مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی
آخرین مطالب

­­­­­زمان زیادی از روز رو با خودم می‌گذرونم. پشت میز کارم و مشغول به کاری که نمی‌دونم انتهاش چه شکلیه. این روزها زیاد فکر می‌کنم. «همه این سردرگمی و ناامیدی و ترسِ «حالا چی می‌شه» رو داشتن. هم بازنده‌ها و هم برنده‌ها. هم اون‌هایی که الان مشغول کار دلخواهشونن (در هر زمینه‌ای) و هم اون‌ها که نتونستن برسن به کار دلخواهشون (به هر دلیلی).» احساس می‌کنم داشتن این احساس‌ها، فکرها، ترس‌ها، آینده‌نگری‌ها و همین عناوینی که میشه هزارسال ادامه‌شون داد، چندان مهم نیست. این‌ها رو داریم دیگه. نمی‌تونیم از خودمون یک ایکان* بسازیم. باید با همین انسان بودن کنار بیاییم. البته انسان بودن همیشه اینقدر زشت و سخت بوده؟ سوال سختیه. نمیخوام بهش بپردازم.

*ایکان: انسان معقول اقتصادی یا Homo Economicus – که به نوعی بازی زبانی با هومو ساپینس است – به انسانی گفته می‌شود که هیچ تصمیمی متضاد با منافع و ترجیحات خود نمی‌گیرد. در واقع می‌توان ایکان را نمونه عقلانی و ایدئالی از انسان دانست که با توجه به بررسی‌های روانشناختی و نظریه اقتصاد رفتاری و برخلاف تصور سنتی اقتصاددان‌ها، به‌نظر می‌رسد وجود خارجی ندارد.

۱. در این زمان زیادی که با خودم می‌گذرونم دو چیز به چشمم اومده. اول، به خودم اهمیت نمیدم. نمی‌خوام وارد مصداق‌هاش بشم. اما در کل، برام مهم نیست چی داره به سرم میاد. همه ترس‌ها و دلهره‌ها و ته جدول بودن‌ها رو می‌ریزم تو خودم، که البته جای دیگری هم برای ریختنشون وجود نداره. اما برام مهم نیست. پرش پلکم بعد از دوسال برگشته. برام مهم نیست. وقتی از یک دزی بالاتر قهوه/کافئین مصرف می‌کنم تپش می‌گیرم. تا وقتی که تمرکزم رو روی بیشینه نگه داره، برام مهم نیست. گردنم ساعت‌ها درد می‌کنه و به سوزش میفته. تا وقتی که کار کنه برام مهم نیست. واقعاً هم مهم نیست. به قول موطلایی، ما دو راه بیشتر نداریم. و راه دوم اصلاً چیز خوبی نیست. :)) پس تا وقتی که داریم روی راه اول کار می‌کنیم، چیز دیگه‌ای مهم نیست.

دومین چیز، میل بی‌نهایتم به انزواست. جدای از اینکه متوجه شدم قسمت‌هایی از توانایی ارتباط اجتماعی که به‌سختی کسب‌شون کرده بودم رو از دست دادم و دوباره برگشتم روی مود وسواسی‌ام که هر رفتار اجتماعی‌ام رو هزاران بار بازبررسی می‌کنه، متوجه این مورد هم شدم که اساساً هم بیرون از گود بودن رو ترجیح میدم. راستش این مورد یک مقداری من رو می‌ترسوند و حتی یک تصمیم لحظه‌ای برای استفاده از گزینه مشاوره گرفتم که منصرف شدم. میل به انزوا چیزی فراتر از میل به تنهاییه که قبلاً هم داشتم. البته این اسمی هست که من روش گذاشتم. شامل این میشه که می‌تونم روزها و روزها با هیچکس حرف نزنم و تنها وسیله‌ای که باهاش تعامل داشته باشم، سیستمم باشه. نشونه‌های مختلفی هم براش دارم. مثلاً وقتی قسمت اول یک سریالی رو دیدم که حس cozy و گرم‌ونرمی بهم داد، اینطوری بودم که گاد، چرا از طریق همین ویدئوها به دنیای بیرون و آدم‌ها وصل نباشم؟ من اون‌ها رو می‌بینم، از شوخ‌طبعی، زیبایی، دیالوگ‌های فنی و هزارتا جزئیات دیگه مثل دکور و محیط و نور، لذت می‌برم و تازه، اون‌ها من رو نمی‌بینن و من هم نیازی ندارم که چیزی بگم. خب شما بودید نمی‌ترسیدید که دارید با طناب می‌رید ته یک چاه و به تاریکی اون انتها عادت می‌کنید؟ و تازه، از تاریکی لذت هم می‌برید؟

 ۲. وقت زیادی برای فیلم و سریال ندارم اما این‌ها تنها چیزهایی هستند که وقت‌هایی که دیگه مغزم قدرت پردازش نداره، کنارم دارم. در واقع، وقتی که مغزم حتی نمی‌تونه روی کتاب خوندن متمرکز بشه، سراغ این‌ها میرم. اما این وسط یک سریالی رو شروع کردم که فکر نمی‌کردم وقتی قسمت آخرش میرسه غصه‌ام بشه. تد لسو. اصلاً از قسمت اول فکر نمی‌کردم سریال موردعلاقه‌ام باشه. اما خب، شد. شاید دلیلش این بود که من هم توی یک چنین پروسه‌ای از بدتر شدن و بهتر شدن متوالی بودم و هستم. یا مثل تد، چیزهای زیادی برای مخفی کردن پشت لب خندون داشتم. به‌هرحال.

هزار بار گفتم اما باز مجبورم بگم. من مغز پیچیده‌ای دارم. برای یک موضوع ساده، هزارتا چیز بی‌ربط رو به‌هم‌دیگه ربط میده. مثالی که این یکسال براش به ذهنم میاد اینه: یک بار سر یک میز برای اشاره به کلمه چوب که جزو بازی بود، به جای اشاره به زیرلیوانی چوبی یا تنه درخت توی حیاط کافه، برگشتم گفتم جنگل! دقیقاً در همه موارد دیگه هم چنین جواب‌هایی رو پیدا می‌کنم که پردازششون دوهزارسال طول می‌کشه. یا مثلاً، بچه که بودم، واقعاً نمی‌دونستم به چه دردی میگن دل‌درد. یادمه خیلی به این مورد فکر می‌کردم. وقتی هم که دل‌درد می‌شدم، نمی‌دونستم این یک دل‌درد هست. عجیبه؟ همه‌چیز برمی‌گرده به همون مدار مغزی پیچیده که گفتم. یک جایی از سریال تد لسو، تد از زمین بازی میدوئه بیرون، چون حالش بد می‌شه. تا وقتی توی خود سریال نگفتن که بهش پنیک دست داده، من نفهمیده بودم که این هم میتونه شامل پنیک اتک باشه. شاید بیشتر از یک ماهی بگذره از دیدن این سکانس اما یادمه یک لبخند محوی زدم و با خودم مرور کردم کجاها این‌شکلی شدم. من هنوز هم همون بچه‌ام که خیلی چیزها رو نمی‌دونه؛ فقط چون سخت می‌گیره و فکر می‌کنه هرچی که داره، مثلاً دل‌درد، چیز خاصی نیست و حتماً وقتی میگن دل‌درد، منظورشون یک چیز خیلی خاصه که شامل حالش نمی‌شه.

