ماجرای هندوانه و سرنوشت بشریت
کم است وقتهایی که با کسی آشنا بشوم که در چشمم بنشیند. منظورم این است که کم پیش میآید کسی را بشناسم که بتوانم بگویم ها، این همان چیزی را دارد که من جان میدهم که لحظههایش را بیشتر و بیشتر درک کنم. البته حالا که نگاه میکنم، میبینم سه نفر در سه سال، تعداد کمی نیست. البته یکیشان که میلنگد و اگر فرضیهام درست باشد، حذف میشود. اما هر سهتای اینها، نقطه مشترکی دارند. ویژگیهای مشترکی که (احتمالا) از ریشه مشترکی منشعب میشوند. نمیدانم اسم آن را میتوان در یک کلمه خلاصه کرد یا نه. ترجیح میدهم که این کار را نکنم. یعنی در واقع، چندماهی میشود که ترجیح میدهم احساس را به کلمه تبدیل نکنم. بگذریم. من ابتدای دهه سوم زندگی، هنوز نمیدانم که دقیقا به چه میتازم و به چه مینازم. :| دقیقترش اینطور است که انگار هنوز سر یک دوراهی سرابگونه، حیرانم. از همان اولهای دبیرستان، این حیرت لعنتی چنگ زد و من «فقط» تماشایش کردم. البته مواردی بود که میتوانست در همان لحظه، تماشا را توجیه کند. اما حالا نه. حالا وقتی سرتقهای دبیرستانی را میبینم که مثل قدیم من به عناوین مسخرهای، دست به انتخابهای مسخرهتری میزنند، خوب میدانم که جهنم، همان انتخاب است، نه حتی نتیجهی آن. خوب میدانم که رکود، نهایتاً رخ میدهد. اما دیگر کار از کار گذشته است و امکان ایست ندارند و عبور از این پل صراط کذایی دبیرستان و کنکور همانا و پرت شدن وسط چراهای بیامان هم همانا. مرداد ۹۷، وقتی بین تردیدهایی که هنوز به نیش زنبور میمانستند و بعدها نیش مار و عقرب بودنشان رؤیت شد، تصمیم گرفتم که صبر نکنم و مسیر را یکسره کنم، یک ایدهای داشتم که مَثَلَش همان بلند کردن چند هندوانه با یک دست بود. کمکم، این چندهندوانه، تبدیل شد به تمام هندوانههای عالم! شهریور ۹۸، این هندوانهها پرت میشدند و گرومپی میشکستند و میشکستندم. پاییز به رفعورجوع فجایع باقیمانده از شبهافسردگی شهریور، تمام شد. زمستان آمدم و گفتم که حالا بیایم و این هندوانههای عالم را اولویتبندی و تقسیمبندی کنم؛ شاید علاجی شد! هرچه میچیدم و میچاندم (؟!) محالتر از محال میشد. کرونا، فرصت تجربهی اندکی داد و من فهمیدم که دیگر تمام هندوانههای عالم را نمیخواهم! - چه نتیجهی خندهداری - اینجا، به جای آنکه ببینم چه مرگم است و چه میخواهم - که بخاطر میانترمها و پایانترمها نمیتوانستم پیگیر شوم - تقریبا نزدیک بود وارد فاز سنگینی از رکود بشوم که تابستان و پاییز و سال دوم کارشناسی را هم میتوانست بر باد بدهد. بعد از پایانترمها، فرصت خوبی بود که بخواهم ببینم که حالا واقعا چه باید انجام بدهم! هرچه کردم - واقعا هرچه کردم - نتوانستم به یک هندوانه رضایت بدهم. حتی تلاشهایم برای تک به تک برداشتن هر هندوانه هم ثمری نداد. چرا که زمانش میگذشت و میدانستم که میگذرد و این هندوانهها آخرش بشکنند بهتر است تا که بگندند! شیشهی عمر است دیگر.
چهار موضوع اصلی و دو موضوع فرعی (شش هندوانه با تقسیم نامتناسب سهم در هر واحد زمان :| )، نتیجهی آخرین نتیجهگیریهای این چندماه است.
+ پست کمی گنگ است و کاملا پراکنده. کمی سهوی است و کمی هم شیطنتهای عمدی.
الان ما هم کامنت گنگ و پراکنده بذاریم راضیای یا ما باید واضح بنویسیم؟ 😅