نشستم روی همون صندلی که چهارسال پیش، مهر، نشسته بودم روش و برگههای جزوه ریاضی۱ توی دستم خیس میشد از عرقی که از استرس بود. اگه چهارسال پیش میدونستم که چهار سال بعد میشینم روی همین صندلی کنار ساختمون رضایی و روبهروی سلف و یه سیگار دستمه و عامل استرس اونروزهام تموم شده و عامل بعدیاش هم تموم شده و حالا دارم قبول میکنم که دیگه واقعاً همینه که هست، شاید از شدت ترس و وحشت سکته میکردم. شاید هم پا میشدم میرفتم خوابگاه و بیخیال همهچی میشدم تا بعداً مجبور نشم بیخیال همهچی بشم. توی این مدت جای خیلی چیزها تغییر کرده، هم توی دانشگاه و هم توی زندگیام و من از هر دو فراریام، هم دانشگاه و هم زندگیام که نه جوری که میخواستم رقم خورد و نه جور بهتری و نه افق روشنی پیشرومه. خسته شدم از دویدنهایی که مقصد ندارن و مسیرهایی که فقط بیابونیاند و فاقد هیچ لذتی در کل. از پذیرفتن چیزهایی که برعهدهام گذاشتم خستهام و الان برخلاف باورم به سخت بودن و سخت زندگی کردن، دلم میخواد مثل ع. و الف. و ج. و س. همهچی سر جاش باشه و من فقط مثل یک آدم معمولی، به درس و شغل استخدامی فکر کنم و دیگه دنبال هیچچی نباشم. نمیشه و میدونم که مجبورم تن بدم به وحشت، مسیر مبهم، آینده تاریک و پس بزنم خیالاتی که حتی یک درصد هم به واقعیت نرسیدن با اینکه این اواخر خلاصه شده بودن به یک زندگی معمولیِ غیرترسناک و مطلقاً هیچ عنصر شگفتانگیز و خارقالعادهای نداشتن؛ حتی روشنی صبحهای خیالیام و آفتاب افتاده روی فرش و آرامش محض هم پاک شده بود از خیالاتم. احمقانه است که من هرچقدر سطح توقعم پایینتر میاد، باز هم هیچکدوم دردسترس و شدنی نیستن انگار و من باید قبول کنم که هرچی پیش آمد خوش آمد؟ که بعدش باز هم هیچی پیش نمیاد و من هم که بهر تماشای جهان اینجام؟ رفتنی گفتم برگردم و بشینم روی این صندلی و به اونی فکر کنم که نشسته سر الف ۱ و داره از درسی که متنفرم رنج میکشه و من دیگه هیچ ربطی بهش ندارم و نمیتونم داشته باشم و نباید داشته باشم و دیگه دلم هم راضی نیست و از جلوی چشمهام هم کنار نمیره چیزی که دیدم. بعدش به این فکر افتادم که چهارسال پیش، مهر، نشسته بودم روی همین صندلی و برگههای جزوه ریاضی۱ توی دستم خیس میشد از عرقی که از استرس بود و الان دیگه نه اون استرس هست و نه این استرس و من باز مضطربم از این هیچی بزرگی که زندگیام رو گرفته.