مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

نمی‌دونم امروز چندمین امتحانی بود که هیچی ننوشتم. اولیش رو ولی یادم نمیره. کمو رو پارسال هیچی ننوشتم. سفیدِ خالی تحویل دادم. بعد کمو همه‌چی آسون‌تر شد. ننوشتن شد مثل نوشتن. انگار که دیدن کلمات ردیف‌شده روی ورقه و ننوشتن هیچی خیلی عادی باشه. ۲ ساعت زل زدم به ورقه امروز. استاده چندباری اومد بالا سرم و گفت چرا نمی‌نویسی؟ چون هیچی نمی‌دونم. از این درس هیچی نمی‌فهمم. دیگه نگفتم که فقط این درس نیست. از قبلی‌ها هم هیچی نفهمیدم. از بعدی‌ها هم نگذرونده می‌دونم که هیچی نمی‌فهمم. خسته‌تر از اونم که بخوام چیزی بفهمم اصلاً. حس رقابت هم که ندارم. همه‌چیزم خلاصه می‌شه توی گذروندن. فقط بگذره. هرچی دیرتر هم که بهتر! ولی باز هم هرچقدر براش آماده باشم، هرچقدر با خودم بگم من که می‌دونستم اینطوری می‌شه، باز برام عادی نیست. همیشه بار دلگیری‌اش بیشتر از چیزیه که توقعش رو داشته باشم از قبل. بعضی‌وقت‌ها اینجوریه دیگه. هرچقدر هم برای یه موضوعی آماده باشی و هرچقدر هم بگی که من منتظرشم، وقتی برسه حساب‌وکتاب‌هات می‌ریزه به‌هم. می‌دونستی به‌هم می‌ریزی ولی باز بیشترتر به‌هم می‌ریزی. کمو رو که خالی دادم به خودم حق دادم که هیچی ننویسم. که دیگه هیچی ندونم. که دیگه هیچی برام مهم نباشه. امروز که طیف رو هم خالی تحویل دادم، حس خاصی نداشتم باز. این رو دوست ندارم که هنوز بعد یکسال هیچی برام مهم نیست. زوری که نمی‌شه. هنوز برام مهم نیست. دروغ بگم به خودم که برام مهمه؟ خب نیست. واقعاً نیست.  

محمدعلی ‌‌
۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۲۱ ۳ نظر

«شب‌های روشن» را نتوانسته بودم تا آخر ببینم. دی ۹۹ بار اول اسمش را شنیدم و دیدم. همان شبی که این پست را نوشتم. یادم نیست قبلش بود یا بعدش. نوشتن پست را می‌گویم. این را هم نمی‌دانم که پی چه بودم که به این فیلم رسیدم. تکه‌های دل‌خواه زیادی داشت تا همان‌جایی که جلو رفتم. بعدها، یک تیکه از آن، وقتی سعدی می‌خواند، در پیج زهرا کشاورز بود و من هروقت که دلم می‌گرفت به سراغش می‌رفتم. مانند یک تکه دیگر از فیلم «یه حبه قند» که سوا کرده بود و سراغ آن هم می‌رفتم. که نمی‌دانم چه شد زهرا را آنفالو کردم یا هرچه و این پیج هم مثل همگان پرایوت است و من هم اهل ریکوئست دادن نیستم، نه در فضای واقع و نه در فضای دیجیتال. شنبه دلم کشید که ببینم‌اش دوباره. «شب‌های روشن» را می‌گویم. فهمیدم در فیلیمو هست. بار قبل، یعنی همان دی ۹۹ در یوتوب دیده بودم. حالا در فیلیمو بود و من هم با اینترنت ایرانسل پخش‌ا‌ش کردم. این‌بار تا به آخر دیدم. نشسته‌ام در راهروی فلسفه علم و این‌ها را می‌نویسم. گاهی هم این‌طور است. یکهو هوای نوشتن به سراغم می‌آید و من هم صبرم تمام می‌شود و باید یک گوشه باشد که بنویسم. الان می‌دانم که چرا نمی‌توانستم تا آخر ببینم‌اش. آن زمان نمی‌خواستم و نمی‌توانستم تلخی نرسیدن و نشدن و نخواستن را شاهد باشم. هنوز جوانکی بودم که امیدوار بود و خیال‌های زیادی برای خودش داشت. هنوز گامِ احتیاط را برنداشته بود حتی. حالا که اردیبهشت ۴۰۲ رسیده، هنوز هم از دیدن این صحنه قلبم فشرده می‌شود. اما دیگر جلو نمی‌زنم. عقب هم نمی‌زنم. اجازه هم نمی‌دهم که فیلم متوقف شود. اگر هم ترافیکم تمام می‌شد، فی‌الفور می‌خریدم تا ادامه‌اش را ببینم. می‌گویم وقتی که ادامه‌اش واقع شده، باید دیده هم بشود. پنج دقیقه مانده به کلاس معرفت‌شناسی. ۶ صبح که چشم‌هایم را باز کردم، با ایمیل اتوماتیک سامانه درس‌افزار مواجه شدم که می‌گفت تا ۱۰:۵۹ امشب فرصت دارم تا مقاله اولش را آپلود کنم. در همان خواب‌وبیداری جا خوردم. قرار بود تمدید شود. هرچه فکر کردم دیدم هیچ‌چیز نمی‌دانم که تا ۱۰ ساعت بعد بتواند تبدیل به ۴ هزار کلمه مقاله شود. نه سوالی دارم و نه دغدغه‌ای. پنج دقیقه دیگر کلاس شروع می‌شود و احتمالاً بحث تمدید به میان می‌آید و یک هفته دیگر فرصت می‌گیریم و من فکر نمی‌کنم در این یک هفته هم دغدغه‌ای در معرفت‌شناسی برایم ایجاد شود. اما هیچ‌چیز نباید متوقف باشد. شنبه هم فیلم را متوقف نکردم وقتی امیر صدا زد «رؤیا». حتی وقتی که پیامک آمد شما ۸۰ درصد بسته اینترنتی‌تان را مصرف کرده‌اید هم. هوا بادی بود و هوای موردعلاقه من. بیرون رفتن ناگزیر بود. نباید متوقف بود. من اما جایی همان حوالی جا مانده‌ام. در همان دی ۹۹ و وقتی که فیلم را متوقف کردم و رفتم بیرون. انگار کن که شنبه. اینجا. فیلم. توقف. باد. شب. بیرون. زمان به عقب برن‌می‌گردد. «من برات از نرسیدن می‌گم، تو از رسیدن بگو.» جمله‌ای از آینده. 

محمدعلی ‌‌
۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۴۰ ۲ نظر