مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

یخورده حرف بزنیم؟

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ

دلم برای روزهایی که بعضیا بودن، بعضیای دیگه بیش‌تر بودن، و بعضیای دیگه‌تر حرف می‌زدن، تنگ شده. نه اینکه حالا حرف نزنیم. اما نمی‌دونم چه تفاوتی بود، که اون روزها، اون حرف‌ها، اون موقعیت‌ها، دلنشین‌تر بودن. شاید چون هرچی جلوتر میریم، همه‌چی واقعی‌تر میشه؛ و به تبع، ترسناک‌تر. در نتیجه گم می‌کنیم حال خوب رو. نمی‌دونم.

هرچی که دوست دارید، بگید. خصوصی و عمومیش هم فرق نداره :)

۹۸/۰۸/۱۱
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۹)

برای آدمایی که بلدن صبر کنن اتفاقای درست تو زمانای درست میفته.

پاسخ:
آره، قبول دارم. خیلی وقتا بی‌قراری فقط باعث میشه زمان رو از دست بدیم. صبر خیلی وقتا جواب میده.
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۵ خورشید ‌‌‌

من دلم برای روزهای منقش تنگ شده. من با اون آشنا شدم باهات. چه‌قدر خوب می‌نوشتی. من اون موقع‌ها تازه داشتم سعی می‌کردم کلمات خودم رو پیدا کنم. تو بلد بودی. حیرت‌انگیز بود برام. به منقش بیشتر هم احساس نزدیکی می‌کردم. مبهم می‌نوشتی و البته من از اون دسته‌ای نیستم که ناراضی باشند از مبهم‌نوشتن ولی می‌نوشتی. مداوم و با صبر و حوصله و این باعث می‌شد من بهت اعتماد داشته باشم. به خوندن حرف‌هات. و ته همه‌ی حرف‌ها، هرچه‌قدر هم که توی لفافه بپیچیم‌شون، احساسات مشترک انسانی‌اند و من اون وقت‌ها که حس می‌کردم توی نوشته‌هات خودم رو می‌بینم رو دوست داشتم. خیلی وقته که آدم‌هایی که من نوشتن‌شون رو دوست داشتم دیگه نمی‌نویسند یا دیگه به نوشته‌هاشون اعتماد ندارم. دلم برای اون حسه تنگ شده.

پاسخ:
من هم دلم تنگ شده. هرچند، کلیت دوره‌ش رو دوست ندارم. ولی «روزهاش» رو چرا. خودم خیلی با نوشتن‌های طولانیم، لذت می‌بردم و یاد می‌گرفتم. ولی بعدش، من مدت زیادی از نوشتن دور شدم. بخاطر کنکور و آشفتگی ذهنی و... . من وقتی این پست شما رو خوندم، غبطه خوردم که تونستین یک فرایند رو شروع کنین و به معنا برسین. من بعد از دوران کنکور، دیدم که این معنا رو ندارم توی زندگیم. شهریور توی یک حالت خیلی سنگینی گذشت. محرم و صفر امسال خیلی برام سنگین بود. حالا هم، در تلاشم که برگردم به زندگی. و یک فرایند رو شروع کنم. و قطعا توی این بازیابی، باید خیلی بخونم. امیدوارم که بتونم نظم بگیرم و باز هم دستم به نوشتن بره و دوباره حظ ببرم از کلمه. 
ممنونم از لطف‌هاتون و از اینکه این‌ها رو گفتید :)
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۳ اسمارتیز :)

در راه تهران، قطار، ناراحتی ناشی از تمام شدن تعطیلات و دیگر هیچ :)

شما خوبین؟ (:

پاسخ:
:)) ما که کلا تعطیل هم نبودیم.
ممنونم، خداروشکر بد نیستم :)

شما مگه چند سالته که داری به گذشته فکر می‌کنی، اون  که می‌بینی مثلن حافظ و سعدی کنار جو می‌شستن به گذر عمر فکر می‌کردن هفتاد سالشون اینا بوده احتمالن، شما اونا رو الگوی خودت قرار نده :)

