مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

یکی از بدترین وضعیت‌ها، یادآوری موقعیت‌های تصمیم‌گیری اشتباهه. موقعیت‌هایی که یک‌سری یا یک سلسله تصمیمات مرتباً اشتباه گرفتیم و افتادیم توی لوپ اشتباه‌کردن. یادآوری موقعیت و تصور اخذ تصمیم‌های درست و تصور نتایج احتمالی تصمیم‌های درست، آزاردهنده‌ترین نوع از اورثینکه که می‌شناسم. زندگی من هم از اول امسال پر شد از تصمیم‌های غلط و حالا فکر کن هر بار حجم زیادی اورثینک به اورثینک‌های قبلی اضافه شد. هنوز هم هر روز و هر روز به این فکر می‌کنم که در هر نقطه از این تصمیم‌های اشتباه اگر متوقف می‌شدم و چندتا تصمیم درست می‌گرفتم، اتفاقات بعدی چطور تصویر می‌شد و چطور جلو می‌رفت. به اتفاقاتِ نیفتاده فکر می‌کنم. به تجربه‌های «هرگز تجربه‌نشده» فکر می‌کنم. به فرصت‌هایی که سر تصمیم‌های اشتباه سوخت شد. به آینده؛ روزهای ناشناخته‌ای که اگه تصمیم‌های درست شکلش می‌دادن، قرار بود چجوری باشن. به خونه‌ای که در تهران ندارم. به ماشینی که دست‌وپام نیست. به شغل جدیدی که موجبات افتخارم نشده. به دوستی‌هایی که سوزانده نشده. به تجربه‌های شغلی‌ای که از دست نرفته. به درآمدهایی که محقق نشده. به همه این‌ها فکر می‌کنم و بیشتر از این‌ها که اینجا جای گفتن ازشون نیست. احساس چروک‌شدن می‌کنم بعد از یک دور کامل اورثینک کردن که چند روزی هم زمان می‌بره. بعدش بلند می‌شم و میرم می‌شینم گوشه باغ محتشم و چند نخی سیگار می‌کشم و دختری که اصرار داره کتاب بهم معرفی کنه (و بفروشه) رو دست به‌سر می‌کنم و سعی می‌کنم تمام این‌ها رو بندازم گردن ناخودآگاهم و فرار ناخودآگاهش از موقعیت جدید. عاصی‌ام از این فکرها و فکر می‌کنم تنها راه نجاتش کار بیشتر و ثمربخش و با نتیجه در یک شغل جدیده و در کنارش، مطالعه بیشتر و خیلی بیشتر در حدی که ذهنم فرصت نکنه به خطا بره. ناراحتم. خیلی ناراحتم. هر بار که به هر کدوم از این نشده‌های فرضی فکر می‌کنم. هر بار که به هر کدوم از این نبوده‌های همیشگی فکر می‌کنم. هر بار که به یک صحنه معمولی تو پارک فکر می‌کنم که احساس ناکافی‌تر بودن از یک ساقی گل وجودم رو گرفت. ناراحت می‌شم و نا-راحت می‌شم و فکر می‌کنم تمام این‌ها فقط و فقط اگه پیش‌درآمد اتفاق مثبت بزرگ‌تری باشه ارزنده است و درغیراین‌صورت هیچ دلم نمی‌خواد هیچ‌چیزی از داستان مضحک این زندگی ادامه داشته باشه و هیچ نمی‌ارزید هیچ کجای این داستان به هیچ کدوم از این‌هایی که سرم هوار شد. 

محمدعلی ‌‌
۱۳ آبان ۰۳ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر

وقتی فهمیدم کارم تموم شده و باید گزینه Shut down رو بزنم، ترسیدم. الان سه نیمه شبه. یک کار کوچیک ویرایشی داشتم. عقبش انداختم تا الان. قطره ملاتونین هم مصرف نکردم. فرار کردم از خوابیدن. با اکراه و از ترس تأخیر خوردن مجدد، اومدم سر وقت ویرایش. انجام شد. نسبتاً زود. آپلود شد. بدون مشکلی در اینترنت و سرعتش. صفحه‌های زیادی روی دسکتاپم باز نبود. پس زود بسته شد. دنبال یک چیزهای کوچک دیگه‌ای بودم برای انجام دادن. چون از دیدن گزینه شات داون ترسیدم. ترسیدم که کارم تموم شده و باید بخوابم. از خوابیدن ترسیدم. بارون شدیدی داره می‌باره. پنجره آلومینیومی اتاقم، تمام صدای برخورد قطره‌ها با زمین و سقف کاذب رو وارد اتاق می‌کنه. برخلاف بارش برف که آرامش داره، بارش بارون فقط بعضی وقت‌ها احساس آرامش داره که الان، سه نیمه‌شب وقتی یک کار کوچیک رو برای فرار از خوابیدن عقب انداختی، وقتی حتی از پلک‌زدن خودداری می‌کنی تا مبادا خوابت ببره، در چنین وقتی نه. صدای بارون آرامش نداره. ترسناکه. انگار که هر لحظه قراره یک چیزی، بهت حمله کنه. از دیدن گزینه شات داون ترسیدم و مثل همیشه پناهنده شدم به نوشتن. ورد رو باز کردم و بی‌هدف، با اینکه می‌دونم کارم تموم شده دارم می‌نویسم. پونزده دقیقه گذشته و من خیره‌ام به صفحه خاکستری ورد که یک روز اتفاقی فهمیدم می‌شه تم همیشه سفید-آبی رو عوض کرد و موقت، برای اینکه چشم‌هام اشک نیاره و بتونم کارم رو تموم کنم، خاکستری‌اش کردم و تا همین امروز، برنگردوندم به تم سفید-آبی کلاسیک چون هنوز چشم‌هام اشکی می‌شه. قوی بودن سخته. جلوی اشکی شدن چشم رو گرفتن سخته. کم آوردن خیلی خیلی خیلی خیلی نزدیکه. امروز بهم اخطار داد که: میزان غصه‌ای که خوردی تناسبی با میزان ضربه‌ای که بهت وارد شده نداره. بهش یادآوری کردم که: میزان غصه‌ای که خوردم، سرجمع تمام افتادن‌هام بوده و نه این یکی به‌تنهایی. هر بار که به غصه نشستم، سر جمع غصه تمام گذشته بوده و نه ضربه آخری به‌تنهایی. البته کسی بهم اخطار نداد و من هم به کسی یادآور نشدم. تمام این‌ها، خودمم. خودمم که با خودم مکالمه می‌کنم. تنهام و نه چون کسی نیست. چون من دیگه کسی نیستم که بتونم حرف بزنم. تمام ارتباط‌ها و دوستی‌های چندساله‌ام و تتمه‌ی چیزکی که از اجتماع برام مونده رو می‌تونم با یک کلمه آتیش بزنم. دست خودم هم نیست. نمی‌خوام بیازارم اما می‌آزارم. حرف زدن به نهایت سختی خودش رسیده برای منی که هر یک کلمه رو از اول، اول اول که زبون باز کردم با عذاب و وسواس ادا کردم و حتی وقت‌هایی که لودگی می‌کردم، از درون خودم رو سرزنش می‌کردم و آنچه از حذف اضطراب اجتماعی و معاشرتی‌شدنم شاهد بودم، فقط تلاش‌هایی برای سرکوب این سرزنشِ همیشه‌بیدار درونی بود که موقتاً ساکت باشه و شب، وقتی که کاملاً تنهام، به سراغم بیاد و هر بار می‌اومد. هر بار و هر بار بعد از هر معاشرت و خرده‌معاشرتی. نیم ساعت گذشته. همچنان جز صدای بارون شدید صدایی نیست. همه‌چیز خیلی ساکته. کارم تموم شده و نوشتنم به انتهای خودش رسیده و از خودم بعد از نوشتن چندهزارکلمه‌ی نشمرده، انتظاری بیشتر از این ندارم و می‌بینی حتی جرأت نمی‌کنم جمله‌هام رو ببندم و همش می‌خوام ادامه بدم تا مبادا برسه به نقطه و شات داون و بعدش احتمالاً خواب.

محمدعلی ‌‌
۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ ۲ نظر

صبح که بیدار شدم، شوکه بودم. من بعضی وقت‌ها خواب‌هایی می‌بینم که اسرارآمیزند و پیش از این، هر وقت حال و حوصله داشتم، به معناشون فکر می‌کردم. به لوکیشن‌هاشون، به آب‌وهوای اون لحظه، به افراد و به دیالوگ‌ها. امروز که بیدار شدم یک آن پی بردم که تمام اون خواب‌ها بی‌معنا بودن و هیچ معنایی پشت هیچ‌کدوم از اون سکانس‌های عجیب نبود. چرا به این مورد رسیدم؟ چون این بار در خوابم افرادی حاضر بودند که مشخصاً ارتباطی نداشتن به لوکیشن و افراد حاضر در اون. چون هر سکانس این خواب، حتی در دنیای موازی هم غیرقابل ساخته. از اول صبح دلم می‌خواست بیام و این رو بنویسم. حجم زیادی ذوق‌زدگی داشتم و حجم زیادی هم الان دچار غصه‌ام. خواب‌هایی که سال‌ها دوست‌شون داشتم، حالا بی‌معنایی محض‌شون داره اذیتم می‌کنه. قبلاً می‌گفتم شاید یک روزی یک جایی یک لحظه‌ای از زندگی‌ام به معنایی مشابه این خواب‌ها برسه و حالا می‌بینم هیچ معنایی وجود خارجی نداشت.

چیزی که مهمه؟ خیلی دیر به خوابم اومد. وقتی که دیگه فایده‌ای نداشت. قهرو و بداخلاق و روی‌گردان. از خواب هم شانس نیاوردم.

محمدعلی ‌‌
۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۱:۲۸ ۱ نظر

۱- (حذف شد.)

۲- من یک رویای فرضی دارم که شامل یک مسابقه همگانی برای دانش‌آموزان است. در این مسابقه، باید یک مسافت مشخصی دویده شود. البته شباهتی به مسابقات دوی دانش‌آموزی فیلم‌های تلویزیونی ندارد. خیلی کژوال‌تر و راحت‌تر است. اینطوری است که بدون هیچ دنگ و فنگی می‌توانید در آن شرکت کنید و مراسم خاصی هم ندارد و مسیر آن هم یک قسمتی از شهر و با زمین آسفالت و چاله‌های هموارنشده است.

من در هیچ آیتم ورزشی خوب نیستم. هیچ مهارت یا توانایی بدنی خاصی ندارم. همیشه هم در این مسابقه رتبه‌های نه‌چندان خوبی کسب می‌کنم. حس‌هایی مثل گرفتگی نفس، جا ماندن، نرسیدن و ناتوانی جزو حس‌های فرضی خواب هستند. این رویای صادقه هرچندسال و در بحبوحه اتفاقات مهم تکرار می‌شود.

۳- قبل‌ترها در اینستاگرام هر پستی را لایک نمی‌کردم و خیلی سخت‌گیر بودم. امروز اما پست‌های بیشتری را لایک می‌کنم. نگاهم عوض شده. درست که من خوشبخت نشدم، موفق نشدم و ایده‌های اینستاگرامی‌ام را هم نتوانستم پیگیری کنم اما دلم می‌خواهد بقیه در حد یک لایک خوشبخت‌تر باشند.

۴- مدتی است عکس پروفایل اینستایم را برداشته‌ام. نه چون عکس بهتری نداشتم – که راستش نداشتم – بلکه چون دلم می‌خواهد محو شوم. کاش می‌شد در تلگرام هم این کار را می‌کردم. کاش می‌شد از جاهای بیشتری و حتی از واقعیت محو می‌شدم.

۵- هر بار که می‌خواهم پستی را بفرستم دایرکت کسی و روی دکمه شیر می‌زنم، ۲۰-۳۰ ثانیه وقتم تلف می‌شود. if you know, you know. بعضی وقت‌ها هم نمی‌خواهم پستی را بفرستم دایرکت کسی، اما باز هم دکمه شیر را می‌زنم. باز هم if you know...

۶- کار جدیدم به من نزدیک‌تر می‌شود اما من از نزدیکی بیشتر می‌ترسم. از هم‌آغوشی با آن فرار می‌کنم. امروز و فردا می‌کنم. اما آخرش باید تن بدهم به این تجربه که میانگینِ دیگران می‌گوید منجر است به شکست.

۷- همیشه دلم می‌خواست دکمه خاموشی می‌داشتم و هر وقت که می‌خواستم آن را می‌زدم و خاموش می‌شدم. درست مثل گوشی یا لپ‌تاپ که می‌توانی خاموش‌اش کنی. ملاتونین خوراکی برای من همین اثر را دارد. دیگر هر وقت که دلم بخواهد می‌توانم خودم را خاموش کنم و بدون فرصتی برای فکروخیال، به خواب بروم. البته، فکروخیال گاهی انتقام بی‌توجهی‌هایم را در خواب‌هایم از من می‌گیرد. به‌هرحال دستش باز است دیگر. از راه دیگر می‌آید.

محمدعلی ‌‌
۰۱ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر