مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یکی که یادم نیست کی می‌گفت آدمی‌زاد رنج آشنا رو به خوشی ناآشنا ترجیح می‌ده. چقدر این حرف دقیقه. چقدر در زندگی من مصداق داره. رنج آشنا دردناکه، طولانیه، میاد و می‌مونه اما حداقلش اینه که تو می‌شناسی‌اش. ازش فرار نمی‌کنی. در آغوشش می‌گیری. بهش عادت داری. خوشی ناآشنا به‌حدی ترسناکه که حتی اگه ازش فرار نکنی، می‌زنی می‌شکنی‌اش. دورش می‌کنی. زمان می‌بره تا بهش عادت کنی و شاید، هیچوقت هم بهش عادت نکنی.

یک کلیپ دیگه هم بود از ژیژک که می‌گفت آدم‌ها چیزی که میگن می‌خوان رو نمی‌خوان. اون‌ها در واقع اون تصور و اون وضعیتی رو میخوان که اون چیز رو بخوان. یعنی، صرف این خواستنه رو می‌خوان و نه رسیدن به اون چیز رو. مثالی که می‌زد، این بود: مردی که همسری داره و معشوقه‌ای، با خودش میگه کاش می‌شد با معشوقه‌ام ازدواج کنم و از همسرم جدا بشم اما وقتی این کار رو می‌کنه، باز هم رضایت خاطر نداره. باز هم زندگی‌اش ایدئال خودش نیست و باز هم معشوقه‌ای پیدا خواهد کرد که بخوادتش. چون خود این وضعیت، این وضعیت خواستن رو می‌خواد و نه خود رسیدن رو.

بین این دو حرف، یک اشتراکی هست. اینکه ما درگیر وضعیت‌های ذهنی می‌شیم. ما به رنج‌هامون عادت کردیم. تغذیه‌شون کردیم. ازشون مراقبت می‌کنیم. به خوشی‌ها فقط یک نگاه دور و بلند داریم: ما این خوشی کذایی رو می‌خوایم. اما خواستنش رو بیشتر از رسیدنش دوست داریم. همینه که وقتی بهش می‌رسیم، درد مضاعفی می‌کشیم. از درون، نا-راحتیم. حتی در مسیر رسیدن بهش شاید پا سست کنیم، بترسیم، عقب بکشیم یا حتی کارهایی رو انجام بدیم که مسیر رسیدن رو فقط سخت و سخت‌تر کنه. مثل اهمال‌کاری.

نمی‌دونم این‌ها یک قاعده کلی و همیشگی‌اند یا آگاهی بهشون کمک می‌کنه تا دورشون بزنیم. من می‌دونم که یک وضعیتی رو می‌خوام. می‌دونم این وضعیت، این موقعیت از ته دل خوشحالم می‌کنه. می‌دونم ها. اما فکر می‌کنم این رنج آشنا داره من رو سست می‌کنه. داره من رو درون خودش غرق می‌کنه. داره احساس‌هایی مثل ترس و کناره‌گیری رو بهم القا می‌کنه. خوشی ناآشنا یک جایی، یک کنجی منتظر منه. می‌خوام بهش برسم. حتی اگه این رسیدن بعدش دلزدگی داشته باشه. می‌دونم که این رسیدن هم فقط و فقط وابسته به منه. به اکت و عملکرد خودم. چقدر زشت و چقدر زیباست بازی زندگی. دردهای زندگی. و راستش، چقدر احمقانه.

محمدعلی ‌‌
۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۸:۵۴ ۲ نظر

باورم نمی‌شه چیزی رو که در اول مرداد پذیرفته بودم، پذیرش دوباره‌اش اینقدر دشوار بود. من پذیرفته بودم که دوست‌داشتنی نیستم، نرمال نیستم، مضطربم و تنهایی همراه چندین ساله من باقی می‌مونه. پذیرفته بودم فقط به پلن همیشگی فکر کنم و جز این، راهی رو نرم. پذیرفتن دوباره همین‌ها کار سختی بود. شاید چون پیش از این، به مرور به همه این‌ها رسیده بودم و حالا، که تازه به مرور داشتم از هر کدوم از این باورها فاصله می‌گرفتم، یک آن و یک لحظه و یک‌دفعه مجبور شدم بهشون برگردم. یک‌جورهایی انگار ترمز بریدم و با وجود بار سنگینی که روی دوشم بود، نتونستم سر خروجی ایست کنم و بپیچم به مسیری که باید از اول هم واردش می‌شدم: تنهایی و روتین کاری روزانه. تنهایی و مطالعه روزانه. تنهایی و تفریح‌های ریز روزانه. تنهایی و هزارتا کوفت دیگه که هر روز باید تکرارش کنم. اینقدر تکرارش کنم تا خفه شم. تا غرقش بشم. تا هیچ‌چیز دیگه‌ای رو به‌جز همین کارهای روزانه تکراری و همیشگی نبینم. تا برسم به یک کنجی که به خودم قولش رو دادم. تا به قول نوروز ۱۴۰۳، زمانی برای شکست خوردن، قصه بافتن و غصه خوردن نداشته باشم.

گفتم کنج. بیت‌الأحزان یعقوب همیشه برای من الهام‌بخش بوده. اینکه اینقدر غصه روی دلت سنگینی کنه که با همه مردانگی و سرسختی‌ات، پناهنده بشی به کنجی و فقط اشک بریزی، غصه بخوری و تنهایی، هرروز و برای سال‌های طولانی، به یک چیزکی فکر کنی که آزارت می‌ده همیشه و با هر چیزک دیگری قهر کنی. کنجی که هر بار بهش فکر می‌کنم و دلم می‌خواد داشته باشم، یک چنین چیزیه. البته در کنار این کنج، یک آزادی عمل هم لازم دارم که جز خودم، کسی نباشه که بازخواستم کنه بابت چسبیدن طولانی‌مدت به این کنج. نقطه آرامش من در تنهایی، وقتی هست که در کنجم آروم بگیرم. جایی‌که دیگه کاملاً تنهای تنها می‌شینم و با خیال آسوده غصه می‌خورم و دست از عمل بیهوده می‌کشم. البته که حرف از این کنج، برای امروز و فردا نیست. برای سال‌های دوره. الکی نیست که اسمش رو گذاشتم پلن همیشگی. به همه‌چیز رسیدگی شده.  

 از کنج که بگذرم، یکی از کارهای تکراری هرروزه‌ام بشقاب غذامه. در راستای رسیدن به وزن سلامت و تغذیه سالم، من یک بشقاب برای خودم تعریف کردم که هر روز باید تکراری و تکراری مصرفش کنم. راستش، دیگه دلم غذاهای رنگ‌ووارنگ نمی‌خواد؛ البته به‌جز وقت‌هایی که غصه دارم و سیگار هم نیست و به زیاده‌روی در خوردن پناه می‌برم. در کل، یاد گرفتم که با غذای تکراری سیر بشم و به چیزهای مهم‌تری از شیوه سیر شدنم فکر کنم. این تصویر بعلاوه سیب‌زمینی و چندتا چیزک دیگه که گاهی هست و گاهی نیست، همون غذای تکراری روزانه منه.

[تصویر چندان خوب نشده. یک بشقاب مرغ گریل رو تصور کنید.]

تهران که بودم و به واسطه دوری از آشپزخونه و وسایل خونه، فکر می‌کردم بعضی طعم‌ها رو فقط توی رستوران می‌شه تجربه کرد!! وقتی رسیدم خونه و دست به کار شدم، دیدم چقدر ساده می‌شه بهتر از همون طعم‌ها رو توی خونه ساخت. من عاشق مرغم. در هر سر و شکلی و بیش از همه، در حالت گریل. اما گریل مطلوب من هر جایی پیدا نمی‌شه و تهران هم یکی دو جا بود که دوستش می‌داشتم. بااین‌حال وقتی تونستم خودم همون طعم رو دربیارم، خیالم راحت شد که دیگه دغدغه‌ای برای غذاخوردن ندارم و می‌تونم بشقابم رو از خانواده جدا کنم؛ حداقل در بیشتر روزها.

اما چیزی که تابستون بعد از پذیرش همه اون چیزهایی که اول متن گفتم رفتم سراغش، کار جدیدی که دلم می‌خواد تمام روزم رو پر کنه، داره سخت می‌شه. نه سخت، از این جهت که نتونم، نتایجم متناقض باشه یا چیزی برای آموزش جا افتاده باشه؛ بلکه از این‌جهت که هر روز از نظر روانی دارم ضعیف‌تر می‌شم. مضطربم. تپش قلبم کم نمی‌شه (و گاد، هر بار یادم میره پروپرانولول بخرم) و می‌ترسم. تمرکزم پایدار نیست و صندلی‌ام، به شکل نافرمی باعث کمردرد و گردن‌دردم شده. همه این‌ها به شکل مستقیم، خیلی مستقیم، روی عملکردم در این کار جدید اثرگذاره. برای همین، عقب انداختن شده کار هر روزم. انگار که حذف اضطراب دکمه داره و دکمه‌اش رو پیدا نمی‌کنم و به خودم وعده می‌دم فردا، فردا پیداش می‌کنی. اما واقعیت چیزی فراتر از این‌هاست و من می‌دونم که راهش رو بلد نیستم. خلاصه که این نیم‌مرحله تست آخر زیادی طولانی شده. کاش تا آبان شروعش کنم و بتونم از پس خودم، اضطرابم، ترسم، ناکارآمدی‌هام، ناتوانی‌ام، بی‌خاصیتی و بی‌اهمیتی‌ام بربیام. کاش یک بار هم من بزنم تو گوش این زندگی عوضی.

 

+ عنوان از دیالوگ فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»

محمدعلی ‌‌
۱۶ مهر ۰۳ ، ۲۳:۲۳ ۴ نظر

هنوز مثل میوه‌ای که از درخت نچیده باشی، تازه است. مثل ماهی که از آب نگرفته باشی یا قلبی که از سینه جدا نکرده باشی. تازه و تپنده است. داغ و زنده است. این رو الان فهمیدم که دوباره چندتا کلمه رو مرور کردم. چندتا کلمه ساده که خارج از این کانتکست بی‌معناست. با خودم تکرار می‌کنم «کار نخواهد کرد». یک بار. دوبار. سه بار. می‌خندم. بیش از حد احساس حماقت می‌کنم. 

 

لیز می‌خورم. می‌خوام رها بشم. می‌ترسم. وقتم کمه. اما افتادم یک گوشه رینگ انگار. وقتی گوشه رینگ گیر بیفتی، خارج شدن ازش سخته. به‌خصوص که بازی داوری نداشته باشه که وسط بده. که رینگ، رینگ چاله‌میدون باشه، نه مسابقه قاعده‌مند. در واقع قفس باشه، نه رینگ. هر کاری میام بکنم، یک مشت می‌خورم. هر کلیک، هر کلمه‌ای که می‌نویسم، هر تستی که می‌گیرم، یک مشت می‌خورم. میفتم توی چاله هوشیاری و اغما. به خودم که میام، مشت بعدی منتظرمه. لیز می‌خوره وقت از دستم. به خودم می‌گم اگه این‌همه بری و آخرش این‌یکی هم نشه، دیگه نمی‌تونی بلند شی. «بیا و همین‌جا بشین. بگو من تمومم. کنار بکش بذار باد بیاد. خفه شدیم گوشه این قفس لعنتی. گور بابای دنیا و مافیها. سیگارتو بکش زودتر بمیری راحت شیم از دستت.» انگار افسار ذهنم از یکجایی در میره. ولش کنم پیشنهادهای بدتری هم برام داره. ولش می‌کنم. «تو که از شیمی فقط دارکش رو دوست داشتی. تاکسیکولوژی هم که علاقه‌ات بود. خاکت به سر. کجا می‌خوای از لیسانست استفاده کنی؟ بشین راهشو پیدا کن.» دیگه ادامه نمیده. نمیگه راه چی رو. می‌دونه می‌دونم. با خودم تکرار می‌کنم: کار نخواهد کرد. می‌خندم. بیش از حد احساس حماقت می‌کنم.

