از دویدن دنبال زندگی بدم میاد. فکر میکردم میدوئم و یکجایی میرسم به تو. ما یک گوشه نگه میداریم و می خندیم به زندگی و مسخرهاش میکنیم. من که توی این دویدنها نرسیدم به تو. جای ما هم الان زندگی زده کنار و داره به من میخنده. هر قدمی که برمیدارم این روزها سنگینه و پره از نخواستن و نخواستن و نخواستن. اگه به من بود حتی یک قدم دیگه هم برنمیداشتم ولی چیکار کنم که این تنها چیزیه که برام مونده. این دویدن تموم نشدنی و نخواستنی و دوستنداشتنی. این زندگی خیلی هم تحفهای نبود ها. اینجوری که الان داره میگذره که دیگه اصلاً هم تحفهای نبود. من عادت ندارم تصورهام حقیقت بشه اما اگه حتی یک تصور روشن هم قرار نیست به حقیقت بپیونده، اصلاً چرا داریم میدوییم؟ آهان! چون راه دیگهای نداریم. چه زندگی کسلکننده و بیخودی اسماعیل.
یک جاهایی گوشه ذهنم پذیرفتم که من باید پسرفت کنم . الان چارهای جز عقبنشینی ندارم. ولی همون قسمتهای مغزم ناخودآگاه توی این مسیر مسخرهام میکنن. لحنم رو عوض میکنن. پوزخندهای بیموقع میزنن. هی و هی و هی تکرار میکنن که ببین چقدر همهچی سطحی و بیمعناست توی این موقعیت جدید. آره من می دونم. تک به تک دقیقههایی که اونجا منتظر بودم میدیدم که من برای اینجا دو سال این وضعیت رو تحمل نکردم. تک به تک اون لحظهها داشتم به لحظههایی که توی این دوسال هدر رفتن فکر میکردم. من میدونم ولی خیلی بار روی دوشم بود. بدم میاد که ذهنم همهی پسرفتها رو میبینه اما نمیبینه من سر هر انتخابم چقدر درد کشیدم. سر هر تفریحی که کردم چقدر عذاب کشیدم. ندید من وقتی تو رفتی از هم پاشیدم و تکه تکه خودمو جمع کردم. نمیبینه بار اینهمه نرسیدن چقدر زیاد سنگینه. ذهنم نمیبینه و من مجبورم هر بار براش مرور کنم که اگه الان، مهر ۴۰۲ رسیدم به این نقطه که مجبور شم برم سراغ پوزیشنهایی که مال من نیستن انگار، مجبورم. مجبورم چون تمام این دوسال با عذاب گذشت و من نمیدونم دیگه.
میدونم هر قدمی که دارم برمیدارم عذابه. میدونم که آیندهای ندارم انگار و تصویری و استعدادی و ارزشی و کاری و فرایندی. میدونم و نمیدونم. الان اینجام و اینجوری دارم جلو میرم. خیلیها عقبترن و خیلیها جلوترن. ولی به من چه. من منم. با همهی مسیری که اومدم و همهی اشتباهاتی که داشتم و همهی نرسیدنهایی که تجربه کردم. خسته شدم از نشدن اما انگار هنوز یک بخشهایی از مغزم بهم دستور میده که نه، کمه. تو باز هم نباید برسی و اینقدر نباید برسی تا بمیری. آخ که چقدر تحفهای نبود این زندگی و آخ که چقدر دکمه خاموش/روشن از جلوی دستم دوره. این بار هم نمیشه و من از الان میدونم ولی واقعاً تحفهای نبود. مثل زندگی.