به هر حال ان‌شالله اتفاقای خوبم برات میفته :)

پاسخ:
از فردای روزی که حافظه شروع به کار می‌کنه، میشه به گذشته فکر کرد :))

البته من نگفتم اتفاق بدی افتاده و اینا. ولی ممنون :)

من دلم برای ۱۶ سالگی تا ۲۰ سالگیم تنگ شده اون موقع شادتر بودم و همیشه می‌تونستم خوش اخلاق و آروم و صبور باشم حسود نبودم و از داشته‌هام لذت میبردم بابامو دوست داشتم و ازش بدم نیومده بود بابا بزرگ و مامان بزرگم زنده بودن حتی خوشگلتر بودم چون لاغر بودم :))

بین آدما هم اگه بلاگر رو بگم دلم برای بلاگرهای همون موقع بلاگفا تنگ شده درسته از همه‌شون خبر دارم یا توی اینستاگرام یا تلگرام و یا همین بیان ولی تغییر کردن انگار دیگه نمیشناسم‌شون.

خارج از مجازی هم دلم برای صمیمیتم با یکی از دوستای دبیرستانم تنگ شده که بخاطر یه پسر باهام قهر کرد بی ادبه خنگ 

پاسخ:
عجب :))

دلتنگی، حس مشترک و دردناک و جالبیه.
۱۱ آبان ۹۸ ، ۲۳:۱۴ دُردانه ⠀

یه روزی هم همه وسط شهر جمع می‌شیم، چرخ می‌زنیم و می‌خونیم:

شب رفت، صبوح آمد غم رفت، فتوح آمد

خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا! (مولانا)

اما فعلا تا میاد اون روز برسه ذکر بگید:

ای ابرِ رهگذار! به برقی نوازشی

بر کشتزارِ ما اگرت نَم نمی‌رسد... (شفیعی کدکنی)

تا سحر هزار مرتبه

پاسخ:
ایشالا :))

به برقی نوازشی... 
چه خوب گفته :)

الان که دارم کامنت می‌نویسم، دو دقیقه قبلش نشسته بودم و مسابقۀ فوتبال بین فیلسوفان آلمانی و فیلسوفان یونان باستان رو می‌دیدم. چند دقیقۀ قبلترش در حال غرغر کردن روزانه بودم. الان هم هنوز درگیر چیستی زندگی‌ام. در جستجوی معنای گمشده. همینه که کامنتم این‌قدر عجیب و غریبه و اصلاً معلوم نیست چی می‌گم و چی می‌نویسم. :)

 

پاسخ:
واسه من که معلوم بود و فهمیدم :))
ولی جالبه ها. این معنای گمشده همیشه سر و کله‌ش توی زندگیا پیدا میشه. بعد همیشه هم سخته رسیدن به جوابش. بعد تا وقتی هم که به جوابش نرسیم، نمیتونیم اون‌طور که باید زندگی کنیم. فرایند جالبی داره و البته، همونقدر هم مهم و حیاتی.
(نمیدونم معلومه یا نه. ولی الان دارم این جواب رو با کیبورد مینویسم :)) برای همینم تلاش می‌کنم طولانی‌تر بشه تا لذت تایپ رو بیشتر بشه :)) )
۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۳۹ هانیه ‌‌‌‌

همیشه همه‌چی واقعیه؛ ولی چرا هرچی جلوتر می‌ریم، واقعیت‌ها تلخ‌تر می‌شن رو نمی‌فمم. شاید چون درک‌مون بیشتر می‌شه. 

پاسخ:
شاید... 
۱۵ آبان ۹۸ ، ۲۳:۲۵ مائده ‌‌‌‌‌‌‌

"محلی" نام وبلاگت ، بهم حس خوبی میده...

نمیدونم چرا ولی یادآور دوران کودکی و خونه مادربزرگمه.

پاسخ:
خداروشکر :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">