(شاید کمی خطر اسپویل) تد لسو خیلی خوش‌ساخت بود به نظر من. هم شروع، هم ادامه و هم پایان سریال، یک ضدکمال‌گرایی خاصی داشت. شاید کلیشه‌ی پایان خوش چیز دیگه‌ای بود؛ با اینکه همین هم پایان خوش محسوب می‌شد؛ اما به‌هرحال، کمال‌گرایی نکرد و این حرکتش برای من جالب بود. میدونی، از اول هم قصدش بردن نبود، قصدش تونستن بود. بتونی کاری که می‌خوای رو انجام بدی مهم‌تره تا اینکه لزوماً یک یا نامبر وان بشی. در کنار این مورد، داستان‌های فرعی سریال، جوری بود که کلی میشه درباره‌اش حرف زد. اما خب، ترجیح میدم بیشتر از این اسپویل نکنم.

۳. از سوشال‌مدیا رفتم. این یک خبر خیلی کوتاه به نظر می‌رسه اما کلی درد داشت برام. دی‌اکتیو کردن اینستاگرام آسون بود. برام خیلی مهم نبود. اینستاگرام در فضای پرسونال فلسفه‌اش در شوآفه. (البته در مورد فضای بیزینسی وآنلاین‌شاپ‌ها یا پیج‌های بلاگریِ غیر زرد این مورد صادق نیست و تأکیدم روی فضای پرسونال اینستاست.)  نه فقط شوآف‌های خاص، بلکه شوآف هرچیزی. حتی در این حد که ببینید من خیلی فرهیخته‌ام! یا ببینید من خیلی میز کارم رو دوست دارم! و می‌دونید، این لزوماً چیز بدی نیست. اصلاً هم بد نیست. به‌هرحال، یک پلتفرمی برای شوآف هست که همه هم با رضایت خودشون اونجان و آدم‌ها چیزهای مختلفی برای شوآف دارن. راستش من هم از شوآف‌هام راضی‌ام و مرور استوری‌ها و پست‌هام همیشه برام لذت‌بخش بوده. دل کندن از اینستاگرام از این جهت خیلی آسون بود که دیگه چیزی برای شوآف برام باقی نمونده بود. و آدمی که دستش خالی از کارت باشه، از بازی میره بیرون.

برخلاف اینستاگرام، لاگ‌اوت از تلگرام برام خیلی سخت بود. بعد از اینستا موردی پیش اومد که نیاز به هماهنگی‌های لحظه‌ای داشت، پس دو سه روزی رفتن از تلگرام به تعویق افتاده بود. قبل از اون هم، همه‌چیز رو میوت کرده بودم تا به نداشتن تلگرام عادت کنم. روش خوبیه و مثلاً بعد از یک هفته کلاً فراموشتون می‌شه که شاید توی تلگرام پیامی داشته باشید. وقتی اون دو-سه روز آوانس شانسی تموم شد، لحظه لاگ‌اوت خیلی سخت بود. یک ایمیل گذاشتم توضیحات اکانتم و رفتم. من از ۹۳ تلگرام داشتم! تلگرام دست راستم بود. هرچیزی که می‌خواستم رو داشت. دفترچه‌ام بود، مسنجرم بود، کانال‌های دیلی بود، موزیک پلیر بود، روزنامه بود، هماهنگی کاری بود، راه مشورت گرفتن سریع بود، دوست‌هام بودن و خیلی چیزهای دیگه. همین باعث شد که بعد از لاگ‌اوت از حساب‌ها، حالم بد بشه. دل‌درد بدی گرفتم، از اون‌ها که دردش تا قفسه‌سینه هم حس می‌شه. اما به‌هرحال، شاعر هم قبل‌تر گفته که دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت. کم کم این اتاق رو خالی می‌کنم. خالیِ خالی.

(این رو بگم که اگه خودتون دیدید یا هرچی، فکر دیگه‌ای نکنید: روی گوشی هیچ اکانت تلگرامی لاگین نیستم. اگر لاگین هم شدم موندنی نیستم تا اطلاع ثانوی، همونطور که توی bio هم نوشتم. اما روی دسکتاپ روی یک شماره فرعی با اسم و نشان خودم تلگرام دارم. فقط روی دسکتاپ و برای دسترسی به کانفیگ وی‌پی‌ان و خوندن سریع خبرها و گاهی فرستادن رزومه‌ای چیزی. هیچ صفحه چت و ارتباطی اونجا در کار نیست.) (میل به توضیح‌دادنم زیاد شده. این برمی‌گرده به همون بازبررسی هزارباره رفتارهام.)

۴. خالی بودن این اتاق – زندگی – باعث شده تا کمتر به آینده ناخوشایند فکر کنم. موضوع این نیست که اوضاع چنان درهم‌پیچیده شده که نمی‌شه روی هیچ‌چی حساب کرد. بیشتر موضوع اینه که خب، چه فایده‌ای داره به همه این پیچیدگی‌ها فکر کردن. بخش زیادی از اضطراب و استرس روزانه‌ام کم شده، و بخش زیادی از راه درستی که می‌تونم برم، برام روشن شده. این وسط، فقط تک‌بعدی بودن ذهنم اذیتم می‌کنه؛ اینکه نتونستم همزمان چند کار رو جلو ببرم و تصمیم گرفتم فقط روی یک چیز تمرکز کنم. این خیلی خوبه، وقتی که اون یک چیز جواب بده. و خیلی بد میشه اگه چیزهای دیگری که ازشون چشم‌پوشی کردی، در هر شرایطی از دست برن. اما در یک دنیای معمولی و با شرایط معمولی، درستش همینه که پلن B نداشته باشی. پلن جایگزین یعنی فرار ذهنت از پلن اصلی‌ای که باید دنبال کنی. امیدوارم سال بعد بیام و این‌هایی که گفتم رو تأیید کنم. :))

