مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱. یک اشتباه متداولی درباره در نظر گرفتن احتمالات وجود داره که به طرز عجیبی موقع بازی بهش پی بردم و انگار که یک جرقه توی ذهنم زده شد. البته چیز خاصی نیست و همون مستقل بودن هر رخداده که بلدیم. اینکه اگه احتمال یک چیزی یک ششم باشه لزوماً به این معنا نیست که فقط یک بار از شش بار اتفاق میفته. در واقع، یک رخداد با احتمال یک ششم می‌تونه بی‌نهایت بار و حتی متوالی اتفاق بیفته. دلیل اینکه روی کاغذ یک نتیجه می‌گرفتم و روی مانیتور نتیجه تغییر می‌کرد هم همین بود. من احتمال‌ها رو حساب می‌کردم و با همدیگه جمع می‌کردم و می‌گفتم به به، ببین چی شد؟ اما در عمل، احتمال‌ها با همدیگه رابطه خوبی نداشتن. یک اتفاق نادر، واقعاً نادر، سه روز متوالی تکرار شد و من رو تا مرز فروپاشی روانی برد و آورد تا فقط یک درس بهم بده: هیچی قطعیت نداره و هرچیزی ممکنه و تو فقط باید اینقدر بری و بیای تا یک بار قلق کار رو یاد بگیری. اینجوری شاید این احتمالات کمی باهات مهربون‌تر باشن و بتونی از پس این مرحله هم بربیای. خلاصه که دوماهه که خوشبختی وایستاده اون طرف دیوار شیشه‌ای و برای همدیگه دست تکون میدیم. 

۲. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد از شدت دلتنگی زمین رو گاز بزنم و این هم بخشی از مسیره. مسیری که دوبار دیگه هم هرچند ناقص‌تر و ابترتر (!) تجربه‌اش کردم. کمدی ماجرا هم اینجاست که مگه از این هم ابترتر داریم؟ بله داریم، اگه من محمدعلی‌ام که برای از این هم ابترتر غصه‌ها خوردم و قصه‌ها نوشتم. اینکه مسیر رو بشناسی چیزی از سختی‌اش کم نمی‌کنه. شب‌ها و روزهای زیادی گذشته و من همچنان شب‌ها و روزهای زیادی رو باید بگذرونم تا تازه شاید به ابدیت بپیونده. هیچ شرط مستقلی وجود نداره که بگه لزوماً اگر ایکس و ایگرگ اتفاق بیفته، این مسیر به پایان می‌رسه. فقط وقتی این مسیر به پایان می‌رسه که به پایان برسه و خودت هم یک روز به خودت بیای و بفهمی که به پایان رسیده. بدون اینکه دیگه نایی برای ادامه مسیر و به پایان رسوندنش داشته باشی. جایی که بریدی و بریده شدی و اما رها؟ نه. هنوز بسته‌ای و دلبسته‌ای و می‌دونی که تا همیشه یک حفره خالی داری. دارم شبیه اسفنج می‌شم؛ متخلخل.

۳. نمی‌دونم عاقبت چی می‌شه اما بارها به این فکر کردم که قراره در تنهایی بپوسم. حتی با فرض اینکه از پس این زندگی نکبت بربیام و بتونم گلیمم رو از این لجن‌زار جیمی بکشم بیرون، باز هم ته دلم خالیه و پشتم سرده و دستم به جایی بند نیست و غصه محو نمی‌‌شه. حداقل در شبیه‌سازهای ذهنی من اینطوریه و شاهدهای زیادی هم در دنیای واقعی داره. البته که فرصت‌ها میان و میرن اما وقتی به این فکر می‌کنم که شاید فرصتی نداشته باشم، تن و بدنم رو می‌لرزونه.

۴.  این مدت شاید جدی‌ترین حالت خودم رو دیده باشم. وحشی، پیش‌رونده، ترسان و ول‌نکننده. و اون قسمت ترسان واقعاً نمود بیرونی داره و این رو وقتی فهمیدم که دومین نفر هم بهم گفت که مضطربی و این قشنگ مشخصه. این خوبه، چون که بهش نیاز داشتم و دوری از روزمره‌نویسی کمکم کرد. از این اضطرابه کمی می‌ترسم چون داره فاز درد فیزیکی به خودش می‌گیره و دیگه فقط یک فشار ذهنی نیست. اما مهم نیست. ناقص برسم به تهش، بهتر از اینه که ابتر و بی‌فایده باقی بمونم.

محمدعلی ‌‌
۲۴ آذر ۰۳ ، ۱۹:۱۲ ۱ نظر

یاد چشم‌هایت می‌افتم وقتی که نگاهت بر من بود. یاد چشم‌‌هایت می‌افتم وقتی نگاهت سوی دیگری بود. یاد چشم‌هایت می‌افتم وقتی که می خندیدی، خجالت می‌کشیدی، ذوق می‌کردی یا شیطنت ازشان می‌بارید. یاد «من ترسیده‌ام» گفتنت و تصور اینکه نگاهت چه حالتی بود آن لحظه. یاد ریز به ریز اکت‌هایم می‌افتم و رعشه برمی‌داردم. دیگر نمی‌دانم چه اشتباه بوده و چه درست. از شکستن همه‌چیز بر سرم خسته شده‌ام. اما از شرم نیابتی و رعشه ناگهانی و لبریز شدن آنی ذهنم از این‌همه، نمی‌توانم فرار کنم. روی سرم می‌کوبم و به سمت کتابی فرار می‌کنم. ولع زیادی برای خواندن دارم. خواندن و کار کردن. ولع زیاد در هیچ‌چیز خوب نباشد، در این دو خوب است. ساکت‌اند هر دو و همراهت هستند و خیلی آداب انسانی خاصی نیاز ندارند. خسته‌ام از قاعده‌هایی که انگار هیچوقت قرار نیست بهشان مسلط باشم. از مراعات‌هایی که انگار تا همیشه درشان لنگ می‌زنم؛ به پاس هوش هیجانی پایینم. دلم همین کنج را می‌خواهد فقط، نور کم، ساکت، کتاب، لپ‌تاپ و کار. کاش کاری که می‌کنم به ثمر بنشیند و میوه بدهد و آن‌وقت، هیچ قدرتی من را از روی این صندلی بلند نتواند کرد جز درد و خواب.

محمدعلی ‌‌
۱۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر