در دنیای تو ساعت چند است؟
زمان از دست من بیرون است. تفاوتی میان دیروز و امروزم نیست. نمیتوانم فاصلهای میان سال قبل و امسال بشناسم. دی ۹۶ برایم نزدیک است. انگار که دیروز باشد. آن آسودگی غریب. من از کودکی به این فکر میکردم که چرا همهچیز سریع تمام میشود. همیشه هم یک مثال در ذهنم میچرخید. پفک. لحظهای بعد از به دهان نشاندن هر فقره پفک، دیگر اثری از آن لذت بینهایت نیست. تصور میکردم که اگر این طعم، بینهایت لحظهی پیوسته ادامه پیدا کند چه میشود. دی ۹۶ آزمودم و نتیجهاش حالت تهوع بود. زیاده از حد باده نباید نوشید. مستی، چون به لحظه است زیباست. مستی مدام به آدمی نیامده. یا حداقل به من. تیر ۹۹، دمادم صبح خیابان را دیدم. لذت مدام بود. پیوسته. بابت کرونا چندماهی چندان بیرون نرفته بودم. از آسمان لذت میبارید نه باران. بارانهای تابستانی رشت بینظیر است. لذت مدام است. تابستان ۹۶ تمام مسیر بارانی را رکاب زدم. بدون چتر و اضافات. لذت میبردم. از شیب تختی پایین میرفتم. خیابان یکطرفه بود و من خلاف جهت آن رکاب میزدم. باران شلاقی میبارید، ترمزم خراب بود. لذت میبردم از تماشای جدال زندگی و مرگ. نسل من و نسلهای بعدی خیلی دیر بزرگ شدند. خیلی دیر به زندگی رسیدند. خیلیهایمان هم هنوز نرسیدهایم. اما بهمن ۹۸ من زندگی را تماشا میکردم و دلم ضعف میرفت. در چارچوب درب مدرسه پریزاد، مشهد، داخل حرم. زندگی میخندید و من بیغرض تماشایش میکردم. کاش آن روز در را نمیبستند و میگذاشتند نتیجهی تماشای زندگی را بدانم. آنوقت شاید پاییز ۹۸ از «آن» فرار نمیکردم. مدرسه پریزاد تنها نقطهای از حرم است که لذت مدام دارد. در ساعتهایی، ساکت و خلوت و نزدیک. نزدیک بودنش را زمان زیادی نمیدانستم. خیلی اتفاقی از آن دالان عبور کردم و فهمیدم به شکل رازگونهای به ضریح راه دارد و بالای سرداب است. من از معماری هیچ نخواندهام اما از رازآلودگی آن لذت میبرم. از این لذت مدامی که میتواند رقم بزند. مثل یک غروب که تکرار نمیشود. خستگی، دوری، فرار. دوگانگی، ماندن یا رفتن. مثل عطر ۱۰ بیک که آسانسور خاطرات است و من را هیچوقت در طبقه سوم پیاده نمیکند. شاید یک روز کابوسم این شود که بین قفسهها زندانیام کردهاند و پیامی منتظر ارسال مانده است. مثل آذر ۹۸ که منتظر نگاه میکردم به ماه شب چاردهای که بالاتر از دانشکده شیمی روشن بود. و هر قدم دردی مدام. روزها به هم پیوستهاند و شب دیگر حائل نمیشود. درد در خواب ادامه دارد. رؤیا دنبالهی روز است و خیال حاکم ذلیل این قلمرو کوچک. شاید باید از قبرستانی عبور کنم. با قبری نجوا کنم. به سبزهی خاکم حسادت کنم. و غنیمت تماشا را از ابر بستانم. دمی خیره باشم. و سپس بگذرم. مستی چون به لحظه است زیباست.
چقدر قشنگ نوشته بودی لذت بردم 😊😍