خالی بودن و حس سبکی، سبکیِ تحمل‌ناپذیر هستی*، باعث شده تا کمتر به هر چیزی توجه کنم. نگاهم به روبه‌رومه و معمولاً نمی‌فهمم کی از صبح به عصر و از عصر به شب می‌رسم. نه که بگم خیلی سرم شلوغه یا هیچ‌کار دیگه‌ای نمی‌کنم، نه! اما گذر زمان رو چندان متوجه نمی‌شم. این، خودش باعث می‌شه وقتی یکهو به تقویم نگاه می‌کنم و می‌بینم مثلاً فروردین تموم شده، دلم خالی بشه. این قضیه طولانی گذشتن فروردین، امسال اصلاً روی من جواب نداد. نه تنها طولانی نگذشت، که نفهمیدم چطور تموم شد. تازه الان یک هفته هم از اردیبهشت دوست‌داشتنی گذشته. اردیبهشت که تموم بشه، باید یکسال صبر کنم تا به این هوای مطلوب برسم. بهار تنها فصلیه که زندگی کردن توش رو دوست دارم، حتی اگه شرایط به غایت نامطلوب باشه. و اینکه الان اردیبهشته، یعنی این سومین سالی هست که نتونستم به پیشنهادی که خودم دادم، عمل کنم. از سه سال قبل گفتم بهار بریم شیراز و هنوز نبردمش به این سفر. یک چیزهایی هست که همیشه هست و این سبکی رو تحمل‌ناپذیر می‌کنه. یک‌چیزهایی که هرچقدر هم اتاقت رو خلوت کنی و زندگی‌ات رو صاف‌وصوف کنی، باز هم از دستشون خلاصی نداری. مثل نکرده‌هات، نشده‌ها و این چیزها. تازگی‌ها به این فکر کردم که شاید تا همیشه حسرت و آهِ این موارد روی دلم سنگینی کنه و کی می‌دونه‌؟ شاید واقعاً هم بکنه. یعنی در آینده می‌تونم یادآوری کنم – به خودم – که مقصر ۱۰/۱۰ ماجرا فقط خودم نبودم؟ که زنده موندن توی این کشور لعنتی، به‌تنهایی هنره؟ نمی‌دونم. هیچوقت قوه یادآوری ستودنی‌ای نداشتم.

* نام کتابی از میلان کوندرا

محمدعلی ‌‌
۰۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۱۰ ۱ نظر

هوای قبل از عید این شهر خیلی ملس و نرم است. فکر کنم بسیاری از شهرهای دیگر هم چنین شرایطی داشته باشند. تجربه‌ام در تهران هم چنین بود. دم بهار که می‌شود، دل آدمی نمی‌تواند خانه‌نشینی را طاقت بیاورد. بیرون که می‌روم، می‌بینم همه‌چیز برای یک شادی کوچک و شخصی مهیاست. اما شاد نیستم. شادی، نبود غم است. رضایت، فائق آمدن بر شکست‌های متوالی. نه راضی‌ام و نه شادم و نه امیدوار. وقتی قدم می‌زنم فقط یک چیز برایم تکرار می‌شود: همین حالا روی همین خاک و کره احمقانه، تعداد زیادی هستند که می‌توانند آمدن بهار را خوش‌یمن و شادی‌بخش بدانند و در درونشان ذوق داشته باشند. مثل من در سال‌های نه‌چندان دور. سنگینی کریه و نخواستنی این بار چنان روی دوشم مانده که هیچ‌چیز دلم را تکان نمی‌دهد. هیچ‌چیز.

پل‌هایی که پشت سرم خراب‌کرده‌ام را با خودم حمل می‌کنم. راه برگشتی ندارم و البته، نمی‌خواهم که برگردم. این‌بار فرق می‌کند. از گذشته، چنان بیزارم که نمی‌خواهم به هیچ قیمتی به آن برگردم. البته که نمی‌توانم بارم را سبک کنم. نمی‌توانم فراموش کنم که چه چیزهایی را خراب کرده‌ام و سوزانده‌ام و دور انداخته‌ام و هنوز سرپا مانده‌ام. نه که نمی‌توانم، اصلاً توانستنی نیست. گذشته آدم به دنبال آدم می‌آید و روی کول آدم سوار می‌شود و هر روز فندقی می‌زند توی سرش و درد را می‌رساند به ته ته استخوان جمجمه‌اش. وقتی همه‌چیز را شکاندم و سوزاندم، می‌خواستم یک تغییر درست‌وحسابی به سروشکل این زندگی بدهم. یک کار معقول، یک توانایی شخصی. یک پروژه که همچنان روی LOADING گیر کرده است و با اینکه خط سبز جلو می‌رود، قبول دارم که جلو می‌رود، اما مثل کامپیوترهای قدیمی دهه هشتاد، معلوم نیست که کِی این خط سبز قرار است به آخر برسد. پل‌های خراب‌شده روی دوشم است و می‌بینم که ۱۴۰۳ تمام شده و من هنوز پل جدیدم را نساخته‌ام. اینقدر طول کشیده که صبرم ته کشیده و گاهی انتظار دارم در حد فاصل یک پلک زدن همه‌چیز گلستان شود. (البته که این زمان طی‌شده طبیعی است و بیش‌ازاندازه نیست.) انگار که دنیا بدهکارم باشد.

دنیا بدهکارمان است یا نه؟ واقعیت دیگر تصور دقیقی از یک زندگی نرمال ندارم. وضعیت آنچنان آشفته و نخواستنی است که می‌توانم ادعا کنم زندگی هیچ‌چیز برای ارائه ندارد. هیچ‌چیز برای دوست داشتن یا وابستگی یا خوش‌حالی. دروغ است و همین من با چیزهایی در این زندگی احمقانه و کوتاه خوشحال شده‌ام اما واقعیت امروز حرفش چیز دیگریست. همینکه صبرم تمام شد و دنیا برایم به آخر رسید، شاهد بودم که اندک‌اندک ریشه‌هایم نم گرفت و شروع کرد به پوسیدن. هرچه می‌گذرد آدم بدتری می‌شوم. هرچه ویژگی نادلخواه است، کسب کرده‌ام. بدی ماجرا اینجاست که دیگر دست خودم نیست. بنیان‌های اخلاقی و شخصیتی‌ام که چندان و چنان برایشان زحمت کشیده بودم، یک‌به‌یک فتح می‌شوند و همه‌اش زیر سر بختک‌هایی است که چهل‌وچندسال است که افتاده‌اند روی بیداری و خواب زندگی هزارها هزار آدم بی‌گناه و ساده؛ هرچند نادان و ناتوان و بعضاً کور. درد اصلی من هم همین است که تکه‌های شکسته‌ام هم دارند از هم متلاشی می‌شوند. نه که تغییر شکل بدهند و در قامتی جدید به زندگی برگردند؛ نه. انگار که تمام دست‌رنج و درونیاتم دارند خاکستر می‌شوند و در رودخانه‌ای یا بالای یک کوه، رها می‌شوند.

دردهایی هستند که شما را وادار به واکنش می‌کنند: آخ، وای، سوختم، دردم گرفت. دردهایی هم هستند که چنان نفس‌تان را می‌برند که جیک‌تان درنمی‌آید و شاید در چهره کمی سرخ می‌شوید. اما یک دردهایی هم هست که باعث می‌شود شب‌ها به خواب نروید، صبح‌ها تپش قلب بگیرید، ظاهرتان خندان باشد و درون‌تان به چیزهایی فکر کنید که هنوز برای فکر کردن به آن‌ها خیلی جوانید. دردهای ۴۰۳ یا از نوع دوم بودند یا سوم، اما هرچه بودند، به نظر نمی‌رسد تمام شده باشند.  

محمدعلی ‌‌
۰۱ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۲۲ ۰ نظر

هیچوقت برای بچه‌دار شدن پیش‌فرض منفی نداشتم. یعنی اینطور نبوده که از اساس مخالف باشم یا فکر کنم ظلمی به متولد شده یا از این دست تفکرات چپ. تنها چیزی که برام مرز بوده، برخورداری متوسط خانواده بود و البته روشنی و آگاهی دو طرف ماجرا؛ یعنی زن و مرد. اما جاهایی که زندگی خیلی سخت شد، مثل امروز و دیدن دلار ۹۲ تومنی، به این فکر می‌کنم که بچه نیاوردن یا حتی سقط کردنش خیلی راحت‌تر از اینه که اون متولد بدبختِ ازهمه‌جا بی‌خبر، بتونه از این دنیا بره بیرون. مخصوصاً وقتی که اون برخورداری متوسط و مهم‌تر از برخورداری، آگاهی و روشن بودن خانواده موجود نباشه. واقعاً به این فکر نکردن که چجوری می‌خواد بره بیرون؟ 

خلاصه که دلم می‌خواد از زندگی پیاده شم. انگار که کاری از دستم ساخته نیست. یک مرد وقتی می‌میره که غرورش از بین بره. حس ناتوانی و بی‌چارگی، اون هم به مدت طولانی، حکم تورم رو برای اخلاقیات جامعه داره؛ از درون دچار فروپاشی می‌شی و قبل از اینکه بفهمی، دیگه هیچی سرحالت نمی‌کنه. هیچچی.

 

+ اگه دستمون به مقصران نمی‌رسه، حامیان مقصران رو رها نکنیم. هرجا دستمون رسید، چنان خنجر رو فرو کنیم بهشون که جیگرمون حال بیاد. حداقل قبل پیاده‌شدن از زندگی، یه حالی به سرنشین حامی راننده‌ی بدبختی‌مون داده باشیم. 

محمدعلی ‌‌
۲۱ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۱ ۲ نظر

بعد مدت‌ها یک شب مجبور شدم بیدار باشم و دیدم نه! دیگه شب رو دوست ندارم. تاریکی و سکوتش وحشت به دلم میندازه و خیالم رو آشفته می‌کنه. هر چهار دیوار بهم نزدیک می‌شه و بین‌شون از بین می‌رم. نه! دیگه بیدار بودن شبانه برام با کابوس دیدن فرقی نداره. می‌خوابم. یعنی سعی می‌کنم بخوابم. همون لحظه‌های اول خواب‌وبیداری یک اتفاقی در رویام میفته و باعث می‌شه در واقعیت از جا بپرم. یک بار پام سر می‌خوره و از پله‌ها پرت می‌شم پایین؛ اتفاقی که یک بار افتاد و یک خروار کاغذ آ-چهار رو ول داده شد توی راهروی خوابگاه. یک بار می‌دوئم دنبال کسی و وسط خیابون ماشین بهم می‌زنه. یک بار هم، خیلی ساده‌تر از همیشه – فقط دستم می‌گیره به کناره داغ یک ظرف خیالی. مهم این نیست که چی می‌شه، مهم اینه که می‌پرم. از خوابی که دیر به سراغش رفتم؛ وقتی که ذهنم انباشته شده از ترس و توهم.

