باری دیگر...
آههایم طولانیاند. اینگونه نیست که دم دست باشد و هرجا خرجش کنم. طول میکشد. هر واقعهای طاقتش را ندارد. دیگر خیلی وقت است که غم خیلی چیزها از روی شیب قلبم سُر میخورَد. قبلترها سُر میخورْد و میافتاد روی معده و دردهای وحشتناک بعدش. اما حالا نمیدانم کجا میافتد. شاید گاهی دست بگیرد به آئورت و تا مغزم برود که آهای، چه نشستهای به حل انتگرال سهگانه؟ قضیه گرین را میخواهی سر قبرت بگذاری؟ بله، شک. این حیاتبخشِ نفسگیر. شک. شاید هم گاهی پلههای قفسهسینهام را دوتا یکی کند و تا گلویم بالا بیاید. اینجا میشود بغض. نه گریه. درد در بغض است. گریه، درمان است. میشود بغض. راه نفسم را میگیرد. سر پاهایم نمیتوانم بایستم. میآیم مینشینم لبهی تختی، کنج دیواری، زیر پنجرهای، سر پلهای، جدول خیابانی. اما اغلبشان میسُرند و میروند. آن غمی که جرأت میکند و جلو میآید و در قلبم را میشکند، همانی که سیگار گوشهی لبش را تف میکند کف این دل وامانده و داد میزند که «های صابخونه، دیدی خاکت به سر شده؟ دیدی حسرت یک لبخند و یک کلام و یک نگاه رضای آگاه مونده به دلت؟ دیدی به زمانت باختی؟ های صابخونه، بساط چایی رو تیار کن که حالاحالاها میشینم کنج خونهت و نمیذارم تکون بخوری.» اینجا گمانم همانجایی است که بعد صدی، آهم بلند میشود. بلند میشود. طولانی. میسوزاند. خون به دلم میکند. غم جسور گستاخ را از پشت سر میگیرد و پرتش میکند زمین. سیگار داغش را روی صورت او خاموش میکند. بلندش میکند. کلفت میزند تخت سینهاش. سرش را سخت در خون فرو میبرد. غم دستوپا میزند. کبود میشود. آه هلش میدهد. غم در خون میشود. میپاشد. حل میشود. راه خون را میرود. تمام تن را میگیرد. از کف پا تا نوک سر. زمینگیرت میکند. دیگر خبری از درد نیست. خود درد میشوی. پایت پدال را محکمتر فشار میدهد. دستت جسورتر شده. چشمانت رنگ خواب و قرار را نمیشناسند. گریزگاهی نیست. همهجا هست. در رگهایت جاری است. باید در خونت غسل کنی. تاوان بدهی. بمیری. نمیتوانی. صدباره مُردهای. اما هنوز زندهای و نمیتوانی از او جدا شوی. نمیتوانی. در تو جاری شده. در تو ساکن شده. در تار و پود تو تنیده. آهی میکشی. شعلهی زیر خاکستر زبانه میکشد. میسوزی. میسوزی. کناری میایستی به تماشا. شعله فروکش میکند. از دلت چیزی نمانده. دست میکشی بر سر ویرانهاش. لبخند مضحکی به لب داری. چشمانت تر شده. افسوسها میآوری. دور میشوی. دور. خانهای دیگر. باری دیگر. غمی دیگر. تو با درد همزادی.
از خط نهم-دهم به بعد دیگه نفهمیدم دارم چی میخونم... رفتم تو خودم... غرق شدم تو خودم... و به خودم که اومدم داشتم میخوندم: تو با درد هم زادی...
یه زمانی فکر میکردم چون که درد میکشم پس یه آدم خاصم که یه چیزایی میفهمه دیگه بالاخره.
بعدش فهمیدم همه آدما درد میکشن... بعضیا قبولش کردن و بعضیا هنوز تو مرحله انکارن... بعضیا شدیدتر و بعضیا خفیف تر... بعضیا تبدیلش کردن به موتور محرک... بعضیا زیر بارش له شدن... بعضیا رفیق دارن واسه تقسیم کردنش... بعضیا خو گرفتن به تنهایی به دوش کشیدنش
درد به نظرم مثل تنهایی، از اون چیزاییه که هیچ وقت آدمو ترک نمیکنه... چون که اصلا تو ذات آدمیزادن اینا
و همین (: شاید یه کم بی ربط بود نسبت به پست... ولی خب... (: