مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

بعد مدت‌ها یک شب مجبور شدم بیدار باشم و دیدم نه! دیگه شب رو دوست ندارم. تاریکی و سکوتش وحشت به دلم میندازه و خیالم رو آشفته می‌کنه. هر چهار دیوار بهم نزدیک می‌شه و بین‌شون از بین می‌رم. نه! دیگه بیدار بودن شبانه برام با کابوس دیدن فرقی نداره. می‌خوابم. یعنی سعی می‌کنم بخوابم. همون لحظه‌های اول خواب‌وبیداری یک اتفاقی در رویام میفته و باعث می‌شه در واقعیت از جا بپرم. یک بار پام سر می‌خوره و از پله‌ها پرت می‌شم پایین؛ اتفاقی که یک بار افتاد و یک خروار کاغذ آ-چهار رو ول داده شد توی راهروی خوابگاه. یک بار می‌دوئم دنبال کسی و وسط خیابون ماشین بهم می‌زنه. یک بار هم، خیلی ساده‌تر از همیشه – فقط دستم می‌گیره به کناره داغ یک ظرف خیالی. مهم این نیست که چی می‌شه، مهم اینه که می‌پرم. از خوابی که دیر به سراغش رفتم؛ وقتی که ذهنم انباشته شده از ترس و توهم.

گفتم توهم. اون شب فقط ۴ ساعت خوابیدم. ۴ ساعت خواب برای یک بار در طول یکی دو ماه نباید اتفاق خاصی باشه؛ اما وقتی ترکیب بشه با روزهای شلوغ، کم چیزی نیست. روزهایی که ساعت‌های زیادی پشت این میزم. نتیجه این شد که توهم می‌زدم وسط کار که چیزی می‌شنوم. من وقتی خیلی خیلی خسته باشم، صداهایی می‌شنوم که واقعیت ندارن. صداهای تکراری البته؛ مثل صدای اذان، دزدگیر ماشین، فریاد، یا موسیقی. می‌شنیدم که یکی توی گوشم می‌خونه: «من سی سالمه و روزی یک پاکت سیگار می‌کشم...» چنین صدایی پخش نمی‌شد در واقعیت. مهم‌تر اینکه جدید بود. یک لحظه صبر کردم. چشم‌هام رو بستم. باز کردم. دنباله کارم رو گرفتم. صدا دنباله حرفش رو گرفت. سعی کردم کارم رو تموم کنم. بلند شدم که بیرون رفتن روزانه‌ام رو به‌جا بیارم. دست گذاشتم روی جیب و دیدم هست؛ یاور همیشه مؤمن. چندماهه که هر روز یک مسیر تکراری رو طی می‌کنم، نیم ساعت در جای تکراری می‌شینم و یک روتین تکراری رو به جا میارم. وقتی رسیدم و نشستم و بیرون کشیدم و روشن کردم و پک اول رو زدم، صدا دوباره راهش رو پیدا کرده بود. «من سی سالمه و...» به سی سالگی‌ام فکر نکردم. دلم نمی‌خواست که بهش فکر کنم. سی سالگی، سی سالگی، سی سالگی. آرزوی بزرگم در لحظه این بود که هرگز سی سالگی رو نبینم. چشم‌هام رو بستم. بین خواب‌وبیداری بودم. گوشی‌ام رو باز کردم و صفحه تلگرام رو بالا آوردم و گذاشتم صدا پخش بشه. دلم نمی‌خواست توی ذهنم حبسش کنم. بلندگوهای گوشی‌ام تکونی خوردن و صدا راهش رو پیدا کرد:«... روزی یک پاکت سیگار می‌کشم؛ ۲۰ نخ. البته در ۳ روز به ۴ پاکت هم می‌رسه که می‌کنه ۸۰ نخ. حساب کردم تا الان که سی سالمه اگه از ۱۵ سالگی […] رسماً سیگار کشیده باشم...» ذهنم صدا رو رها می‌کنه. از ۱۵ سالگی خیلی زوده و ۳۰ سالگی خیلی دیر. و من به ۳۰ سالگی نزدیک‌ترم تا ۱۵ سالگی. پس خیلی دیره تا خیلی زود. خسته بودم. هذیون می‌بافتم. صدا رو گذاشتم ادامه بده. بهم گفت «آدم‌ها غمگینم می‌کنن.» صدا رو نگه داشتم. پرسیدم چجوری؟ گفت همه‌جوره. پرسیدم من هم غمگینت کردم؟ جواب نداد. «پس من هم غمگینش کردم.» صدا رو می‌ذارم ادامه بده. «... می‌کنه ۱۰۹۵۰۰ نخ. اگه بخوام سه روزی چهار پاکت رو حساب کنم می‌شه ۱۱۴۰۰۰ نخ.» برمی‌گردم به سی‌سالگی. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. ۱۱۴ هزار نخ هم نه، بگو ۵۷ هزار نخ. به قدر ۵۷ هزار نخ کمتر رنج زندگی رو تحمل می‌کنم. یادم میاد و می‌ذارم ادامه صدا راهش رو پیدا کنه. «به اعتقاد من سیگار مثل سوخت ماشین می‌مونه، تا سوخت نباشه ماشین حرکت نمی‌کنه.» صدا رو می‌ذارم رو تکرار.رو تکرار. رو تکرار. رو تکرار. بلند می‌شم. نگاهی می‌کنم به ساعتم. وقت برگشتنه. براش می‌نویسم با موهای خیس بیرون نری ها. دلم شور می‌زنه. عجله برای چی؟ برمی‌گردم روی همون صندلی. خیلی خسته‌ام. یک صدایی میاد که در واقعیت نیست و برام از چارتار می‌خونه که آشوبم، آرامشم تویی. چشم‌هام رو می‌بندم. باز می‌کنم. صدا قطع می‌شه. اصلاحش می‌کنم: آشوبم اما آرامشم - تو -  نیستی. +

محمدعلی ‌‌
۰۴ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۸ ۲ نظر

گاهی به سرم می‌زند که تمام آدم‌های دنیا قصه منحصربه‌فرد خودشان را دارند، الا من. برای شروع باید منظورم از قصه داشتن را روشن کنم. ببینید، هر زندگی اتفاقات متفاوتی را از سر می‌گذراند. پستی و بلندی، فراز و نشیب، چه می‌دانم، بدبختی‌ها و خوشبختی‌های خودش را دارد. اما قصه داشتن، یعنی تمام این اتفاق‌های کوچک و بزرگ، در یک قالب بگنجد یا یک مسیر را تداعی کند. پیرمردی که هر روز رأس ۵ بعدازظهر در پارک پیدایش می‌شود و بااینکه آتش دارد و می‌داند که شما هم این را می‌دانید، از شما فندک می‌گیرد و چند ماه است که قبل از فندک زدن می‌گوید «جنوب بودیم اینقدر سیگار نمی‌کشیدیم، شمال می‌چسبه.» و بعدش هم با وجود تمنایی که بخش بخش صورتش برای حرف زدن دارد، به سد بی‌توجهی شما می‌خورد و می‌رود، این پیرمرد قصه دارد. قصه‌ای که همان اول به شما می‌گوید تنهاست، خسته است، دلش هم‌نشین می‌خواهد، جوانی و میانسالی‌اش را جنوب چلانده است و حالا تکیده و رهاشده در گوشه‌ای از شمال، بی‌خاطره و بدون تعلق‌خاطر به مکانی آشنا، دنبال آتش می‌گردد، با اینکه آتش هم دارد. یا آن زوجی که اسم سوپرمارکت‌شان را گذاشته‌اند کوچولو، و سعی می‌کنند مغازه کوچک‌شان مرتب و متنوع باشد و خب این دو کنار هم چندان به‌دست نمی‌آیند. مغازه‌ای کوچک که بارکد اسکن می‌کند و برای مناسبت‌های مختلف یک بنر بزرگ می‌زند و ۲۰درصد تخفیف می‌دهد. حتماً قصه‌ای پشت‌شان است و من هر بار که از آنجا رد می‌شوم، قصه‌شان را حس می‌کنم؛ حتی اگر خواندنش سخت باشد. یا آن‌یکی، نیک‌قلب‌پور، از اسمش مشخص است که قصه‌ای دارد. بعدازظهرها در مغازه‌اش چرت می‌زند، عصرها نان و پنیری – یا چیز دیگری - می‌خورد و یک کاغذ بزرگ نوشته است که به دلیل گرانی اجناس نمی‌تواند نسیه بدهد. مغازه‌اش دلگیر، تنگ، قدیمی و کوچک است و حتی تاریک. پشت‌سرش قفسه تکمیلی از انواع سیگار دارد و همین باعث می‌شود هر بار که از آنجا رد می‌شوم، نگاهش کنم، و بیشتر پشت‌سرش را. قصه مرد همینجا هم داد می‌زند که من هستم. یک زندگی قالبی کامل را گذرانده‌ام و شکل‌وشمایلم سال‌هاست که همینطوری است. دلم می‌خواهد به آن مرد میانسال دکه‌ای هم اشاره کنم. کسی که بعد از سه چهاربار، خرید تکراری‌ام را بلد بود و رمز کارتم را می‌دانست. هر روز ۴ بعدازظهر دکه‌اش را باز می‌کند، کارتن‌های پفک و چیپس و بیسکویت را، که درهم روی هم ریخته است و هیچ نظمی ندارد، بیرون می‌گذارد، سماور را روشن می‌کند و تلویزیون قدیمی را هم بدون صدا، می‌گذارد تصویرش روشن بماند. روزها چراغ روشن نمی‌کند و دکه‌اش نقلی‌تر از دکه‌های معمول است. اکثر اهالی باغ را می‌شناسد و مشتری‌های ثابت خودش را دارد. روزهای بارانی دیرتر سر کار می‌آید و تا دیروقت‌تر هم می‌ماند. پلیور سرمه‌ای را روی پیراهن سفید راه‌راهش می‌پوشد و مدت‌هاست که تغییرش نداده. ریش‌های سفیدش را شانه می‌کند اما علاقه‌ای به شانه کردن موهایش ندارد. قصه‌اش را می‌بینید؟

این‌ها چند مثالی بود که این دوماه هر روز می‌دیدم. پیش و پس این مثال‌ها، هر کسی که از نظرم بگذرد هم قصه دارد. من هم یک روزهایی قصه‌هایی در سر داشتم. البته که برای خودم و تنها در سر. روز آفتابی روبه‌روی مرکز فناوری، یا روزی که سعدی را بالا می‌رفتم و در خیالم همه‌چیز آسان می‌نمود. قصه‌هایی که البته برای آینده بودند. برای رسیدن بهشان صبر زیادی هم داشتم. حالا ولی دلم می‌خواهد که زندگی روزمره‌ام، همین حالا و همین روزها قصه‌دار باشند. قصه‌ای که بتوان تعریفش کرد و بهترش اینکه، تعریف‌نکرده خودشان شروع کنند به خودنمایی. قصه‌ای که هر کس گذرش به شما افتاد، حتی در حد یک نگاه گذرا، بتواند صدایش را بشنود و مسیر زندگی‌تان را حدس بزند. قصه‌های روشنم رنگ تحقق نپذیرفتند و حالا هم از هر قصه روشنی فراری شده‌ام و دیگر به صبح‌های روشن فکر نمی‌کنم. از اینکه همه‌ی این چند سال در حال زینت و آراستن آینده‌ای نازیسته و ناممکن بوده‌ام، نا-راحتم. احساس می‌کنم ناخواسته، در دام قصه‌های مختلف، قصه‌های ناشدنی و نابودنی، گرفتار آمده‌ام. چه آن تصویر روشن از یک صبح دل‌انگیز که به سمت یک جواهرفروشی می‌رفتم. چه آن تصویر تنها، پشت یک میز کار در خانه‌ای که پنجره‌هایش صدای باران را خفه کرده‌اند. همه این تصویرها را باید بسوزانم. قصه داشتن یعنی زندگی کردن. به هر نحو ممکن و با هر مشقتی. تنها یا هم‌باشی ملال‌انگیزی در یک عصر زمستانی روی یک صندلی دنج در باغ، که خیالت را از دورازدسترس بودنت راحت می‌کند. قصه یعنی همین پک‌هایی که با لذت می‌زنی و گرمایی که از آفتاب مایل می‌گیری و جانی که در هوای سبک این شهر پیدا می‌کنی. یعنی همین صبح بیدار بودن، داستان خواندن، روتین داشتن و کوشیدن برای یک قدم جلورفت قابل لمس. یعنی همین وقت‌هایی که یک فنجان قهوه دمی نه‌چندان عالی می‌گذارم جلویم، بخار و عطر قهوه حواسم را جمع می‌کند، برنامه روزانه‌ام را مرور می‌کنم و روز سخت بعدی را به پایان می‌رسانم. اینکه این وسط‌ها چه می‌کنم و چه کاره‌ام و چگونه همه‌چیز می‌آید و می‌رود، همان بخش از قصه ناشنیدنی من است که هنوز نمی‌توان برای کسی تعریفش کرد؛ چون به غایت ساده‌اند. و خودش هم خودنمایی نمی‌کند؛ چون که ویترین قصه‌ها، چیزهای پرطمطراق می‌خواهد؛ چیزهایی مثل قفسه تکمیل سیگار پشت صندلی پیرمرد و ادایی بودن یک سوپرمارکت ساده در سر نبش خیابانی کاملاً فرعی. اما من قصه‌ام را برای خودم می‌خوانم و خوابم می‌برد. پس قصه‌ام کار می‌کند. همین زندگی ساده، خالی، بدون آینده و تکرارشونده تا روزی مشخص.

محمدعلی ‌‌
۱۶ دی ۰۳ ، ۲۲:۲۱ ۷ نظر

گفته بودم من این مسیر رو حفظم. ناخودآگاهم داره ازش سوءاستفاده می‌کنه و هر بار در یک موقعیت اضطراب گیر می‌کنه، پناه می‌بره به یادآوری و تخیل و اگرها و شایدها، و سعی می‌کنه اضطراب رو تعدیل کنه که موفق هم نمی‌شه، چون آخرش می‌رسه به چیزی شبیه پنیک و قفل‌کردن. از ناخودآگاهم ممنونم که تلاش می‌کنه آروم باشم اما می‌دونم این راهش نیست و راه به جایی نمی‌بره.

اضطراب داره درونی میشه برام و دارم شبیه کسی می‌شم که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسه. این، نتیجه سه روز بدبیاری متوالیه. یک چیزکی هم نوشته بودم همون روزها که «من مجبور شدم به پذیرش یک شکست دیگه»، اما هنوز منتشر نکردم، چون الان ده روز گذشته و من هنوز شکست نخوردم. شاید بخورم، شاید همین روزها، که اهمیتی هم نداره. در ادامه‌اش هم گفته بودم که با این اتفاق‌ها من کنار نمی‌کشم و راهم رو بلدم و برای جبران بیشتر از این‌ها آمادگی جمع کردم. اما این اضطراب، بزرگ‌ترین دشمن منه. آروم باش مرد. کلید آسون شدن این مسیر، آرامش تو هست. اگه تو آروم بگیری با هم درستش می‌کنیم. بهت ایمان ندارم اما عددها و نتیجه تست‌هات چیز دیگه‌ای می‌گن. عزیز من. اضطرابت مال تو هست و نباید ازش فرار کنی. نباید اجازه بدی ناخودآگاهت وارد عمل بشه. تو باید اضطرابت رو بغل کنی. باید دستات بلرزن اما تصمیم درست رو بگیری.

‌‌‌‌‌

گفتم بغل. این مدت سریال زیاد دیدم. امروز یکهویی به خودم گفتم این‌ها چرا اینقدر کم هم رو بغل می‌کنن؟ و دقت کردم و دیدم توی کل این ۲۱ قسمت، هیچکدوم از موقعیت‌هایی که به نظرم نیازمند بغل و سکوت بود، بغل نداشت. اینجا منظورم بغل رمانتیک هم نیست ها. بعد مثل همون بازی ماروپله که یک چیز بدیهی رو درباره مستقل بودن احتمالات به ذهنم رسونده بود، متوجه یک چیز خیلی بدیهی دیگه شدم. این ۹ ماه من در شکننده‌ترین حالت خودم قرار گرفتم و مرتباً شرایط بغرنج‌تری رو تجربه کردم. این میزان آسیب‌پذیری و این میزان از اضطراب، باعث شده بود که بیشتر از نرمال به بغل و محبت فیزیکی متمایل باشم. به عنوان یک فرد سخت و تا حدودی خشک، نوشتن همین چند خط هم برام خجالت‌آوره و من رو در یک موقعیت شرم‌آور قرار میده. اما یادم میاد که من همیشه اینطوری نبودم و به سبب این شرایط، اینطوری شدم. درسته که همین مقدار هم برخلاف توقعم از خودم هست، اما پذیرشش باعث می‌شه راحت‌تر باهاش کنار بیام. موضوع شرم‌گنانه‌ای در میان نیست و در تاریخی‌ترین داستان‌ها، سخت‌ترین مردها هم آغوشی رو برای شب‌های سخت‌شون فراهم کرده بودن. بااین‌حال، نباید این چیزی که من میگم، صرفاً با هم‌آغوشی عاشقانه اشتباه گرفته بشه، که البته تا حدودی هم ناگزیره. برای همین ترجیح میدم فعلاً اضطرابم رو بغل کنم و به این فکر کنم که یک روزی از این شرایط خاص - برهه حساس کنونی - خارج می‌شم و به همون پوسته سرسخت قبلی برمی‌گردم.

 

محمدعلی ‌‌
۰۴ دی ۰۳ ، ۱۷:۳۴ ۲ نظر

۱. یک اشتباه متداولی درباره در نظر گرفتن احتمالات وجود داره که به طرز عجیبی موقع بازی بهش پی بردم و انگار که یک جرقه توی ذهنم زده شد. البته چیز خاصی نیست و همون مستقل بودن هر رخداده که بلدیم. اینکه اگه احتمال یک چیزی یک ششم باشه لزوماً به این معنا نیست که فقط یک بار از شش بار اتفاق میفته. در واقع، یک رخداد با احتمال یک ششم می‌تونه بی‌نهایت بار و حتی متوالی اتفاق بیفته. دلیل اینکه روی کاغذ یک نتیجه می‌گرفتم و روی مانیتور نتیجه تغییر می‌کرد هم همین بود. من احتمال‌ها رو حساب می‌کردم و با همدیگه جمع می‌کردم و می‌گفتم به به، ببین چی شد؟ اما در عمل، احتمال‌ها با همدیگه رابطه خوبی نداشتن. یک اتفاق نادر، واقعاً نادر، سه روز متوالی تکرار شد و من رو تا مرز فروپاشی روانی برد و آورد تا فقط یک درس بهم بده: هیچی قطعیت نداره و هرچیزی ممکنه و تو فقط باید اینقدر بری و بیای تا یک بار قلق کار رو یاد بگیری. اینجوری شاید این احتمالات کمی باهات مهربون‌تر باشن و بتونی از پس این مرحله هم بربیای. خلاصه که دوماهه که خوشبختی وایستاده اون طرف دیوار شیشه‌ای و برای همدیگه دست تکون میدیم. 

۲. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد از شدت دلتنگی زمین رو گاز بزنم و این هم بخشی از مسیره. مسیری که دوبار دیگه هم هرچند ناقص‌تر و ابترتر (!) تجربه‌اش کردم. کمدی ماجرا هم اینجاست که مگه از این هم ابترتر داریم؟ بله داریم، اگه من محمدعلی‌ام که برای از این هم ابترتر غصه‌ها خوردم و قصه‌ها نوشتم. اینکه مسیر رو بشناسی چیزی از سختی‌اش کم نمی‌کنه. شب‌ها و روزهای زیادی گذشته و من همچنان شب‌ها و روزهای زیادی رو باید بگذرونم تا تازه شاید به ابدیت بپیونده. هیچ شرط مستقلی وجود نداره که بگه لزوماً اگر ایکس و ایگرگ اتفاق بیفته، این مسیر به پایان می‌رسه. فقط وقتی این مسیر به پایان می‌رسه که به پایان برسه و خودت هم یک روز به خودت بیای و بفهمی که به پایان رسیده. بدون اینکه دیگه نایی برای ادامه مسیر و به پایان رسوندنش داشته باشی. جایی که بریدی و بریده شدی و اما رها؟ نه. هنوز بسته‌ای و دلبسته‌ای و می‌دونی که تا همیشه یک حفره خالی داری. دارم شبیه اسفنج می‌شم؛ متخلخل.

۳. نمی‌دونم عاقبت چی می‌شه اما بارها به این فکر کردم که قراره در تنهایی بپوسم. حتی با فرض اینکه از پس این زندگی نکبت بربیام و بتونم گلیمم رو از این لجن‌زار جیمی بکشم بیرون، باز هم ته دلم خالیه و پشتم سرده و دستم به جایی بند نیست و غصه محو نمی‌‌شه. حداقل در شبیه‌سازهای ذهنی من اینطوریه و شاهدهای زیادی هم در دنیای واقعی داره. البته که فرصت‌ها میان و میرن اما وقتی به این فکر می‌کنم که شاید فرصتی نداشته باشم، تن و بدنم رو می‌لرزونه.

۴.  این مدت شاید جدی‌ترین حالت خودم رو دیده باشم. وحشی، پیش‌رونده، ترسان و ول‌نکننده. و اون قسمت ترسان واقعاً نمود بیرونی داره و این رو وقتی فهمیدم که دومین نفر هم بهم گفت که مضطربی و این قشنگ مشخصه. این خوبه، چون که بهش نیاز داشتم و دوری از روزمره‌نویسی کمکم کرد. از این اضطرابه کمی می‌ترسم چون داره فاز درد فیزیکی به خودش می‌گیره و دیگه فقط یک فشار ذهنی نیست. اما مهم نیست. ناقص برسم به تهش، بهتر از اینه که ابتر و بی‌فایده باقی بمونم.

محمدعلی ‌‌
۲۴ آذر ۰۳ ، ۱۹:۱۲ ۱ نظر

یاد چشم‌هایت می‌افتم وقتی که نگاهت بر من بود. یاد چشم‌‌هایت می‌افتم وقتی نگاهت سوی دیگری بود. یاد چشم‌هایت می‌افتم وقتی که می خندیدی، خجالت می‌کشیدی، ذوق می‌کردی یا شیطنت ازشان می‌بارید. یاد «من ترسیده‌ام» گفتنت و تصور اینکه نگاهت چه حالتی بود آن لحظه. یاد ریز به ریز اکت‌هایم می‌افتم و رعشه برمی‌داردم. دیگر نمی‌دانم چه اشتباه بوده و چه درست. از شکستن همه‌چیز بر سرم خسته شده‌ام. اما از شرم نیابتی و رعشه ناگهانی و لبریز شدن آنی ذهنم از این‌همه، نمی‌توانم فرار کنم. روی سرم می‌کوبم و به سمت کتابی فرار می‌کنم. ولع زیادی برای خواندن دارم. خواندن و کار کردن. ولع زیاد در هیچ‌چیز خوب نباشد، در این دو خوب است. ساکت‌اند هر دو و همراهت هستند و خیلی آداب انسانی خاصی نیاز ندارند. خسته‌ام از قاعده‌هایی که انگار هیچوقت قرار نیست بهشان مسلط باشم. از مراعات‌هایی که انگار تا همیشه درشان لنگ می‌زنم؛ به پاس هوش هیجانی پایینم. دلم همین کنج را می‌خواهد فقط، نور کم، ساکت، کتاب، لپ‌تاپ و کار. کاش کاری که می‌کنم به ثمر بنشیند و میوه بدهد و آن‌وقت، هیچ قدرتی من را از روی این صندلی بلند نتواند کرد جز درد و خواب.

محمدعلی ‌‌
۱۶ آذر ۰۳ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر

دو روز قبل نمی‌دونم بعد چند وقت برای خودم بستنی بزرگ، یعنی از این ۶۵۰گرمی‌ها خریدم. کاری که توی این وزن و با قصدی که برای کاهش وزن دارم حماقته. هوس کرده بودم. از این تریپل‌چاکلت‌های فوردوی کاله. پیداکردن رگه‌های شکلات توی این بستنی یک‌جورهایی مثل پیداکردن رگه‌های طلا مزه میده بهت. دو روز مشغولش بودم و تموم شد. به امروز که رسیدم، از ۷۷ ته حسابم ۴۵ دادم گاتا. از بیکری و شیرینی‌فروشی موردعلاقه‌ام توی سعدی. تکه‌های بزرگ می‌کندم ازش و گازهای محکم می‌زدم روی این نون شیرینِ گردوئی و نگران نبودم که این‌ها برام سمه. شب هم ماکارونی دم‌کشیده رو با سس فرانسوی مهرام، پرملات مصرف کردم، دو بشقاب. همه‌ی این‌ها برای اینکه این بار دیگه تنهایی از پس قورت دادن این بغض برنمی‌اومدم. برای پایین رفتن این بدمصب نیاز داشتم به کمک لقمه‌های بزرگ، چرب‌وچیل و خوشمزه که هلش بدن پایین و بهم یادآوری کنن زندگی همین چاقی و شکم بیرون‌زده‌ته. همینقدر کنه و نحس و تخس. ولت نمی‌کنه. پس جای اینکه بشینی و هی غصه بخوری، راهتو برو. ناراحت باش و کار کن. بمیر و کار کن. اینقدر ادای بی‌عرضه‌ها رو درنیار. اینقدر نقش‌شون رو خوب بازی نکن. تو بازیگر نیستی. تو آدمی. یک آدم ساده. خیلی ساده. جهنم. همش جهنم. تموم میشه یه روزی. همش تموم میشه یه روزی.

محمدعلی ‌‌
۲۹ آبان ۰۳ ، ۲۳:۰۰ ۳ نظر

یکی از بدترین وضعیت‌ها، یادآوری موقعیت‌های تصمیم‌گیری اشتباهه. موقعیت‌هایی که یک‌سری یا یک سلسله تصمیمات مرتباً اشتباه گرفتیم و افتادیم توی لوپ اشتباه‌کردن. یادآوری موقعیت و تصور اخذ تصمیم‌های درست و تصور نتایج احتمالی تصمیم‌های درست، آزاردهنده‌ترین نوع از اورثینکه که می‌شناسم. زندگی من هم از اول امسال پر شد از تصمیم‌های غلط و حالا فکر کن هر بار حجم زیادی اورثینک به اورثینک‌های قبلی اضافه شد. هنوز هم هر روز و هر روز به این فکر می‌کنم که در هر نقطه از این تصمیم‌های اشتباه اگر متوقف می‌شدم و چندتا تصمیم درست می‌گرفتم، اتفاقات بعدی چطور تصویر می‌شد و چطور جلو می‌رفت. به اتفاقاتِ نیفتاده فکر می‌کنم. به تجربه‌های «هرگز تجربه‌نشده» فکر می‌کنم. به فرصت‌هایی که سر تصمیم‌های اشتباه سوخت شد. به آینده؛ روزهای ناشناخته‌ای که اگه تصمیم‌های درست شکلش می‌دادن، قرار بود چجوری باشن. به خونه‌ای که در تهران ندارم. به ماشینی که دست‌وپام نیست. به شغل جدیدی که موجبات افتخارم نشده. به دوستی‌هایی که سوزانده نشده. به تجربه‌های شغلی‌ای که از دست نرفته. به درآمدهایی که محقق نشده. به همه این‌ها فکر می‌کنم و بیشتر از این‌ها که اینجا جای گفتن ازشون نیست. احساس چروک‌شدن می‌کنم بعد از یک دور کامل اورثینک کردن که چند روزی هم زمان می‌بره. بعدش بلند می‌شم و میرم می‌شینم گوشه باغ محتشم و چند نخی سیگار می‌کشم و دختری که اصرار داره کتاب بهم معرفی کنه (و بفروشه) رو دست به‌سر می‌کنم و سعی می‌کنم تمام این‌ها رو بندازم گردن ناخودآگاهم و فرار ناخودآگاهش از موقعیت جدید. عاصی‌ام از این فکرها و فکر می‌کنم تنها راه نجاتش کار بیشتر و ثمربخش و با نتیجه در یک شغل جدیده و در کنارش، مطالعه بیشتر و خیلی بیشتر در حدی که ذهنم فرصت نکنه به خطا بره. ناراحتم. خیلی ناراحتم. هر بار که به هر کدوم از این نشده‌های فرضی فکر می‌کنم. هر بار که به هر کدوم از این نبوده‌های همیشگی فکر می‌کنم. هر بار که به یک صحنه معمولی تو پارک فکر می‌کنم که احساس ناکافی‌تر بودن از یک ساقی گل وجودم رو گرفت. ناراحت می‌شم و نا-راحت می‌شم و فکر می‌کنم تمام این‌ها فقط و فقط اگه پیش‌درآمد اتفاق مثبت بزرگ‌تری باشه ارزنده است و درغیراین‌صورت هیچ دلم نمی‌خواد هیچ‌چیزی از داستان مضحک این زندگی ادامه داشته باشه و هیچ نمی‌ارزید هیچ کجای این داستان به هیچ کدوم از این‌هایی که سرم هوار شد. 

محمدعلی ‌‌
۱۳ آبان ۰۳ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر

وقتی فهمیدم کارم تموم شده و باید گزینه Shut down رو بزنم، ترسیدم. الان سه نیمه شبه. یک کار کوچیک ویرایشی داشتم. عقبش انداختم تا الان. قطره ملاتونین هم مصرف نکردم. فرار کردم از خوابیدن. با اکراه و از ترس تأخیر خوردن مجدد، اومدم سر وقت ویرایش. انجام شد. نسبتاً زود. آپلود شد. بدون مشکلی در اینترنت و سرعتش. صفحه‌های زیادی روی دسکتاپم باز نبود. پس زود بسته شد. دنبال یک چیزهای کوچک دیگه‌ای بودم برای انجام دادن. چون از دیدن گزینه شات داون ترسیدم. ترسیدم که کارم تموم شده و باید بخوابم. از خوابیدن ترسیدم. بارون شدیدی داره می‌باره. پنجره آلومینیومی اتاقم، تمام صدای برخورد قطره‌ها با زمین و سقف کاذب رو وارد اتاق می‌کنه. برخلاف بارش برف که آرامش داره، بارش بارون فقط بعضی وقت‌ها احساس آرامش داره که الان، سه نیمه‌شب وقتی یک کار کوچیک رو برای فرار از خوابیدن عقب انداختی، وقتی حتی از پلک‌زدن خودداری می‌کنی تا مبادا خوابت ببره، در چنین وقتی نه. صدای بارون آرامش نداره. ترسناکه. انگار که هر لحظه قراره یک چیزی، بهت حمله کنه. از دیدن گزینه شات داون ترسیدم و مثل همیشه پناهنده شدم به نوشتن. ورد رو باز کردم و بی‌هدف، با اینکه می‌دونم کارم تموم شده دارم می‌نویسم. پونزده دقیقه گذشته و من خیره‌ام به صفحه خاکستری ورد که یک روز اتفاقی فهمیدم می‌شه تم همیشه سفید-آبی رو عوض کرد و موقت، برای اینکه چشم‌هام اشک نیاره و بتونم کارم رو تموم کنم، خاکستری‌اش کردم و تا همین امروز، برنگردوندم به تم سفید-آبی کلاسیک چون هنوز چشم‌هام اشکی می‌شه. قوی بودن سخته. جلوی اشکی شدن چشم رو گرفتن سخته. کم آوردن خیلی خیلی خیلی خیلی نزدیکه. امروز بهم اخطار داد که: میزان غصه‌ای که خوردی تناسبی با میزان ضربه‌ای که بهت وارد شده نداره. بهش یادآوری کردم که: میزان غصه‌ای که خوردم، سرجمع تمام افتادن‌هام بوده و نه این یکی به‌تنهایی. هر بار که به غصه نشستم، سر جمع غصه تمام گذشته بوده و نه ضربه آخری به‌تنهایی. البته کسی بهم اخطار نداد و من هم به کسی یادآور نشدم. تمام این‌ها، خودمم. خودمم که با خودم مکالمه می‌کنم. تنهام و نه چون کسی نیست. چون من دیگه کسی نیستم که بتونم حرف بزنم. تمام ارتباط‌ها و دوستی‌های چندساله‌ام و تتمه‌ی چیزکی که از اجتماع برام مونده رو می‌تونم با یک کلمه آتیش بزنم. دست خودم هم نیست. نمی‌خوام بیازارم اما می‌آزارم. حرف زدن به نهایت سختی خودش رسیده برای منی که هر یک کلمه رو از اول، اول اول که زبون باز کردم با عذاب و وسواس ادا کردم و حتی وقت‌هایی که لودگی می‌کردم، از درون خودم رو سرزنش می‌کردم و آنچه از حذف اضطراب اجتماعی و معاشرتی‌شدنم شاهد بودم، فقط تلاش‌هایی برای سرکوب این سرزنشِ همیشه‌بیدار درونی بود که موقتاً ساکت باشه و شب، وقتی که کاملاً تنهام، به سراغم بیاد و هر بار می‌اومد. هر بار و هر بار بعد از هر معاشرت و خرده‌معاشرتی. نیم ساعت گذشته. همچنان جز صدای بارون شدید صدایی نیست. همه‌چیز خیلی ساکته. کارم تموم شده و نوشتنم به انتهای خودش رسیده و از خودم بعد از نوشتن چندهزارکلمه‌ی نشمرده، انتظاری بیشتر از این ندارم و می‌بینی حتی جرأت نمی‌کنم جمله‌هام رو ببندم و همش می‌خوام ادامه بدم تا مبادا برسه به نقطه و شات داون و بعدش احتمالاً خواب.

محمدعلی ‌‌
۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ ۲ نظر

صبح که بیدار شدم، شوکه بودم. من بعضی وقت‌ها خواب‌هایی می‌بینم که اسرارآمیزند و پیش از این، هر وقت حال و حوصله داشتم، به معناشون فکر می‌کردم. به لوکیشن‌هاشون، به آب‌وهوای اون لحظه، به افراد و به دیالوگ‌ها. امروز که بیدار شدم یک آن پی بردم که تمام اون خواب‌ها بی‌معنا بودن و هیچ معنایی پشت هیچ‌کدوم از اون سکانس‌های عجیب نبود. چرا به این مورد رسیدم؟ چون این بار در خوابم افرادی حاضر بودند که مشخصاً ارتباطی نداشتن به لوکیشن و افراد حاضر در اون. چون هر سکانس این خواب، حتی در دنیای موازی هم غیرقابل ساخته. از اول صبح دلم می‌خواست بیام و این رو بنویسم. حجم زیادی ذوق‌زدگی داشتم و حجم زیادی هم الان دچار غصه‌ام. خواب‌هایی که سال‌ها دوست‌شون داشتم، حالا بی‌معنایی محض‌شون داره اذیتم می‌کنه. قبلاً می‌گفتم شاید یک روزی یک جایی یک لحظه‌ای از زندگی‌ام به معنایی مشابه این خواب‌ها برسه و حالا می‌بینم هیچ معنایی وجود خارجی نداشت.

چیزی که مهمه؟ خیلی دیر به خوابم اومد. وقتی که دیگه فایده‌ای نداشت. قهرو و بداخلاق و روی‌گردان. از خواب هم شانس نیاوردم.

محمدعلی ‌‌
۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۱:۲۸ ۱ نظر

۱- (حذف شد.)

۲- من یک رویای فرضی دارم که شامل یک مسابقه همگانی برای دانش‌آموزان است. در این مسابقه، باید یک مسافت مشخصی دویده شود. البته شباهتی به مسابقات دوی دانش‌آموزی فیلم‌های تلویزیونی ندارد. خیلی کژوال‌تر و راحت‌تر است. اینطوری است که بدون هیچ دنگ و فنگی می‌توانید در آن شرکت کنید و مراسم خاصی هم ندارد و مسیر آن هم یک قسمتی از شهر و با زمین آسفالت و چاله‌های هموارنشده است.

من در هیچ آیتم ورزشی خوب نیستم. هیچ مهارت یا توانایی بدنی خاصی ندارم. همیشه هم در این مسابقه رتبه‌های نه‌چندان خوبی کسب می‌کنم. حس‌هایی مثل گرفتگی نفس، جا ماندن، نرسیدن و ناتوانی جزو حس‌های فرضی خواب هستند. این رویای صادقه هرچندسال و در بحبوحه اتفاقات مهم تکرار می‌شود.

۳- قبل‌ترها در اینستاگرام هر پستی را لایک نمی‌کردم و خیلی سخت‌گیر بودم. امروز اما پست‌های بیشتری را لایک می‌کنم. نگاهم عوض شده. درست که من خوشبخت نشدم، موفق نشدم و ایده‌های اینستاگرامی‌ام را هم نتوانستم پیگیری کنم اما دلم می‌خواهد بقیه در حد یک لایک خوشبخت‌تر باشند.

۴- مدتی است عکس پروفایل اینستایم را برداشته‌ام. نه چون عکس بهتری نداشتم – که راستش نداشتم – بلکه چون دلم می‌خواهد محو شوم. کاش می‌شد در تلگرام هم این کار را می‌کردم. کاش می‌شد از جاهای بیشتری و حتی از واقعیت محو می‌شدم.

۵- هر بار که می‌خواهم پستی را بفرستم دایرکت کسی و روی دکمه شیر می‌زنم، ۲۰-۳۰ ثانیه وقتم تلف می‌شود. if you know, you know. بعضی وقت‌ها هم نمی‌خواهم پستی را بفرستم دایرکت کسی، اما باز هم دکمه شیر را می‌زنم. باز هم if you know...

۶- کار جدیدم به من نزدیک‌تر می‌شود اما من از نزدیکی بیشتر می‌ترسم. از هم‌آغوشی با آن فرار می‌کنم. امروز و فردا می‌کنم. اما آخرش باید تن بدهم به این تجربه که میانگینِ دیگران می‌گوید منجر است به شکست.

۷- همیشه دلم می‌خواست دکمه خاموشی می‌داشتم و هر وقت که می‌خواستم آن را می‌زدم و خاموش می‌شدم. درست مثل گوشی یا لپ‌تاپ که می‌توانی خاموش‌اش کنی. ملاتونین خوراکی برای من همین اثر را دارد. دیگر هر وقت که دلم بخواهد می‌توانم خودم را خاموش کنم و بدون فرصتی برای فکروخیال، به خواب بروم. البته، فکروخیال گاهی انتقام بی‌توجهی‌هایم را در خواب‌هایم از من می‌گیرد. به‌هرحال دستش باز است دیگر. از راه دیگر می‌آید.

محمدعلی ‌‌
۰۱ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر