الان یک آن به خودم اومدم و دیدم دارم بلندبلند حرف میزنم. با خودم. با خاطراتم. خودم رو در موقعیتهای مختلف قرار میدم و دیالوگهای تمومشده رو ادامه میدم. مسیرهای بنبست رو کوچه میزنم و جلو میرم. یک آن به خودم اومدم و دیدم صدام داره بلند و بلندتر میشه. انگار که بخوام شنیده بشه از پس تمام روزهایی که گذشته. انگار که ممکن باشه گذر از سد زمان و انگار که بشه دیوارهای زمانی رو برچید و تمومشدهها رو برگردوند و ادامه داد.
به خودم اومدم دیدم دارم دیوونه میشم. اینجا گیر افتادم و این من، اصلاً شبیه من نیست. این من، خیلی ناتمام بوده همیشه. خیلی حرفهاش رو نزده. خیلی از کنشهاش رو فاکتور گرفته به هزار دلیل. منی که میبینید، با منی که خودم میخواستم باشم خیلی فرق میکنه و کیه که بدونه این چقدر بد و قناسه.