بیمرزی
دارم یکی یکی از مرزهام عقبنشینی میکنم. قرار بود پست بعدی درباره زندگی واقعی و روزهای واقعی باشه ولی حالا این زودتر پیش اومده و بیشتر هم عجله داره که کلمه بشه. من مثل کسی بودم که به یک تیکه طناب، که هزاری پوسیده و فقط یه نخ ازش مونده، بند کرده بودم. حالا که همون نخ هم از بین رفته، دارم یکی یکی مرزهام رو میارم عقبتر. میذارم تجربههای جدید به زندگیام وارد بشه. منظرههای متفاوت رو تماشا میکنم. از زل زدن به خورشیدِ درحال غروب ابایی ندارم. «پرسونال برندینگ»ای که براش تلاش کردم، حالا داره تبدیل به شوخی روزمرهی من با دوستهام میشه. همهی اینها برام مهم نیست. تفاوتی نمیکنه انگار. یکجورهایی، انجام هیچکدوم نیاز به ریسک جدید نداره. بهنظر میاد هزینهی همه رو، یکجا دادم یکبار. اما خودِ این «مهم نبودن» برام مهم شده. برام آزاردهنده است که چرا دیگه چیزی نیست که برام مهم باشه؟ و این مهم نبودنه تهش کجاست؟
راستش رو بگم. پرسونال برندینگ من خیلی بایاس داشت. یکجاهایی برخلاف میل درونیام بود. اصلاً یکی از شاخصههای اصلیاش، حذف میل درونی و شخصی بود انگار. پازل بود بیشتر، که من فقط قطعاتش رو میچیدم کنار هم. اما تصویر از قبل مشخص بود. حالا ولی تصویری ندارم از خودم. ترسناک نیست؟ تصویری از خودت نداشته باشی و بخوای پازل شخصیتی که نمایش میدی، پرسونال برندینگت رو بچینی کنار هم؟ شاید، پرسونال برندینگ اصلاً شبیه یک پازل نباشه. میدونی؟ ولی اگه پازل نیست، پس چیه؟ تو اگه ندونی چی میخوای باشی، چجوری میخوای باشی؟ سخت شد.
زیاد شنیدیم درباره «خود بودن». که خودت باش. خود خودت. اصلاً تمرین کن که همیشه خودت باشی. من همیشه دشواری داشتم با این موضوع. که خود بودن یعنی چی؟ مگه ما خودمون نیستیم؟ همیشه این خود بودن، برام کنار تغییر نکردن و پافشاری روی خود بودنهای غلط، گستاخیهای بیجا، اخلاقهای ناجور و غیره قرار میگرفت. حالا ولی همزمان، هم بهتر میفهمم خود بودن یعنی چی؟ و هم سختتر در چالشم که پس چطور باید تصمیم به تغییر گرفت؟ حالا هم خودمترم، هم دلم میخواد یک تضمین درونی داشته باشم که هرجا واقعاً حس اشتباهی بودن گرفتم، بتونم پروسهی دشوار تغییر رو بپذیرم. دلم میخواد به خودم، و تواناییام برای تغییر از این خودی که الان باهاش راحتم اطمینان داشته باشم. و چقدر سخته این روزها. و فرایند تصمیمگیریها. و مرحلههایی که برای تصمیمسازی طی میشه. چی بگم. اما لازمهی این توانایی مگه این نیست که حداقل، چیزهایی برام مهم باشه؟ مرزهایی داشته باشم؟ ارزشهایی برام پررنگ باشن؟ وقتی هیچچی به هیچنحوی نمیتونه در افق من بدرخشه، احساس اشتباهی بودن چطور میخواد خودش رو نشون بده؟ در این حالت، هیچ اشتباهی وجود نداره. و این چالش اصلی منه. چی برام مهمه؟ واقعاً چی دیگه برام مهمه؟