز دیگری است. آدمی بوده‌ام که سیب را چیده، از درختی که می‌دانسته درخت سیب است. سیب را چشیده، درحالی‌که چند لحظه قبل با خودش تکرار کرده این یک سیب است.

البته که دنیا را به یک نگاه می‌بازیدم. البته که سیب را می‌چیدم. البته که محال بود چنین نکنم. نکته همین‌جاست که بعضی وقت‌ها تو می‌کنی؛ کاری را که می‌دانی ریسک بالایی دارد، ممکن است دنیایت را ببازاند و خب واضح است که می‌بازید. چون که نمی‌توانید در برابر صدا و نگاه و فراموشی و ترس‌هایتان بایستید. چون دنیا بدون از دست دادن معنا نمی‌شود و شما می‌خواهید حالا که از دست دادن اینقدر بدوی و ساده و بی‌هیاهو رخ می‌دهد و همیشه هم رخ می‌دهد، لحظه‌تان را بوسیده باشید و عطر آن را به‌خاطر سپرده باشید و یادش را هر روز سرمه چشم‌هایتان کنید. حالا بعداً اگر برایش پشیمان شدید و دل‌تان هر روز خدا خون شد؛ خب همین است. چرخ گردون بر خون می‌چرخد. زندگی هم خون به دل‌تان می‌کند. شما هم در آخر می‌پذیرید که در مستی و سرمستی زیاده‌روی کرده‌اید و احساس حماقت سرتاسر وجودتان را می‌گیرد؛ و البته که، نقش بازی نکرده‌اید. این از همه مهم‌تر است: خودتان بودید و نقش بازی نکردید. آخرِ آخرش هم یاد می‌گیرید که از این پس نقش بازی کنید و بازیگر خوبی باشید.

چهار صبح است. بالش را روی سرم فشار می‌دهم تا صداهای درونش را خفه کنم. ذهنم تلنبار تصویرها و صداها و پلی‌بک‌ها و خودمحکومی‌ها و ترس‌هایش شده و درحالی‌که فکر می‌کند از همه جانوران عالم احمق‌تر است، امیدوار است صدای شلیکی بلند شود. محکم‌تر فشار می‌دهم. دستم از لبه‌ها در می‌رود و شترق می‌خورد در چشم چپم. برق سفیدی می‌بینم و همه‌چی به سیاهی برمی‌گردد. چشمم درد می‌گیرد و اشکی می‌شود. صداهای توی سرم یک لحظه صبر می‌کنند؛ مانند کسانی که منتظرند از نتیجه بانگ بلندی باخبر شوند و بعد آن، دوباره از سر می‌گیرند. آن‌قدری درونم پُر و شلوغ است که کوچک‌ترین محرک‌ها هم اذیتم می‌کنند. حتی اگر نور ریز و درخشنده مودم را با تغییر کاربری بالش از زیر سر به روی سر خاموش کنم، با وزوز گوش‌هایم کاری نمی‌توانم کنم. ۲۴ساعته سوت می‌کشند. شب‌ها از همه بدتر است. صدای همه‌چیز بلندتر می‌شود. صدای قلبم از همه‌شان بدتر است و خلاص‌نشدنی‌تر. شد چهار و بیست دقیقه. معمولاً همین است. یک شب خواب ندارم و شب بعد طرف‌های صبح خوابم می‌برد و این چرخه تکرار می‌شود. مثل زندگی و چرخ گردون که هنوز رازهایش را نفهمیده‌ام. تکراری شده است کار دنیا؛ چرخ گردون در خون می‌چرخد و زندگی خون به دلم می‌کند و دلم پر می‌شود از غصه و دستم غصه می‌نویسد تا رشته‌فکرهای نامرتب را بنشاند سرجایش.

 

+

۰۳/۰۷/۰۲
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۲)

جدا از حال‌وهوای پست و اونچه تجربه می‌کنی، چه قلمی! چه نوشته‌ای!

پاسخ:
ممنون.

آخر آخرش هم یاد می‌گیرید که از این پس نقش بازی کنید:)

پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">