محمدعلی ‌‌
۰۹ مهر ۰۳ ، ۰۴:۳۱ ۰ نظر

:)))))))))))))))))) خنده‌ام می‌گیرد. اگر یک روزی به من می‌گفتند از چنین اتفاق و رفتاری آسیب می‌بینی، می‌خندیدم. متعجب می‌شدم. می‌گفتم من؟ من به‌خاطر این رفتار – که محال است انجامش دهم – شانسم را قمار کرده‌ام؟ من؟ محال است. می‌خندیدم. بلندتر. آن‌قدر بلندتر که منِ امروز هم می‌تواند بشنودش. من با آن مقدار اضطراب اجتماعی، محال بود که چنین کنم. اما واقعیت چیز دیگری است. آدمی بوده‌ام که سیب را چیده، از درختی که می‌دانسته درخت سیب است. سیب را چشیده، درحالی‌که چند لحظه قبل با خودش تکرار کرده این یک سیب است.

البته که دنیا را به یک نگاه می‌بازیدم. البته که سیب را می‌چیدم. البته که محال بود چنین نکنم. نکته همین‌جاست که بعضی وقت‌ها تو می‌کنی؛ کاری را که می‌دانی ریسک بالایی دارد، ممکن است دنیایت را ببازاند و خب واضح است که می‌بازید. چون که نمی‌توانید در برابر صدا و نگاه و فراموشی و ترس‌هایتان بایستید. چون دنیا بدون از دست دادن معنا نمی‌شود و شما می‌خواهید حالا که از دست دادن اینقدر بدوی و ساده و بی‌هیاهو رخ می‌دهد و همیشه هم رخ می‌دهد، لحظه‌تان را بوسیده باشید و عطر آن را به‌خاطر سپرده باشید و یادش را هر روز سرمه چشم‌هایتان کنید. حالا بعداً اگر برایش پشیمان شدید و دل‌تان هر روز خدا خون شد؛ خب همین است. چرخ گردون بر خون می‌چرخد. زندگی هم خون به دل‌تان می‌کند. شما هم در آخر می‌پذیرید که در مستی و سرمستی زیاده‌روی کرده‌اید و احساس حماقت سرتاسر وجودتان را می‌گیرد؛ و البته که، نقش بازی نکرده‌اید. این از همه مهم‌تر است: خودتان بودید و نقش بازی نکردید. آخرِ آخرش هم یاد می‌گیرید که از این پس نقش بازی کنید و بازیگر خوبی باشید.

چهار صبح است. بالش را روی سرم فشار می‌دهم تا صداهای درونش را خفه کنم. ذهنم تلنبار تصویرها و صداها و پلی‌بک‌ها و خودمحکومی‌ها و ترس‌هایش شده و درحالی‌که فکر می‌کند از همه جانوران عالم احمق‌تر است، امیدوار است صدای شلیکی بلند شود. محکم‌تر فشار می‌دهم. دستم از لبه‌ها در می‌رود و شترق می‌خورد در چشم چپم. برق سفیدی می‌بینم و همه‌چی به سیاهی برمی‌گردد. چشمم درد می‌گیرد و اشکی می‌شود. صداهای توی سرم یک لحظه صبر می‌کنند؛ مانند کسانی که منتظرند از نتیجه بانگ بلندی باخبر شوند و بعد آن، دوباره از سر می‌گیرند. آن‌قدری درونم پُر و شلوغ است که کوچک‌ترین محرک‌ها هم اذیتم می‌کنند. حتی اگر نور ریز و درخشنده مودم را با تغییر کاربری بالش از زیر سر به روی سر خاموش کنم، با وزوز گوش‌هایم کاری نمی‌توانم کنم. ۲۴ساعته سوت می‌کشند. شب‌ها از همه بدتر است. صدای همه‌چیز بلندتر می‌شود. صدای قلبم از همه‌شان بدتر است و خلاص‌نشدنی‌تر. شد چهار و بیست دقیقه. معمولاً همین است. یک شب خواب ندارم و شب بعد طرف‌های صبح خوابم می‌برد و این چرخه تکرار می‌شود. مثل زندگی و چرخ گردون که هنوز رازهایش را نفهمیده‌ام. تکراری شده است کار دنیا؛ چرخ گردون در خون می‌چرخد و زندگی خون به دلم می‌کند و دلم پر می‌شود از غصه و دستم غصه می‌نویسد تا رشته‌فکرهای نامرتب را بنشاند سرجایش.

 

+

محمدعلی ‌‌
۰۲ مهر ۰۳ ، ۲۲:۵۹ ۲ نظر