گفتم توهم. اون شب فقط ۴ ساعت خوابیدم. ۴ ساعت خواب برای یک بار در طول یکی دو ماه نباید اتفاق خاصی باشه؛ اما وقتی ترکیب بشه با روزهای شلوغ، کم چیزی نیست. روزهایی که ساعت‌های زیادی پشت این میزم. نتیجه این شد که توهم می‌زدم وسط کار که چیزی می‌شنوم. من وقتی خیلی خیلی خسته باشم، صداهایی می‌شنوم که واقعیت ندارن. صداهای تکراری البته؛ مثل صدای اذان، دزدگیر ماشین، فریاد، یا موسیقی. می‌شنیدم که یکی توی گوشم می‌خونه: «من سی سالمه و روزی یک پاکت سیگار می‌کشم...» چنین صدایی پخش نمی‌شد در واقعیت. مهم‌تر اینکه جدید بود. یک لحظه صبر کردم. چشم‌هام رو بستم. باز کردم. دنباله کارم رو گرفتم. صدا دنباله حرفش رو گرفت. سعی کردم کارم رو تموم کنم. بلند شدم که بیرون رفتن روزانه‌ام رو به‌جا بیارم. دست گذاشتم روی جیب و دیدم هست؛ یاور همیشه مؤمن. چندماهه که هر روز یک مسیر تکراری رو طی می‌کنم، نیم ساعت در جای تکراری می‌شینم و یک روتین تکراری رو به جا میارم. وقتی رسیدم و نشستم و بیرون کشیدم و روشن کردم و پک اول رو زدم، صدا دوباره راهش رو پیدا کرده بود. «من سی سالمه و...» به سی سالگی‌ام فکر نکردم. دلم نمی‌خواست که بهش فکر کنم. سی سالگی، سی سالگی، سی سالگی. آرزوی بزرگم در لحظه این بود که هرگز سی سالگی رو نبینم. چشم‌هام رو بستم. بین خواب‌وبیداری بودم. گوشی‌ام رو باز کردم و صفحه تلگرام رو بالا آوردم و گذاشتم صدا پخش بشه. دلم نمی‌خواست توی ذهنم حبسش کنم. بلندگوهای گوشی‌ام تکونی خوردن و صدا راهش رو پیدا کرد:«... روزی یک پاکت سیگار می‌کشم؛ ۲۰ نخ. البته در ۳ روز به ۴ پاکت هم می‌رسه که می‌کنه ۸۰ نخ. حساب کردم تا الان که سی سالمه اگه از ۱۵ سالگی […] رسماً سیگار کشیده باشم...» ذهنم صدا رو رها می‌کنه. از ۱۵ سالگی خیلی زوده و ۳۰ سالگی خیلی دیر. و من به ۳۰ سالگی نزدیک‌ترم تا ۱۵ سالگی. پس خیلی دیره تا خیلی زود. خسته بودم. هذیون می‌بافتم. صدا رو گذاشتم ادامه بده. بهم گفت «آدم‌ها غمگینم می‌کنن.» صدا رو نگه داشتم. پرسیدم چجوری؟ گفت همه‌جوره. پرسیدم من هم غمگینت کردم؟ جواب نداد. «پس من هم غمگینش کردم.» صدا رو می‌ذارم ادامه بده. «... می‌کنه ۱۰۹۵۰۰ نخ. اگه بخوام سه روزی چهار پاکت رو حساب کنم می‌شه ۱۱۴۰۰۰ نخ.» برمی‌گردم به سی‌سالگی. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. ۱۱۴ هزار نخ هم نه، بگو ۵۷ هزار نخ. به قدر ۵۷ هزار نخ کمتر رنج زندگی رو تحمل می‌کنم. یادم میاد و می‌ذارم ادامه صدا راهش رو پیدا کنه. «به اعتقاد من سیگار مثل سوخت ماشین می‌مونه، تا سوخت نباشه ماشین حرکت نمی‌کنه.» صدا رو می‌ذارم رو تکرار.رو تکرار. رو تکرار. رو تکرار. بلند می‌شم. نگاهی می‌کنم به ساعتم. وقت برگشتنه. براش می‌نویسم با موهای خیس بیرون نری ها. دلم شور می‌زنه. عجله برای چی؟ برمی‌گردم روی همون صندلی. خیلی خسته‌ام. یک صدایی میاد که در واقعیت نیست و برام از چارتار می‌خونه که آشوبم، آرامشم تویی. چشم‌هام رو می‌بندم. باز می‌کنم. صدا قطع می‌شه. اصلاحش می‌کنم: آشوبم اما آرامشم - تو -  نیستی. +

محمدعلی ‌‌
۰۴ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۸ ۲ نظر

گاهی به سرم می‌زند که تمام آدم‌های دنیا قصه منحصربه‌فرد خودشان را دارند، الا من. برای شروع باید منظورم از قصه داشتن را روشن کنم. ببینید، هر زندگی اتفاقات متفاوتی را از سر می‌گذراند. پستی و بلندی، فراز و نشیب، چه می‌دانم، بدبختی‌ها و خوشبختی‌های خودش را دارد. اما قصه داشتن، یعنی تمام این اتفاق‌های کوچک و بزرگ، در یک قالب بگنجد یا یک مسیر را تداعی کند. پیرمردی که هر روز رأس ۵ بعدازظهر در پارک پیدایش می‌شود و بااینکه آتش دارد و می‌داند که شما هم این را می‌دانید، از شما فندک می‌گیرد و چند ماه است که قبل از فندک زدن می‌گوید «جنوب بودیم اینقدر سیگار نمی‌کشیدیم، شمال می‌چسبه.» و بعدش هم با وجود تمنایی که بخش بخش صورتش برای حرف زدن دارد، به سد بی‌توجهی شما می‌خورد و می‌رود، این پیرمرد قصه دارد. قصه‌ای که همان اول به شما می‌گوید تنهاست، خسته است، دلش هم‌نشین می‌خواهد، جوانی و میانسالی‌اش را جنوب چلانده است و حالا تکیده و رهاشده در گوشه‌ای از شمال، بی‌خاطره و بدون تعلق‌خاطر به مکانی آشنا، دنبال آتش می‌گردد، با اینکه آتش هم دارد. یا آن زوجی که اسم سوپرمارکت‌شان را گذاشته‌اند کوچولو، و سعی می‌کنند مغازه کوچک‌شان مرتب و متنوع باشد و خب این دو کنار هم چندان به‌دست نمی‌آیند. مغازه‌ای کوچک که بارکد اسکن می‌کند و برای مناسبت‌های مختلف یک بنر بزرگ می‌زند و ۲۰درصد تخفیف می‌دهد. حتماً قصه‌ای پشت‌شان است و من هر بار که از آنجا رد می‌شوم، قصه‌شان را حس می‌کنم؛ حتی اگر خواندنش سخت باشد. یا آن‌یکی، نیک‌قلب‌پور، از اسمش مشخص است که قصه‌ای دارد. بعدازظهرها در مغازه‌اش چرت می‌زند، عصرها نان و پنیری – یا چیز دیگری - می‌خورد و یک کاغذ بزرگ نوشته است که به دلیل گرانی اجناس نمی‌تواند نسیه بدهد. مغازه‌اش دلگیر، تنگ، قدیمی و کوچک است و حتی تاریک. پشت‌سرش قفسه تکمیلی از انواع سیگار دارد و همین باعث می‌شود هر بار که از آنجا رد می‌شوم، نگاهش کنم، و بیشتر پشت‌سرش را. قصه مرد همینجا هم داد می‌زند که من هستم. یک زندگی قالبی کامل را گذرانده‌ام و شکل‌وشمایلم سال‌هاست که همینطوری است. دلم می‌خواهد به آن مرد میانسال دکه‌ای هم اشاره کنم. کسی که بعد از سه چهاربار، خرید تکراری‌ام را بلد بود و رمز کارتم را می‌دانست. هر روز ۴ بعدازظهر دکه‌اش را باز می‌کند، کارتن‌های پفک و چیپس و بیسکویت را، که درهم روی هم ریخته است و هیچ نظمی ندارد، بیرون می‌گذارد، سماور را روشن می‌کند و تلویزیون قدیمی را هم بدون صدا، می‌گذارد تصویرش روشن بماند. روزها چراغ روشن نمی‌کند و دکه‌اش نقلی‌تر از دکه‌های معمول است. اکثر اهالی باغ را می‌شناسد و مشتری‌های ثابت خودش را دارد. روزهای بارانی دیرتر سر کار می‌آید و تا دیروقت‌تر هم می‌ماند. پلیور سرمه‌ای را روی پیراهن سفید راه‌راهش می‌پوشد و مدت‌هاست که تغییرش نداده. ریش‌های سفیدش را شانه می‌کند اما علاقه‌ای به شانه کردن موهایش ندارد. قصه‌اش را می‌بینید؟

این‌ها چند مثالی بود که این دوماه هر روز می‌دیدم. پیش و پس این مثال‌ها، هر کسی که از نظرم بگذرد هم قصه دارد. من هم یک روزهایی قصه‌هایی در سر داشتم. البته که برای خودم و تنها در سر. روز آفتابی روبه‌روی مرکز فناوری، یا روزی که سعدی را بالا می‌رفتم و در خیالم همه‌چیز آسان می‌نمود. قصه‌هایی که البته برای آینده بودند. برای رسیدن بهشان صبر زیادی هم داشتم. حالا ولی دلم می‌خواهد که زندگی روزمره‌ام، همین حالا و همین روزها قصه‌دار باشند. قصه‌ای که بتوان تعریفش کرد و بهترش اینکه، تعریف‌نکرده خودشان شروع کنند به خودنمایی. قصه‌ای که هر کس گذرش به شما افتاد، حتی در حد یک نگاه گذرا، بتواند صدایش را بشنود و مسیر زندگی‌تان را حدس بزند. قصه‌های روشنم رنگ تحقق نپذیرفتند و حالا هم از هر قصه روشنی فراری شده‌ام و دیگر به صبح‌های روشن فکر نمی‌کنم. از اینکه همه‌ی این چند سال در حال زینت و آراستن آینده‌ای نازیسته و ناممکن بوده‌ام، نا-راحتم. احساس می‌کنم ناخواسته، در دام قصه‌های مختلف، قصه‌های ناشدنی و نابودنی، گرفتار آمده‌ام. چه آن تصویر روشن از یک صبح دل‌انگیز که به سمت یک جواهرفروشی می‌رفتم. چه آن تصویر تنها، پشت یک میز کار در خانه‌ای که پنجره‌هایش صدای باران را خفه کرده‌اند. همه این تصویرها را باید بسوزانم. قصه داشتن یعنی زندگی کردن. به هر نحو ممکن و با هر مشقتی. تنها یا هم‌باشی ملال‌انگیزی در یک عصر زمستانی روی یک صندلی دنج در باغ، که خیالت را از دورازدسترس بودنت راحت می‌کند. قصه یعنی همین پک‌هایی که با لذت می‌زنی و گرمایی که از آفتاب مایل می‌گیری و جانی که در هوای سبک این شهر پیدا می‌کنی. یعنی همین صبح بیدار بودن، داستان خواندن، روتین داشتن و کوشیدن برای یک قدم جلورفت قابل لمس. یعنی همین وقت‌هایی که یک فنجان قهوه دمی نه‌چندان عالی می‌گذارم جلویم، بخار و عطر قهوه حواسم را جمع می‌کند، برنامه روزانه‌ام را مرور می‌کنم و روز سخت بعدی را به پایان می‌رسانم. اینکه این وسط‌ها چه می‌کنم و چه کاره‌ام و چگونه همه‌چیز می‌آید و می‌رود، همان بخش از قصه ناشنیدنی من است که هنوز نمی‌توان برای کسی تعریفش کرد؛ چون به غایت ساده‌اند. و خودش هم خودنمایی نمی‌کند؛ چون که ویترین قصه‌ها، چیزهای پرطمطراق می‌خواهد؛ چیزهایی مثل قفسه تکمیل سیگار پشت صندلی پیرمرد و ادایی بودن یک سوپرمارکت ساده در سر نبش خیابانی کاملاً فرعی. اما من قصه‌ام را برای خودم می‌خوانم و خوابم می‌برد. پس قصه‌ام کار می‌کند. همین زندگی ساده، خالی، بدون آینده و تکرارشونده تا روزی مشخص.

محمدعلی ‌‌
۱۶ دی ۰۳ ، ۲۲:۲۱ ۷ نظر

گفته بودم من این مسیر رو حفظم. ناخودآگاهم داره ازش سوءاستفاده می‌کنه و هر بار در یک موقعیت اضطراب گیر می‌کنه، پناه می‌بره به یادآوری و تخیل و اگرها و شایدها، و سعی می‌کنه اضطراب رو تعدیل کنه که موفق هم نمی‌شه، چون آخرش می‌رسه به چیزی شبیه پنیک و قفل‌کردن. از ناخودآگاهم ممنونم که تلاش می‌کنه آروم باشم اما می‌دونم این راهش نیست و راه به جایی نمی‌بره.

اضطراب داره درونی میشه برام و دارم شبیه کسی می‌شم که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسه. این، نتیجه سه روز بدبیاری متوالیه. یک چیزکی هم نوشته بودم همون روزها که «من مجبور شدم به پذیرش یک شکست دیگه»، اما هنوز منتشر نکردم، چون الان ده روز گذشته و من هنوز شکست نخوردم. شاید بخورم، شاید همین روزها، که اهمیتی هم نداره. در ادامه‌اش هم گفته بودم که با این اتفاق‌ها من کنار نمی‌کشم و راهم رو بلدم و برای جبران بیشتر از این‌ها آمادگی جمع کردم. اما این اضطراب، بزرگ‌ترین دشمن منه. آروم باش مرد. کلید آسون شدن این مسیر، آرامش تو هست. اگه تو آروم بگیری با هم درستش می‌کنیم. بهت ایمان ندارم اما عددها و نتیجه تست‌هات چیز دیگه‌ای می‌گن. عزیز من. اضطرابت مال تو هست و نباید ازش فرار کنی. نباید اجازه بدی ناخودآگاهت وارد عمل بشه. تو باید اضطرابت رو بغل کنی. باید دستات بلرزن اما تصمیم درست رو بگیری.

‌‌‌‌‌

گفتم بغل. این مدت سریال زیاد دیدم. امروز یکهویی به خودم گفتم این‌ها چرا اینقدر کم هم رو بغل می‌کنن؟ و دقت کردم و دیدم توی کل این ۲۱ قسمت، هیچکدوم از موقعیت‌هایی که به نظرم نیازمند بغل و سکوت بود، بغل نداشت. اینجا منظورم بغل رمانتیک هم نیست ها. بعد مثل همون بازی ماروپله که یک چیز بدیهی رو درباره مستقل بودن احتمالات به ذهنم رسونده بود، متوجه یک چیز خیلی بدیهی دیگه شدم. این ۹ ماه من در شکننده‌ترین حالت خودم قرار گرفتم و مرتباً شرایط بغرنج‌تری رو تجربه کردم. این میزان آسیب‌پذیری و این میزان از اضطراب، باعث شده بود که بیشتر از نرمال به بغل و محبت فیزیکی متمایل باشم. به عنوان یک فرد سخت و تا حدودی خشک، نوشتن همین چند خط هم برام خجالت‌آوره و من رو در یک موقعیت شرم‌آور قرار میده. اما یادم میاد که من همیشه اینطوری نبودم و به سبب این شرایط، اینطوری شدم. درسته که همین مقدار هم برخلاف توقعم از خودم هست، اما پذیرشش باعث می‌شه راحت‌تر باهاش کنار بیام. موضوع شرم‌گنانه‌ای در میان نیست و در تاریخی‌ترین داستان‌ها، سخت‌ترین مردها هم آغوشی رو برای شب‌های سخت‌شون فراهم کرده بودن. بااین‌حال، نباید این چیزی که من میگم، صرفاً با هم‌آغوشی عاشقانه اشتباه گرفته بشه، که البته تا حدودی هم ناگزیره. برای همین ترجیح میدم فعلاً اضطرابم رو بغل کنم و به این فکر کنم که یک روزی از این شرایط خاص - برهه حساس کنونی - خارج می‌شم و به همون پوسته سرسخت قبلی برمی‌گردم.

 

محمدعلی ‌‌
۰۴ دی ۰۳ ، ۱۷:۳۴ ۲ نظر

۱. یک اشتباه متداولی درباره در نظر گرفتن احتمالات وجود داره که به طرز عجیبی موقع بازی بهش پی بردم و انگار که یک جرقه توی ذهنم زده شد. البته چیز خاصی نیست و همون مستقل بودن هر رخداده که بلدیم. اینکه اگه احتمال یک چیزی یک ششم باشه لزوماً به این معنا نیست که فقط یک بار از شش بار اتفاق میفته. در واقع، یک رخداد با احتمال یک ششم می‌تونه بی‌نهایت بار و حتی متوالی اتفاق بیفته. دلیل اینکه روی کاغذ یک نتیجه می‌گرفتم و روی مانیتور نتیجه تغییر می‌کرد هم همین بود. من احتمال‌ها رو حساب می‌کردم و با همدیگه جمع می‌کردم و می‌گفتم به به، ببین چی شد؟ اما در عمل، احتمال‌ها با همدیگه رابطه خوبی نداشتن. یک اتفاق نادر، واقعاً نادر، سه روز متوالی تکرار شد و من رو تا مرز فروپاشی روانی برد و آورد تا فقط یک درس بهم بده: هیچی قطعیت نداره و هرچیزی ممکنه و تو فقط باید اینقدر بری و بیای تا یک بار قلق کار رو یاد بگیری. اینجوری شاید این احتمالات کمی باهات مهربون‌تر باشن و بتونی از پس این مرحله هم بربیای. خلاصه که دوماهه که خوشبختی وایستاده اون طرف دیوار شیشه‌ای و برای همدیگه دست تکون میدیم. 

۲. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد از شدت دلتنگی زمین رو گاز بزنم و این هم بخشی از مسیره. مسیری که دوبار دیگه هم هرچند ناقص‌تر و ابترتر (!) تجربه‌اش کردم. کمدی ماجرا هم اینجاست که مگه از این هم ابترتر داریم؟ بله داریم، اگه من محمدعلی‌ام که برای از این هم ابترتر غصه‌ها خوردم و قصه‌ها نوشتم. اینکه مسیر رو بشناسی چیزی از سختی‌اش کم نمی‌کنه. شب‌ها و روزهای زیادی گذشته و من همچنان شب‌ها و روزهای زیادی رو باید بگذرونم تا تازه شاید به ابدیت بپیونده. هیچ شرط مستقلی وجود نداره که بگه لزوماً اگر ایکس و ایگرگ اتفاق بیفته، این مسیر به پایان می‌رسه. فقط وقتی این مسیر به پایان می‌رسه که به پایان برسه و خودت هم یک روز به خودت بیای و بفهمی که به پایان رسیده. بدون اینکه دیگه نایی برای ادامه مسیر و به پایان رسوندنش داشته باشی. جایی که بریدی و بریده شدی و اما رها؟ نه. هنوز بسته‌ای و دلبسته‌ای و می‌دونی که تا همیشه یک حفره خالی داری. دارم شبیه اسفنج می‌شم؛ متخلخل.

۳. نمی‌دونم عاقبت چی می‌شه اما بارها به این فکر کردم که قراره در تنهایی بپوسم. حتی با فرض اینکه از پس این زندگی نکبت بربیام و بتونم گلیمم رو از این لجن‌زار جیمی بکشم بیرون، باز هم ته دلم خالیه و پشتم سرده و دستم به جایی بند نیست و غصه محو نمی‌‌شه. حداقل در شبیه‌سازهای ذهنی من اینطوریه و شاهدهای زیادی هم در دنیای واقعی داره. البته که فرصت‌ها میان و میرن اما وقتی به این فکر می‌کنم که شاید فرصتی نداشته باشم، تن و بدنم رو می‌لرزونه.

۴.  این مدت شاید جدی‌ترین حالت خودم رو دیده باشم. وحشی، پیش‌رونده، ترسان و ول‌نکننده. و اون قسمت ترسان واقعاً نمود بیرونی داره و این رو وقتی فهمیدم که دومین نفر هم بهم گفت که مضطربی و این قشنگ مشخصه. این خوبه، چون که بهش نیاز داشتم و دوری از روزمره‌نویسی کمکم کرد. از این اضطرابه کمی می‌ترسم چون داره فاز درد فیزیکی به خودش می‌گیره و دیگه فقط یک فشار ذهنی نیست. اما مهم نیست. ناقص برسم به تهش، بهتر از اینه که ابتر و بی‌فایده باقی بمونم.

