یکی از بدترین وضعیتها، یادآوری موقعیتهای تصمیمگیری اشتباهه. موقعیتهایی که یکسری یا یک سلسله تصمیمات مرتباً اشتباه گرفتیم و افتادیم توی لوپ اشتباهکردن. یادآوری موقعیت و تصور اخذ تصمیمهای درست و تصور نتایج احتمالی تصمیمهای درست، آزاردهندهترین نوع از اورثینکه که میشناسم. زندگی من هم از اول امسال پر شد از تصمیمهای غلط و حالا فکر کن هر بار حجم زیادی اورثینک به اورثینکهای قبلی اضافه شد. هنوز هم هر روز و هر روز به این فکر میکنم که در هر نقطه از این تصمیمهای اشتباه اگر متوقف میشدم و چندتا تصمیم درست میگرفتم، اتفاقات بعدی چطور تصویر میشد و چطور جلو میرفت. به اتفاقاتِ نیفتاده فکر میکنم. به تجربههای «هرگز تجربهنشده» فکر میکنم. به فرصتهایی که سر تصمیمهای اشتباه سوخت شد. به آینده؛ روزهای ناشناختهای که اگه تصمیمهای درست شکلش میدادن، قرار بود چجوری باشن. به خونهای که در تهران ندارم. به ماشینی که دستوپام نیست. به شغل جدیدی که موجبات افتخارم نشده. به دوستیهایی که سوزانده نشده. به تجربههای شغلیای که از دست نرفته. به درآمدهایی که محقق نشده. به همه اینها فکر میکنم و بیشتر از اینها که اینجا جای گفتن ازشون نیست. احساس چروکشدن میکنم بعد از یک دور کامل اورثینک کردن که چند روزی هم زمان میبره. بعدش بلند میشم و میرم میشینم گوشه باغ محتشم و چند نخی سیگار میکشم و دختری که اصرار داره کتاب بهم معرفی کنه (و بفروشه) رو دست بهسر میکنم و سعی میکنم تمام اینها رو بندازم گردن ناخودآگاهم و فرار ناخودآگاهش از موقعیت جدید. عاصیام از این فکرها و فکر میکنم تنها راه نجاتش کار بیشتر و ثمربخش و با نتیجه در یک شغل جدیده و در کنارش، مطالعه بیشتر و خیلی بیشتر در حدی که ذهنم فرصت نکنه به خطا بره. ناراحتم. خیلی ناراحتم. هر بار که به هر کدوم از این نشدههای فرضی فکر میکنم. هر بار که به هر کدوم از این نبودههای همیشگی فکر میکنم. هر بار که به یک صحنه معمولی تو پارک فکر میکنم که احساس ناکافیتر بودن از یک ساقی گل وجودم رو گرفت. ناراحت میشم و نا-راحت میشم و فکر میکنم تمام اینها فقط و فقط اگه پیشدرآمد اتفاق مثبت بزرگتری باشه ارزنده است و درغیراینصورت هیچ دلم نمیخواد هیچچیزی از داستان مضحک این زندگی ادامه داشته باشه و هیچ نمیارزید هیچ کجای این داستان به هیچ کدوم از اینهایی که سرم هوار شد.