پونزده ژوئن که رسید، دلم خواست برای خودم هدیه بخرم. به پاس اینکه یکسال زنده موندم و کاری نکردم. یکسال نفسم رفت هر روز صبح که آفتاب میزد، نفسم رفت هر بار که خبر جدیدی میشنیدم، نفسم رفت سر هر خیابون و کوچه آشنایی که میرسیدم، نفسم رفت ولی دم نزدم. ظاهراً خیلی با خودم بیرحمانه رفتار میکنم که نمیذارم هیچوقت و هیچکس – بهجز جاهایی که مینویسم، اونم محدود – چیزی ازم بفهمه و دریغ میکنم همهی فرصتهایی که برای داشتن و داشته شدن دارم، ولی این بیرحمانگی فقط تا پشت در دلم باهامه. به دلم که میرسم میبینم خیلی بهش بدهکارم. دلم چیزی ازم بخواد، هر کاری میکنم که بهش برسونمش. بزرگترین خواستهاش ولی یک «گوشه» است که هر کاری میکنم نمیدونم چجوری میتونم بهش برسم. خواستههای کوچیکترش باز خوبن. طعمهای جدید، خلوتهای ساده، دور شدنهای موقتی. بعضی وقتها هم، وسایلی که فکر میکنه میتونه به خلوت و دوریام کمک کنه. دلم کج نخواسته هیچوقت، حتی اگه بغل کردن ن. بوده باشه. برای همین بهش اعتماد دارم و بهش فرصت میدم؛ بهخاطر همهی فرصتهایی که ازش گرفتم. بهخاطر همهی بلاهایی که سرش آوردم. پونزدهژوئننرسیده، به فکرش بودم. چیزی رو که دوسال پیش خواسته بود، بهترش رو و نه بهترینش رو، براش گرفتم که بدونه برام مهمه، به قدر تواناییام. خسته شدم از بس هرجا بود و من نبودم. هرجا رفت و من نرفتم. از بس بهش گوش ندادم که قهر کرد و حالا این «من»، اینقدر دلمُرده و بیروح دارم ادامه میدم. نمیدونم چجوری ولی باید برش گردونم پیش خودم. باید دوباره صداش رو بشنوم. تپش ذوقزدهاش رو بشنوم. فقط اینطوری خیالم راحت میشه. فقط اینطوری میتونم صدم رو بذارم وسط و زندگی کنم. دلم برای دلم تنگ شده. دلم برای زندگیِ روشن تنگ شده.