زمان زیادی از روز رو با خودم میگذرونم. پشت میز کارم و مشغول به کاری که نمیدونم انتهاش چه شکلیه. این روزها زیاد فکر میکنم. «همه این سردرگمی و ناامیدی و ترسِ «حالا چی میشه» رو داشتن. هم بازندهها و هم برندهها. هم اونهایی که الان مشغول کار دلخواهشونن (در هر زمینهای) و هم اونها که نتونستن برسن به کار دلخواهشون (به هر دلیلی).» احساس میکنم داشتن این احساسها، فکرها، ترسها، آیندهنگریها و همین عناوینی که میشه هزارسال ادامهشون داد، چندان مهم نیست. اینها رو داریم دیگه. نمیتونیم از خودمون یک ایکان* بسازیم. باید با همین انسان بودن کنار بیاییم. البته انسان بودن همیشه اینقدر زشت و سخت بوده؟ سوال سختیه. نمیخوام بهش بپردازم.
*ایکان: انسان معقول اقتصادی یا Homo Economicus – که به نوعی بازی زبانی با هومو ساپینس است – به انسانی گفته میشود که هیچ تصمیمی متضاد با منافع و ترجیحات خود نمیگیرد. در واقع میتوان ایکان را نمونه عقلانی و ایدئالی از انسان دانست که با توجه به بررسیهای روانشناختی و نظریه اقتصاد رفتاری و برخلاف تصور سنتی اقتصاددانها، بهنظر میرسد وجود خارجی ندارد.
۱. در این زمان زیادی که با خودم میگذرونم دو چیز به چشمم اومده. اول، به خودم اهمیت نمیدم. نمیخوام وارد مصداقهاش بشم. اما در کل، برام مهم نیست چی داره به سرم میاد. همه ترسها و دلهرهها و ته جدول بودنها رو میریزم تو خودم، که البته جای دیگری هم برای ریختنشون وجود نداره. اما برام مهم نیست. پرش پلکم بعد از دوسال برگشته. برام مهم نیست. وقتی از یک دزی بالاتر قهوه/کافئین مصرف میکنم تپش میگیرم. تا وقتی که تمرکزم رو روی بیشینه نگه داره، برام مهم نیست. گردنم ساعتها درد میکنه و به سوزش میفته. تا وقتی که کار کنه برام مهم نیست. واقعاً هم مهم نیست. به قول موطلایی، ما دو راه بیشتر نداریم. و راه دوم اصلاً چیز خوبی نیست. :)) پس تا وقتی که داریم روی راه اول کار میکنیم، چیز دیگهای مهم نیست.
دومین چیز، میل بینهایتم به انزواست. جدای از اینکه متوجه شدم قسمتهایی از توانایی ارتباط اجتماعی که بهسختی کسبشون کرده بودم رو از دست دادم و دوباره برگشتم روی مود وسواسیام که هر رفتار اجتماعیام رو هزاران بار بازبررسی میکنه، متوجه این مورد هم شدم که اساساً هم بیرون از گود بودن رو ترجیح میدم. راستش این مورد یک مقداری من رو میترسوند و حتی یک تصمیم لحظهای برای استفاده از گزینه مشاوره گرفتم که منصرف شدم. میل به انزوا چیزی فراتر از میل به تنهاییه که قبلاً هم داشتم. البته این اسمی هست که من روش گذاشتم. شامل این میشه که میتونم روزها و روزها با هیچکس حرف نزنم و تنها وسیلهای که باهاش تعامل داشته باشم، سیستمم باشه. نشونههای مختلفی هم براش دارم. مثلاً وقتی قسمت اول یک سریالی رو دیدم که حس cozy و گرمونرمی بهم داد، اینطوری بودم که گاد، چرا از طریق همین ویدئوها به دنیای بیرون و آدمها وصل نباشم؟ من اونها رو میبینم، از شوخطبعی، زیبایی، دیالوگهای فنی و هزارتا جزئیات دیگه مثل دکور و محیط و نور، لذت میبرم و تازه، اونها من رو نمیبینن و من هم نیازی ندارم که چیزی بگم. خب شما بودید نمیترسیدید که دارید با طناب میرید ته یک چاه و به تاریکی اون انتها عادت میکنید؟ و تازه، از تاریکی لذت هم میبرید؟
۲. وقت زیادی برای فیلم و سریال ندارم اما اینها تنها چیزهایی هستند که وقتهایی که دیگه مغزم قدرت پردازش نداره، کنارم دارم. در واقع، وقتی که مغزم حتی نمیتونه روی کتاب خوندن متمرکز بشه، سراغ اینها میرم. اما این وسط یک سریالی رو شروع کردم که فکر نمیکردم وقتی قسمت آخرش میرسه غصهام بشه. تد لسو. اصلاً از قسمت اول فکر نمیکردم سریال موردعلاقهام باشه. اما خب، شد. شاید دلیلش این بود که من هم توی یک چنین پروسهای از بدتر شدن و بهتر شدن متوالی بودم و هستم. یا مثل تد، چیزهای زیادی برای مخفی کردن پشت لب خندون داشتم. بههرحال.
هزار بار گفتم اما باز مجبورم بگم. من مغز پیچیدهای دارم. برای یک موضوع ساده، هزارتا چیز بیربط رو بههمدیگه ربط میده. مثالی که این یکسال براش به ذهنم میاد اینه: یک بار سر یک میز برای اشاره به کلمه چوب که جزو بازی بود، به جای اشاره به زیرلیوانی چوبی یا تنه درخت توی حیاط کافه، برگشتم گفتم جنگل! دقیقاً در همه موارد دیگه هم چنین جوابهایی رو پیدا میکنم که پردازششون دوهزارسال طول میکشه. یا مثلاً، بچه که بودم، واقعاً نمیدونستم به چه دردی میگن دلدرد. یادمه خیلی به این مورد فکر میکردم. وقتی هم که دلدرد میشدم، نمیدونستم این یک دلدرد هست. عجیبه؟ همهچیز برمیگرده به همون مدار مغزی پیچیده که گفتم. یک جایی از سریال تد لسو، تد از زمین بازی میدوئه بیرون، چون حالش بد میشه. تا وقتی توی خود سریال نگفتن که بهش پنیک دست داده، من نفهمیده بودم که این هم میتونه شامل پنیک اتک باشه. شاید بیشتر از یک ماهی بگذره از دیدن این سکانس اما یادمه یک لبخند محوی زدم و با خودم مرور کردم کجاها اینشکلی شدم. من هنوز هم همون بچهام که خیلی چیزها رو نمیدونه؛ فقط چون سخت میگیره و فکر میکنه هرچی که داره، مثلاً دلدرد، چیز خاصی نیست و حتماً وقتی میگن دلدرد، منظورشون یک چیز خیلی خاصه که شامل حالش نمیشه.
(شاید کمی خطر اسپویل) تد لسو خیلی خوشساخت بود به نظر من. هم شروع، هم ادامه و هم پایان سریال، یک ضدکمالگرایی خاصی داشت. شاید کلیشهی پایان خوش چیز دیگهای بود؛ با اینکه همین هم پایان خوش محسوب میشد؛ اما بههرحال، کمالگرایی نکرد و این حرکتش برای من جالب بود. میدونی، از اول هم قصدش بردن نبود، قصدش تونستن بود. بتونی کاری که میخوای رو انجام بدی مهمتره تا اینکه لزوماً یک یا نامبر وان بشی. در کنار این مورد، داستانهای فرعی سریال، جوری بود که کلی میشه دربارهاش حرف زد. اما خب، ترجیح میدم بیشتر از این اسپویل نکنم.
۳. از سوشالمدیا رفتم. این یک خبر خیلی کوتاه به نظر میرسه اما کلی درد داشت برام. دیاکتیو کردن اینستاگرام آسون بود. برام خیلی مهم نبود. اینستاگرام در فضای پرسونال فلسفهاش در شوآفه. (البته در مورد فضای بیزینسی وآنلاینشاپها یا پیجهای بلاگریِ غیر زرد این مورد صادق نیست و تأکیدم روی فضای پرسونال اینستاست.) نه فقط شوآفهای خاص، بلکه شوآف هرچیزی. حتی در این حد که ببینید من خیلی فرهیختهام! یا ببینید من خیلی میز کارم رو دوست دارم! و میدونید، این لزوماً چیز بدی نیست. اصلاً هم بد نیست. بههرحال، یک پلتفرمی برای شوآف هست که همه هم با رضایت خودشون اونجان و آدمها چیزهای مختلفی برای شوآف دارن. راستش من هم از شوآفهام راضیام و مرور استوریها و پستهام همیشه برام لذتبخش بوده. دل کندن از اینستاگرام از این جهت خیلی آسون بود که دیگه چیزی برای شوآف برام باقی نمونده بود. و آدمی که دستش خالی از کارت باشه، از بازی میره بیرون.
برخلاف اینستاگرام، لاگاوت از تلگرام برام خیلی سخت بود. بعد از اینستا موردی پیش اومد که نیاز به هماهنگیهای لحظهای داشت، پس دو سه روزی رفتن از تلگرام به تعویق افتاده بود. قبل از اون هم، همهچیز رو میوت کرده بودم تا به نداشتن تلگرام عادت کنم. روش خوبیه و مثلاً بعد از یک هفته کلاً فراموشتون میشه که شاید توی تلگرام پیامی داشته باشید. وقتی اون دو-سه روز آوانس شانسی تموم شد، لحظه لاگاوت خیلی سخت بود. یک ایمیل گذاشتم توضیحات اکانتم و رفتم. من از ۹۳ تلگرام داشتم! تلگرام دست راستم بود. هرچیزی که میخواستم رو داشت. دفترچهام بود، مسنجرم بود، کانالهای دیلی بود، موزیک پلیر بود، روزنامه بود، هماهنگی کاری بود، راه مشورت گرفتن سریع بود، دوستهام بودن و خیلی چیزهای دیگه. همین باعث شد که بعد از لاگاوت از حسابها، حالم بد بشه. دلدرد بدی گرفتم، از اونها که دردش تا قفسهسینه هم حس میشه. اما بههرحال، شاعر هم قبلتر گفته که دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت. کم کم این اتاق رو خالی میکنم. خالیِ خالی.
(این رو بگم که اگه خودتون دیدید یا هرچی، فکر دیگهای نکنید: روی گوشی هیچ اکانت تلگرامی لاگین نیستم. اگر لاگین هم شدم موندنی نیستم تا اطلاع ثانوی، همونطور که توی bio هم نوشتم. اما روی دسکتاپ روی یک شماره فرعی با اسم و نشان خودم تلگرام دارم. فقط روی دسکتاپ و برای دسترسی به کانفیگ ویپیان و خوندن سریع خبرها و گاهی فرستادن رزومهای چیزی. هیچ صفحه چت و ارتباطی اونجا در کار نیست.) (میل به توضیحدادنم زیاد شده. این برمیگرده به همون بازبررسی هزارباره رفتارهام.)
۴. خالی بودن این اتاق – زندگی – باعث شده تا کمتر به آینده ناخوشایند فکر کنم. موضوع این نیست که اوضاع چنان درهمپیچیده شده که نمیشه روی هیچچی حساب کرد. بیشتر موضوع اینه که خب، چه فایدهای داره به همه این پیچیدگیها فکر کردن. بخش زیادی از اضطراب و استرس روزانهام کم شده، و بخش زیادی از راه درستی که میتونم برم، برام روشن شده. این وسط، فقط تکبعدی بودن ذهنم اذیتم میکنه؛ اینکه نتونستم همزمان چند کار رو جلو ببرم و تصمیم گرفتم فقط روی یک چیز تمرکز کنم. این خیلی خوبه، وقتی که اون یک چیز جواب بده. و خیلی بد میشه اگه چیزهای دیگری که ازشون چشمپوشی کردی، در هر شرایطی از دست برن. اما در یک دنیای معمولی و با شرایط معمولی، درستش همینه که پلن B نداشته باشی. پلن جایگزین یعنی فرار ذهنت از پلن اصلیای که باید دنبال کنی. امیدوارم سال بعد بیام و اینهایی که گفتم رو تأیید کنم. :))
خالی بودن و حس سبکی، سبکیِ تحملناپذیر هستی*، باعث شده تا کمتر به هر چیزی توجه کنم. نگاهم به روبهرومه و معمولاً نمیفهمم کی از صبح به عصر و از عصر به شب میرسم. نه که بگم خیلی سرم شلوغه یا هیچکار دیگهای نمیکنم، نه! اما گذر زمان رو چندان متوجه نمیشم. این، خودش باعث میشه وقتی یکهو به تقویم نگاه میکنم و میبینم مثلاً فروردین تموم شده، دلم خالی بشه. این قضیه طولانی گذشتن فروردین، امسال اصلاً روی من جواب نداد. نه تنها طولانی نگذشت، که نفهمیدم چطور تموم شد. تازه الان یک هفته هم از اردیبهشت دوستداشتنی گذشته. اردیبهشت که تموم بشه، باید یکسال صبر کنم تا به این هوای مطلوب برسم. بهار تنها فصلیه که زندگی کردن توش رو دوست دارم، حتی اگه شرایط به غایت نامطلوب باشه. و اینکه الان اردیبهشته، یعنی این سومین سالی هست که نتونستم به پیشنهادی که خودم دادم، عمل کنم. از سه سال قبل گفتم بهار بریم شیراز و هنوز نبردمش به این سفر. یک چیزهایی هست که همیشه هست و این سبکی رو تحملناپذیر میکنه. یکچیزهایی که هرچقدر هم اتاقت رو خلوت کنی و زندگیات رو صافوصوف کنی، باز هم از دستشون خلاصی نداری. مثل نکردههات، نشدهها و این چیزها. تازگیها به این فکر کردم که شاید تا همیشه حسرت و آهِ این موارد روی دلم سنگینی کنه و کی میدونه؟ شاید واقعاً هم بکنه. یعنی در آینده میتونم یادآوری کنم – به خودم – که مقصر ۱۰/۱۰ ماجرا فقط خودم نبودم؟ که زنده موندن توی این کشور لعنتی، بهتنهایی هنره؟ نمیدونم. هیچوقت قوه یادآوری ستودنیای نداشتم.
* نام کتابی از میلان کوندرا