گزارش خودقرنطینگی
من از چهارم اسفند اعمال خودقرنطینگی کردم. بهجز احتمالا یکی دوبار، اونم تا سر کوچه، جایی نرفتم. باید اعتراف کنم که چهارم اسفند فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه. و اشتباه میکردم. جدی نگرفتم و به عنوان یک وقفه کوچولو بهش نگاه میکردم. اتصالش به نوروز، باعث شد یه مقدار، شوکه بشم. چون تعطیلات نوروز، بههرحال، گریزناپذیر بود! کمی، فقط کمی، بهتر شدم و این فرایند بهتر شدن، و بهتر استفاده کردن، هنوز ادامه داره. از روز اول، تا امروز بیکار نبودم. حتی دورکاریهام مجدد شروع شد و هرچند همشون چند روز بیشتر طول نکشید، ولی چند روز بود! کتابهای خوبی به صورت مجازی داشتم، که تنها ایرادش این بود که همشون مرتبط با ادبیات بود و من نمیخواستم زیادهروی کنم! (کاش میخواستم!) به همین منوال، جلو اومدم. توی درسها کمکاری کردم و شاید بخشی از این کمکاری، از روی عمد و خودخواسته بود. شاید حق خودم میدونستم که بعد از سیزدهسال، یه مدت کوتاهی، جور دیگهای و بر اساس دیگهای کارها رو جلو ببرم. البته ضرر مختصری کردم، ولی فدای سرم :)) اینجا میخوام از کارهایی که کردم، بگم. کارهای نکرده رو نمیگم و گوشهی یه کاغذ مینویسم تا در ادامه انجام بدم. پس اینجا، فقط از «شده»ها میگم و سعی میکنم «نشده»ها رو کمی بیخیال بشم. و یک مورد مهم، اینه که من واقعا گذر ایام رو نفهمیدم. درسته هیچوقت تاریخ رو سرچ نکردم، ولی هیچوقت هم تاریخ رو نفهمیدم! ۱۴اسفند با ۱۷فروردین، تفاوت چندانی نداشتن. اینقدر سریع گذشت که من باورم نشده که اینقدر به اردیبهشت نزدیک شدیم. چقدر برای هوای اردیبهشتی تهران، برنامه داشتم :| نمایشگاه کتاب :| هعی. قرار بود از «نشده»ها نگم :))
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019
توی این مدت، یهسری کار رو بهتر یاد گرفتم. تجربهها و خاطراتم رو مرور کردم، زیرخاکیها رو کشیدم بیرون و زنگارهاشو گرفتم، نقصانها رو پیدا کردم و سعی کردم درستشون کنم. بیشتر خوندم و بیشتر نوشتم. و نوشتن تنها کاریه که هرچقدر یاد بگیری، هنوز میتونی یاد بگیری. من توی این تعطیلات سعی کردم بخونم و نوشتن یاد بگیرم. بعد از نوشتن، سعی کردم یه مدل واضحتری از فکر کردن رو پیدا کنم. یه جرقههایی زده شد و یه پردههایی از ابهام کنار رفت و تونستم چندبار، تفکر واضحتری رو تجربه کنم. ریشهیابی مشکلاتم، از زیرشاخههای همین یادگیری تفکر بود. من همیشه نگاهم به معماهای تصویری و جورکردنی، نگاه جذابی بوده و هربار که خواستم این توانایی رو هم انکار کنم، نشونههای واضحی اومدن و مانع شدن. اما همیشه پیدا کردن ریشهها و پیشینه درونیات خودم، کار طاقتفرسایی بوده. توی اینکار مجبور میشدم تمام خاطراتی که به عمد فراموش کرده بودم رو بخاطر بیارم. یهجورایی برم توی اون درهٔ تاریک خاطرات که توی انیمیشن Inside out بود، و یه عالمه گوی شگفتانگیز رو مرور کنم. (اینجوری) اما نباید ترسید و جا زد! اینکار، برخلاف ظاهر ترسناکش، اثرات خیلی خوبی داره و اگه کمی بیشتر تلاش بشه، مطمئنم که نتیجه بینظیری میشه گرفت. از ریشهیابی که گذشتم، سعی کردم فیلم دیدن یاد بگیرم! من زیاد فیلم دیدن بلد نبودم. حالا چطوری یاد گرفتم؟ نمیدونم. بخاطر آشفتگیِ خودقرنطینگی، روش منظمی نداشتم. سعی کردم بیشتر فیلم ببینم و برای بعضیهاشون متن و بررسی هم بخونم. نشونهها رو جدیتر بگیرم و همینجوری رد نشم. حواسم به لحن و کلمات باشه - که این خیلی به شنیدار زبانم کمک میکرد همزمان - و حتی حواسم به سازنده جمعتر بشه؛ چیزی که قبلا ذرهای بهش اهمیت نمیدادم. هنوز چیز زیادی یاد نگرفتم، اما وضعیت بهتری دارم. بعد از فیلم، اومدم سراغ درسها. واقعا میخواستم بفهمم که چرا من الان یادم نمیاد بعضی چیزای ساده رو؟ روی حافظهام کار کردم و نتیجه بسیار شیرین بود. مشکل این بود که بهخاطر در دسترس بودن وسیلههای زیاد، چه قلم و چه تبلت و نوت و امکان کپیکردن و ذخیره و یادداشت سریع و غیره، من مدتها بود که چیزی رو به خاطر نمیسپردم و در مواقعی که مجبور بودم، نمیتونستم! چون تمرینی نداشتم و ذهن معمولاً در لحظه، جواب جذابی نمیده. - به جز یه استثنا! من هنوزم شماره تماس افرادی که برام خیلی مهم یا عزیز باشن رو با یه نگاه حفظ میشم :| - پیوستگی مهم بود و من نداشتم. سعی کردم اصولیتر درس بخونم که البته با وجود فشار هرروزه و کلاس هرروزه، کمی مختل میشه. یادگیریهام، تقریبا به همینجا ختم میشه. فقط یک تجربه جدید باقی میمونه. رقص! بیاید ازش رد بشیم :))
یکی از دفترچههام رو گذاشتم برای کتابهایی که میخونم و فیلمهایی که میبینم. اسم و نشون مینویسم و اگه یادداشتی به ذهنم بیاد، که اغلب نمیاد! میخوام از فیلمها شروع کنم و اسم خوبهاش رو مرور. قطعا یک ایده پرتکرار، و شاید پرتکرارترین ایده برای گذروندن این حجم از زمان تلنبار شده، فیلم دیدن بود. منم سخت به این ایده چسبیدم :| چه کمیت رو ببینیم، و چه کیفیت، این مدت فیلمهای مختلفی دیدم. و البته یک سریال. و یک فصل مستند.
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019
از فیلمها اگه شروع کنم، توی این تقریباً دوماه، بیستوشیشتا شدن. تعداد عجیبی هست برای من. چون علیرغم خوابگاهی بودن، عادت و اعتیاد چندانی هم به فیلم نداشتم. گنجوندن فیلم توی برنامه روزانه و هفتگی، یه مدتی زمان برد. به این شکل که تا اول فروردین، فقط ۵تا فیلم دیدم. دوتا از این ۵تا، برمیگرده به روز شروع خودقرنطینگی و روز آخر خوابگاه، یعنی همون چهارم اسفند. بامداد اون روز، همه - مثلا - خوابیده بودیم و من داشتم خبرها رو چک میکردم که خبر تعطیلی رو دیدم. خبر رو جار زدم که تعطیل شدیم. دوتا هماتاقی بیدار شدن و یخورده توی تاریکی تاییدها و تکذیبها رو برای هم خوندیم و خندیدیم و در نهایت هردوتاشون بلیت گرفتن و صبح زود رفتن؛ بدون اینکه هیچ وسیلهای رو جمع کنن! - میخوام بگم تصور تعطیلی خوابگاه و دانشگاه وجود نداشت هنوز -. صبح، حال نسبتاً خوبی داشتم. فکر میکردم میتونم تمام مدت بمونم خوابگاه و به اصطلاح از این سکوت لذت ببرم. ظهر خبر تخلیه خوابگاه یکی از دانشگاهها اومد. چهار بعدازظهر هم خبر تخلیه خوابگاههای شریف. انگار که پتک زده باشندم. :| خبر بد رو اینقدر دیر و بد نمیدن که. من مشغول بودم و دوتا فیلم دیده بودم. شیش غروب، با چشمهای خوابآلود خبر رو دیدم و رفتم سراغ نگهبان و شد آنچه شد. با حالی نزار، برگشتم.
از قبل فروردین، فقط از Little Women 2019 اسم میبرم که خوب بود. فروردین شد و بدون اینکه معلوم باشه، عید هم گذشت. تقریبا از دهم فروردین فیلم دیدنم منظم شده بود و تقریبا هر دو روز، یکی یا دوتا فیلم میدیدم. اینجا فقط چیزایی که بهتر بودن رو مینویسم.
The Invisible Guest 2016 یک معمایی تمیز و حساب شدهست.
The Farewell 2019 یک فیلم چینی هست و بیشتر از چین، به تعریف دوگانه شرق-غرب و تمیز فرهنگهاشون از هم، میپردازه و دیدنیه.
Lost in Translation 2003 هم فیلم خوبی بود بهنظرم.
Gravity 2013 فیلم خوبیه و چهرهی واقعیتری از فضا و خارج از اتمسفر زمین میده و برخلاف خیلی از فیلمهای فضایی - میشه این کلمه رو ایهام گرفت! -، تصویرش از فضا و چیزی که بیرون این سیاه منتظرمونه، زیاد گلوبلبل نیست. حتی اینترستلار که چندبار سعی کرده بود واقعیتِ سختْ رو گوشزد کنه هم زیادی در آرامشْ تصویر میکرد اوضاع رو بهنظرم!
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019 مثل اسمش، «یک روز زیبا در محله»، آرامشبخش و آروم و زیبا جلو میره و سعی میکنه شخصیت فردی به اسم Fred Rogers رو تصویر کنه و از اثر [ابراز] احساسات بگه - اگه درست فهمیده باشم:| -.
Joker 2019
و اما دو فیلم دیگه، که اسمشون بیشتر شنیده شد و بیشتر دیده شدن رو هم دیدم. Joker 2019 سعی میکرد اثر رفتار اجتماع و خشونت افراد رو به هم مرتبط کنه و از این طریق توجیهی بشه برای این خشونت و حتی بالاتر از این، لذت بردن از این خشونت. برای من ایدهش جذاب نبود و حتی بهنظرم این سطح از استقبالی که از این ایده شد، چراغ خطره و امیدوارم که تولید «جوکر» رو متوقف کنیم. Parasite 2019 هم که قبلا شنیده بودم درباره سرمایهداری و ایناست که خب، من بیشتر اختلاف طبقاتی دیدم توش. - حالا فرقشون چیه؟ نمیدونم دقیقا. فکر کنم فرق دارن :)) چون اینطور به نظرم میرسه که اختلاف طبقاتی تقریبا همیشه هست، حتی خارج از نظام سرمایهداری. - پوستر فیلم رو بعد از دیدن فیلم فهمیدم و بهنظرم خیلی خلاقیت خوبی بوده این طراحی. ولی خود فیلم، چندان ایده بزرگی نداشت. همون دعوای همیشگی پولدار و بیپول. توجیه کلاهبرداری و خشونت بیپول بخاطر موقعیتش و توجیه بزرگی - به معنی اندازه:| - و تشریفات پولدار بازم بخاطر موقعیتش. البته تعریف خوبی از یه بنبست واقعی بخاطر اختلاف طبقاتی میداد که قابل توجه بود برام.
Westworld
سریال چی دیدم؟ Westworld. اولبار، دوسال پیش، قسمت اولش رو دیده بودم و دوست نداشتم. چون خب، ایدهش با قسمت اول روشن نمیشه و یهخورده زمان میبره و اگه با قسمت اول بخواید قضاوت کنید، ترجیح میدید برید جاهای دیگه :| ولی اونطور که میگفتن که داستان دیر دستت میاد و اینا هم نبود. یعنی لزوماً ماجرای کل سه فصل نه. ولی داستان یه فصل رو میشه توی همون فصل بهخوبی درک کرد و اونقدرام پیچیده نیست. البته خب، نولانه دیگه. -_- :)) پیشنهاد میدم در کل.
مستند چی؟ باید قبلش یه نکتهای رو بنویسم. من خیلی مستند ندیدم تا حالا. شاید و احتمالا چون آثار مستند، مثل آثار سینمایی، پربیننده و مشهور و دمِ دست نیست. نمیدونم شما هم این حس رو دارید یا نه. ولی برای من اینطوره. البته این میتونه نتیجهی مستقیم نگشتن و سرچنکردن درستوحسابی هم باشه. خلاصه، اسم یه مستندی رو دیدم توی وبلاگها و رفتم سراغش و چون زیرنویسش هم کنارش بود، دیگه واقعا بهم مزه داد دیدنش :دی هم اینکه نگاهش رو دوست داشتم و فقط از یه زاویه بسته ماجرا رو بررسی نمیکرد و خیلی سعی میکرد گستردهتر به موضوع نگاه کنه؛ در عین حال که زبان مستند، زبان عمومی و قابلفهمی هم هست. مطمئنم همهمون از مواجه با این حجم از گستردگی، پیچیدگی و نظم در بینظمی، شگفتزده میشیم :) اسمش؟ One Strange Rock.
و اما کتابها. کتابهای نازنین! این اواخر، تقریبا از بیستم فروردین فهمیدم که با کتابها بهتر ارتباط میگیرم و چون تمرکز بیشتری میخوان، بهترتر هم هستن. یخورده خیلی زیاد بهشون کملطفی شد این مدت. از تعداد که بگذریم، چون زیاد کمیت توی کتاب واسم برجسته نیست - دقیقا نمیدونم چرا توی فیلم بود :)) -، کتابهای خوبی خوندم و از خوندنیهام، راضیتر بودم.
Hugo 2011
خب من در دوران طفولیت از اون بچههایی بودم که در عین حال که امکانش وجود داشت، به این شکل که کتابخونه دور نبود معمولا و قیمت کتابها، حداقل اون اوایل برامون خیلی عجیب نبود، اما همچنان بخاطر خیلی از دلایل فضایی، دور بودم از کتابها و همون یکی دوکتابی که داشتم رو در حد پارگیشون خوندم فقط. توی این چندوقت دوتا کتاب نوجوان و اینا - نوجوانِ خالی میگن؟ :دی - خوندم. بذارید قبلش اشاره کنم به یه کتاب نوجوان دیگهای که تابستون۹۸ خوندم و نویسندهشون هم بلاگر هستن. وریا، از خانم زهرا محمدی. جلد خیلی قشنگی داره و متنش روون بود و داستان منسجمی داشت. درباره درگیریهای یه دختر نوجوان با حجاب و مسائل پیرامون حجاب هست. شاید من دختر فرضیم رو با این شیوه و این مسیر و این کتاب به حجاب دعوت نکنم اما خوندنش خالی از لطف نیست. خلاصه، حالا، در بحبوحهی کرونا، به پیشنهاد نورا و البته با زمینهسازی طاقچهی عزیز - که درد و بلاش بخوره تو سر فیدیبو -، دوتا کتاب دیگه هم در این زمینه خوندم. «روح عزیز» از مینو کریمزاده که حقیقتا از قلم ایشون لذت بردم و تونستم بعد از مدتها، یه خیالپردازی نوستالژیک داشته باشم. «هستی» از فرهاد حسنزاده رو هم خوندم و دوست داشتم. پایانبندیش بسیار خوب کار شده بود.
ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی، اولین کتابی بود که خوندم. داستانهای «تلخون» و «اولدوز و کلاغها» رو هم خوندم و چقدر «تلخون» رو دوست داشتم.
پارسال، «شرلی» شارلوت برونته رو شروع کردم و مقدار خوبیش رو خوندم و به طرز عجیبی، سی-چهل صفحه به پایان، ولش کرده بودم. با اینکه یکسال گذشته بود، اما همچنان خط و روند داستان یادم مونده بود. بهنظرم این جزو مزایای یه داستان بلنده که تقریبا ثبت میشه و به این زودیا از خاطر نمیره؛ حداقل فضاسازیهاش. تمومش کردم و خب -خطر اسپویل- نمیدونم چرا کارولین رو داد به رابرت :| حیف بود :دی
«زندگی در پیش رو» رومن گاری رو با ترجمه لیلی گلستان خوندم. بهنظرم روایت، با اینکه پیوسته هست، اما خیلی خوب جلو برده میشد. دوستش داشتم. تلخ بود و شاید در لحظه حال خوبی ازش نگیرید، اما قطعا با دیدن پایانبندیش تعریف جدیدی از مفهوم «دوست داشتن» پیدا میکنید. - البته من نفهمیدم اسمشو بذارم «دوست داشتن» یا «وابستگی». الان هم مرددم. -
«بار دیگر شهری که دوست میداشتم» نادر ابراهیمی رو خوندم. مدتها دوست داشتم بخونمش. ارتباط من با شهر، ارتباط مهمی بوده برام همیشه و جابهجاییهام بین سه شهر، میتونه توش مؤثر بوده باشه. پس اینطور بود که با دیدن عنوان، خیلی دوست داشتم متن رو هم ببینم. خوندم. دوست داشتم. اولین مواجهه من با قلم نادر ابراهیمی، برمیگرده به کتاب درسی! بعد، توی کتابخونه، کتاب کامل «سه دیدار» رو دیدم و شروع کردم به خوندن. واقعا، و واقعا، فارغ از موضوعی که داشت، قلمش رو دوست داشتم و حس خیلی خیلی خوبی بهم میداد. در حدی که در هرلحظه دوست داشتم بخونمش. اما اینبار، دچار این حجم از کشش نبودم و نمیدونم چرا. همون قلم بود و همون ترکیبات بدیع و همون توصیفهای نزدیک و همون حرفهای آروم و زیبا و گرم. دوستش داشتم.
«زن زیادی» جلال آل احمد رو بهمنماه توی قطار مشهد شروع کردم. قلمش رو دوست داشتم و متن داستانها برام روون بود و پیامی که میخواست رو میتونست برسونه. بقیهش رو هم این روزا خوندم و باید بگم خوب بود. اولینبار، اسم این کتاب رو سال دهم، سر کلاس شنیدم. کنار «ارزشیابی شتابزده» و چندتا کتاب دیگه از جلال. هنوزم تأکید خاص دبیر روی این اسمها، یادمه. واقعا نمیدونم چرا این همه وقت، نخوندمشون. دسترسی داشتم بهشون توی کتابخونه. چی بود کنکور؟! نه اینها رو خوندم، نه آتش بدون دود رو، نه برادران کارامازوف رو و نه خیلی کتابای دیگه که هر روز از کنارشون رد میشدم و میرفتم تست کوفت میزدم :|
یه سری کتاب هم دارم که مدتهاست روی دستم موندن و تمومشون نمیکنم :)) نمیدونم چرا. «فیزیک و واقعیت» اینشتین رو هروقت میخوام شروع کنم، یهچی میشه که نمیشه. «سرشت شر» رو دوبار تا ثلثش رفتم و دور شدم و برگشتم. «سیری در نظریه پیچیدگی» رو هم دوست دارم جلو ببرم و نمیشه هربار.
A Beautiful Day in the Neighborhood 2019
سرتون رو، اگه تا اینجا خونده باشید، قطعا درد آوردم :)) بیاید تصور کنیم که ممکنه تا شهریور توی فضای دورکاری و دوربینی و دورشنوی و دورزیستی باقی بمونیم. پیشنهادهاتون برای زندگانی مفیدتر و بهتر، مطالعه منسجمتر، یادگیریِ مهارتِ کاربردیتر، و از همه مهمتر، تقویت همزیستیهای زیبامون رو با من و بقیه به اشتراک بذارید.
من این ساعت فقط توانایی خوندن دارم
نمیتونم نظر بدم
فردا میام میرم بالا منبر :))