مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

هیچوقت برای بچه‌دار شدن پیش‌فرض منفی نداشتم. یعنی اینطور نبوده که از اساس مخالف باشم یا فکر کنم ظلمی به متولد شده یا از این دست تفکرات چپ. تنها چیزی که برام مرز بوده، برخورداری متوسط خانواده بود و البته روشنی و آگاهی دو طرف ماجرا؛ یعنی زن و مرد. اما جاهایی که زندگی خیلی سخت شد، مثل امروز و دیدن دلار ۹۲ تومنی، به این فکر می‌کنم که بچه نیاوردن یا حتی سقط کردنش خیلی راحت‌تر از اینه که اون متولد بدبختِ ازهمه‌جا بی‌خبر، بتونه از این دنیا بره بیرون. مخصوصاً وقتی که اون برخورداری متوسط و مهم‌تر از برخورداری، آگاهی و روشن بودن خانواده موجود نباشه. واقعاً به این فکر نکردن که چجوری می‌خواد بره بیرون؟ 

خلاصه که دلم می‌خواد از زندگی پیاده شم. انگار که کاری از دستم ساخته نیست. یک مرد وقتی می‌میره که غرورش از بین بره. حس ناتوانی و بی‌چارگی، اون هم به مدت طولانی، حکم تورم رو برای اخلاقیات جامعه داره؛ از درون دچار فروپاشی می‌شی و قبل از اینکه بفهمی، دیگه هیچی سرحالت نمی‌کنه. هیچچی.

 

+ اگه دستمون به مقصران نمی‌رسه، حامیان مقصران رو رها نکنیم. هرجا دستمون رسید، چنان خنجر رو فرو کنیم بهشون که جیگرمون حال بیاد. حداقل قبل پیاده‌شدن از زندگی، یه حالی به سرنشین حامی راننده‌ی بدبختی‌مون داده باشیم. 

محمدعلی ‌‌
۲۱ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۱ ۲ نظر

بعد مدت‌ها یک شب مجبور شدم بیدار باشم و دیدم نه! دیگه شب رو دوست ندارم. تاریکی و سکوتش وحشت به دلم میندازه و خیالم رو آشفته می‌کنه. هر چهار دیوار بهم نزدیک می‌شه و بین‌شون از بین می‌رم. نه! دیگه بیدار بودن شبانه برام با کابوس دیدن فرقی نداره. می‌خوابم. یعنی سعی می‌کنم بخوابم. همون لحظه‌های اول خواب‌وبیداری یک اتفاقی در رویام میفته و باعث می‌شه در واقعیت از جا بپرم. یک بار پام سر می‌خوره و از پله‌ها پرت می‌شم پایین؛ اتفاقی که یک بار افتاد و یک خروار کاغذ آ-چهار رو ول داده شد توی راهروی خوابگاه. یک بار می‌دوئم دنبال کسی و وسط خیابون ماشین بهم می‌زنه. یک بار هم، خیلی ساده‌تر از همیشه – فقط دستم می‌گیره به کناره داغ یک ظرف خیالی. مهم این نیست که چی می‌شه، مهم اینه که می‌پرم. از خوابی که دیر به سراغش رفتم؛ وقتی که ذهنم انباشته شده از ترس و توهم.

گفتم توهم. اون شب فقط ۴ ساعت خوابیدم. ۴ ساعت خواب برای یک بار در طول یکی دو ماه نباید اتفاق خاصی باشه؛ اما وقتی ترکیب بشه با روزهای شلوغ، کم چیزی نیست. روزهایی که ساعت‌های زیادی پشت این میزم. نتیجه این شد که توهم می‌زدم وسط کار که چیزی می‌شنوم. من وقتی خیلی خیلی خسته باشم، صداهایی می‌شنوم که واقعیت ندارن. صداهای تکراری البته؛ مثل صدای اذان، دزدگیر ماشین، فریاد، یا موسیقی. می‌شنیدم که یکی توی گوشم می‌خونه: «من سی سالمه و روزی یک پاکت سیگار می‌کشم...» چنین صدایی پخش نمی‌شد در واقعیت. مهم‌تر اینکه جدید بود. یک لحظه صبر کردم. چشم‌هام رو بستم. باز کردم. دنباله کارم رو گرفتم. صدا دنباله حرفش رو گرفت. سعی کردم کارم رو تموم کنم. بلند شدم که بیرون رفتن روزانه‌ام رو به‌جا بیارم. دست گذاشتم روی جیب و دیدم هست؛ یاور همیشه مؤمن. چندماهه که هر روز یک مسیر تکراری رو طی می‌کنم، نیم ساعت در جای تکراری می‌شینم و یک روتین تکراری رو به جا میارم. وقتی رسیدم و نشستم و بیرون کشیدم و روشن کردم و پک اول رو زدم، صدا دوباره راهش رو پیدا کرده بود. «من سی سالمه و...» به سی سالگی‌ام فکر نکردم. دلم نمی‌خواست که بهش فکر کنم. سی سالگی، سی سالگی، سی سالگی. آرزوی بزرگم در لحظه این بود که هرگز سی سالگی رو نبینم. چشم‌هام رو بستم. بین خواب‌وبیداری بودم. گوشی‌ام رو باز کردم و صفحه تلگرام رو بالا آوردم و گذاشتم صدا پخش بشه. دلم نمی‌خواست توی ذهنم حبسش کنم. بلندگوهای گوشی‌ام تکونی خوردن و صدا راهش رو پیدا کرد:«... روزی یک پاکت سیگار می‌کشم؛ ۲۰ نخ. البته در ۳ روز به ۴ پاکت هم می‌رسه که می‌کنه ۸۰ نخ. حساب کردم تا الان که سی سالمه اگه از ۱۵ سالگی […] رسماً سیگار کشیده باشم...» ذهنم صدا رو رها می‌کنه. از ۱۵ سالگی خیلی زوده و ۳۰ سالگی خیلی دیر. و من به ۳۰ سالگی نزدیک‌ترم تا ۱۵ سالگی. پس خیلی دیره تا خیلی زود. خسته بودم. هذیون می‌بافتم. صدا رو گذاشتم ادامه بده. بهم گفت «آدم‌ها غمگینم می‌کنن.» صدا رو نگه داشتم. پرسیدم چجوری؟ گفت همه‌جوره. پرسیدم من هم غمگینت کردم؟ جواب نداد. «پس من هم غمگینش کردم.» صدا رو می‌ذارم ادامه بده. «... می‌کنه ۱۰۹۵۰۰ نخ. اگه بخوام سه روزی چهار پاکت رو حساب کنم می‌شه ۱۱۴۰۰۰ نخ.» برمی‌گردم به سی‌سالگی. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. ۱۱۴ هزار نخ هم نه، بگو ۵۷ هزار نخ. به قدر ۵۷ هزار نخ کمتر رنج زندگی رو تحمل می‌کنم. یادم میاد و می‌ذارم ادامه صدا راهش رو پیدا کنه. «به اعتقاد من سیگار مثل سوخت ماشین می‌مونه، تا سوخت نباشه ماشین حرکت نمی‌کنه.» صدا رو می‌ذارم رو تکرار.رو تکرار. رو تکرار. رو تکرار. بلند می‌شم. نگاهی می‌کنم به ساعتم. وقت برگشتنه. براش می‌نویسم با موهای خیس بیرون نری ها. دلم شور می‌زنه. عجله برای چی؟ برمی‌گردم روی همون صندلی. خیلی خسته‌ام. یک صدایی میاد که در واقعیت نیست و برام از چارتار می‌خونه که آشوبم، آرامشم تویی. چشم‌هام رو می‌بندم. باز می‌کنم. صدا قطع می‌شه. اصلاحش می‌کنم: آشوبم اما آرامشم - تو -  نیستی. +

محمدعلی ‌‌
۰۴ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۸ ۲ نظر