محمدعلی ‌‌
۲۴ آذر ۰۳ ، ۱۹:۱۲ ۱ نظر

یاد چشم‌هایت می‌افتم وقتی که نگاهت بر من بود. یاد چشم‌‌هایت می‌افتم وقتی نگاهت سوی دیگری بود. یاد چشم‌هایت می‌افتم وقتی که می خندیدی، خجالت می‌کشیدی، ذوق می‌کردی یا شیطنت ازشان می‌بارید. یاد «من ترسیده‌ام» گفتنت و تصور اینکه نگاهت چه حالتی بود آن لحظه. یاد ریز به ریز اکت‌هایم می‌افتم و رعشه برمی‌داردم. دیگر نمی‌دانم چه اشتباه بوده و چه درست. از شکستن همه‌چیز بر سرم خسته شده‌ام. اما از شرم نیابتی و رعشه ناگهانی و لبریز شدن آنی ذهنم از این‌همه، نمی‌توانم فرار کنم. روی سرم می‌کوبم و به سمت کتابی فرار می‌کنم. ولع زیادی برای خواندن دارم. خواندن و کار کردن. ولع زیاد در هیچ‌چیز خوب نباشد، در این دو خوب است. ساکت‌اند هر دو و همراهت هستند و خیلی آداب انسانی خاصی نیاز ندارند. خسته‌ام از قاعده‌هایی که انگار هیچوقت قرار نیست بهشان مسلط باشم. از مراعات‌هایی که انگار تا همیشه درشان لنگ می‌زنم؛ به پاس هوش هیجانی پایینم. دلم همین کنج را می‌خواهد فقط، نور کم، ساکت، کتاب، لپ‌تاپ و کار. کاش کاری که می‌کنم به ثمر بنشیند و میوه بدهد و آن‌وقت، هیچ قدرتی من را از روی این صندلی بلند نتواند کرد جز درد و خواب.

محمدعلی ‌‌
۱۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر

دو روز قبل نمی‌دونم بعد چند وقت برای خودم بستنی بزرگ، یعنی از این ۶۵۰گرمی‌ها خریدم. کاری که توی این وزن و با قصدی که برای کاهش وزن دارم حماقته. هوس کرده بودم. از این تریپل‌چاکلت‌های فوردوی کاله. پیداکردن رگه‌های شکلات توی این بستنی یک‌جورهایی مثل پیداکردن رگه‌های طلا مزه میده بهت. دو روز مشغولش بودم و تموم شد. به امروز که رسیدم، از ۷۷ ته حسابم ۴۵ دادم گاتا. از بیکری و شیرینی‌فروشی موردعلاقه‌ام توی سعدی. تکه‌های بزرگ می‌کندم ازش و گازهای محکم می‌زدم روی این نون شیرینِ گردوئی و نگران نبودم که این‌ها برام سمه. شب هم ماکارونی دم‌کشیده رو با سس فرانسوی مهرام، پرملات مصرف کردم، دو بشقاب. همه‌ی این‌ها برای اینکه این بار دیگه تنهایی از پس قورت دادن این بغض برنمی‌اومدم. برای پایین رفتن این بدمصب نیاز داشتم به کمک لقمه‌های بزرگ، چرب‌وچیل و خوشمزه که هلش بدن پایین و بهم یادآوری کنن زندگی همین چاقی و شکم بیرون‌زده‌ته. همینقدر کنه و نحس و تخس. ولت نمی‌کنه. پس جای اینکه بشینی و هی غصه بخوری، راهتو برو. ناراحت باش و کار کن. بمیر و کار کن. اینقدر ادای بی‌عرضه‌ها رو درنیار. اینقدر نقش‌شون رو خوب بازی نکن. تو بازیگر نیستی. تو آدمی. یک آدم ساده. خیلی ساده. جهنم. همش جهنم. تموم میشه یه روزی. همش تموم میشه یه روزی.

محمدعلی ‌‌
۲۹ آبان ۰۳ ، ۲۳:۰۰ ۳ نظر

یکی از بدترین وضعیت‌ها، یادآوری موقعیت‌های تصمیم‌گیری اشتباهه. موقعیت‌هایی که یک‌سری یا یک سلسله تصمیمات مرتباً اشتباه گرفتیم و افتادیم توی لوپ اشتباه‌کردن. یادآوری موقعیت و تصور اخذ تصمیم‌های درست و تصور نتایج احتمالی تصمیم‌های درست، آزاردهنده‌ترین نوع از اورثینکه که می‌شناسم. زندگی من هم از اول امسال پر شد از تصمیم‌های غلط و حالا فکر کن هر بار حجم زیادی اورثینک به اورثینک‌های قبلی اضافه شد. هنوز هم هر روز و هر روز به این فکر می‌کنم که در هر نقطه از این تصمیم‌های اشتباه اگر متوقف می‌شدم و چندتا تصمیم درست می‌گرفتم، اتفاقات بعدی چطور تصویر می‌شد و چطور جلو می‌رفت. به اتفاقاتِ نیفتاده فکر می‌کنم. به تجربه‌های «هرگز تجربه‌نشده» فکر می‌کنم. به فرصت‌هایی که سر تصمیم‌های اشتباه سوخت شد. به آینده؛ روزهای ناشناخته‌ای که اگه تصمیم‌های درست شکلش می‌دادن، قرار بود چجوری باشن. به خونه‌ای که در تهران ندارم. به ماشینی که دست‌وپام نیست. به شغل جدیدی که موجبات افتخارم نشده. به دوستی‌هایی که سوزانده نشده. به تجربه‌های شغلی‌ای که از دست نرفته. به درآمدهایی که محقق نشده. به همه این‌ها فکر می‌کنم و بیشتر از این‌ها که اینجا جای گفتن ازشون نیست. احساس چروک‌شدن می‌کنم بعد از یک دور کامل اورثینک کردن که چند روزی هم زمان می‌بره. بعدش بلند می‌شم و میرم می‌شینم گوشه باغ محتشم و چند نخی سیگار می‌کشم و دختری که اصرار داره کتاب بهم معرفی کنه (و بفروشه) رو دست به‌سر می‌کنم و سعی می‌کنم تمام این‌ها رو بندازم گردن ناخودآگاهم و فرار ناخودآگاهش از موقعیت جدید. عاصی‌ام از این فکرها و فکر می‌کنم تنها راه نجاتش کار بیشتر و ثمربخش و با نتیجه در یک شغل جدیده و در کنارش، مطالعه بیشتر و خیلی بیشتر در حدی که ذهنم فرصت نکنه به خطا بره. ناراحتم. خیلی ناراحتم. هر بار که به هر کدوم از این نشده‌های فرضی فکر می‌کنم. هر بار که به هر کدوم از این نبوده‌های همیشگی فکر می‌کنم. هر بار که به یک صحنه معمولی تو پارک فکر می‌کنم که احساس ناکافی‌تر بودن از یک ساقی گل وجودم رو گرفت. ناراحت می‌شم و نا-راحت می‌شم و فکر می‌کنم تمام این‌ها فقط و فقط اگه پیش‌درآمد اتفاق مثبت بزرگ‌تری باشه ارزنده است و درغیراین‌صورت هیچ دلم نمی‌خواد هیچ‌چیزی از داستان مضحک این زندگی ادامه داشته باشه و هیچ نمی‌ارزید هیچ کجای این داستان به هیچ کدوم از این‌هایی که سرم هوار شد. 

محمدعلی ‌‌
۱۳ آبان ۰۳ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر