مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب
  • ۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ STFU

دو روز قبل نمی‌دونم بعد چند وقت برای خودم بستنی بزرگ، یعنی از این ۶۵۰گرمی‌ها خریدم. کاری که توی این وزن و با قصدی که برای کاهش وزن دارم حماقته. هوس کرده بودم. از این تریپل‌چاکلت‌های فوردوی کاله. پیداکردن رگه‌های شکلات توی این بستنی یک‌جورهایی مثل پیداکردن رگه‌های طلا مزه میده بهت. دو روز مشغولش بودم و تموم شد. به امروز که رسیدم، از ۷۷ ته حسابم ۴۵ دادم گاتا. از بیکری و شیرینی‌فروشی موردعلاقه‌ام توی سعدی. تکه‌های بزرگ می‌کندم ازش و گازهای محکم می‌زدم روی این نون شیرینِ گردوئی و نگران نبودم که این‌ها برام سمه. شب هم ماکارونی دم‌کشیده رو با سس فرانسوی مهرام، پرملات مصرف کردم، دو بشقاب. همه‌ی این‌ها برای اینکه این بار دیگه تنهایی از پس قورت دادن این بغض برنمی‌اومدم. برای پایین رفتن این بدمصب نیاز داشتم به کمک لقمه‌های بزرگ، چرب‌وچیل و خوشمزه که هلش بدن پایین و بهم یادآوری کنن زندگی همین چاقی و شکم بیرون‌زده‌ته. همینقدر کنه و نحس و تخس. ولت نمی‌کنه. پس جای اینکه بشینی و هی غصه بخوری، راهتو برو. ناراحت باش و کار کن. بمیر و کار کن. اینقدر ادای بی‌عرضه‌ها رو درنیار. اینقدر نقش‌شون رو خوب بازی نکن. تو بازیگر نیستی. تو آدمی. یک آدم ساده. خیلی ساده. جهنم. همش جهنم. تموم میشه یه روزی. همش تموم میشه یه روزی.

محمدعلی ‌‌
۲۹ آبان ۰۳ ، ۲۳:۰۰ ۲ نظر

یکی از بدترین وضعیت‌ها، یادآوری موقعیت‌های تصمیم‌گیری اشتباهه. موقعیت‌هایی که یک‌سری یا یک سلسله تصمیمات مرتباً اشتباه گرفتیم و افتادیم توی لوپ اشتباه‌کردن. یادآوری موقعیت و تصور اخذ تصمیم‌های درست و تصور نتایج احتمالی تصمیم‌های درست، آزاردهنده‌ترین نوع از اورثینکه که می‌شناسم. زندگی من هم از اول امسال پر شد از تصمیم‌های غلط و حالا فکر کن هر بار حجم زیادی اورثینک به اورثینک‌های قبلی اضافه شد. هنوز هم هر روز و هر روز به این فکر می‌کنم که در هر نقطه از این تصمیم‌های اشتباه اگر متوقف می‌شدم و چندتا تصمیم درست می‌گرفتم، اتفاقات بعدی چطور تصویر می‌شد و چطور جلو می‌رفت. به اتفاقاتِ نیفتاده فکر می‌کنم. به تجربه‌های «هرگز تجربه‌نشده» فکر می‌کنم. به فرصت‌هایی که سر تصمیم‌های اشتباه سوخت شد. به آینده؛ روزهای ناشناخته‌ای که اگه تصمیم‌های درست شکلش می‌دادن، قرار بود چجوری باشن. به خونه‌ای که در تهران ندارم. به ماشینی که دست‌وپام نیست. به شغل جدیدی که موجبات افتخارم نشده. به دوستی‌هایی که سوزانده نشده. به تجربه‌های شغلی‌ای که از دست نرفته. به درآمدهایی که محقق نشده. به همه این‌ها فکر می‌کنم و بیشتر از این‌ها که اینجا جای گفتن ازشون نیست. احساس چروک‌شدن می‌کنم بعد از یک دور کامل اورثینک کردن که چند روزی هم زمان می‌بره. بعدش بلند می‌شم و میرم می‌شینم گوشه باغ محتشم و چند نخی سیگار می‌کشم و دختری که اصرار داره کتاب بهم معرفی کنه (و بفروشه) رو دست به‌سر می‌کنم و سعی می‌کنم تمام این‌ها رو بندازم گردن ناخودآگاهم و فرار ناخودآگاهش از موقعیت جدید. عاصی‌ام از این فکرها و فکر می‌کنم تنها راه نجاتش کار بیشتر و ثمربخش و با نتیجه در یک شغل جدیده و در کنارش، مطالعه بیشتر و خیلی بیشتر در حدی که ذهنم فرصت نکنه به خطا بره. ناراحتم. خیلی ناراحتم. هر بار که به هر کدوم از این نشده‌های فرضی فکر می‌کنم. هر بار که به هر کدوم از این نبوده‌های همیشگی فکر می‌کنم. هر بار که به یک صحنه معمولی تو پارک فکر می‌کنم که احساس ناکافی‌تر بودن از یک ساقی گل وجودم رو گرفت. ناراحت می‌شم و نا-راحت می‌شم و فکر می‌کنم تمام این‌ها فقط و فقط اگه پیش‌درآمد اتفاق مثبت بزرگ‌تری باشه ارزنده است و درغیراین‌صورت هیچ دلم نمی‌خواد هیچ‌چیزی از داستان مضحک این زندگی ادامه داشته باشه و هیچ نمی‌ارزید هیچ کجای این داستان به هیچ کدوم از این‌هایی که سرم هوار شد. 

محمدعلی ‌‌
۱۳ آبان ۰۳ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر

وقتی فهمیدم کارم تموم شده و باید گزینه Shut down رو بزنم، ترسیدم. الان سه نیمه شبه. یک کار کوچیک ویرایشی داشتم. عقبش انداختم تا الان. قطره ملاتونین هم مصرف نکردم. فرار کردم از خوابیدن. با اکراه و از ترس تأخیر خوردن مجدد، اومدم سر وقت ویرایش. انجام شد. نسبتاً زود. آپلود شد. بدون مشکلی در اینترنت و سرعتش. صفحه‌های زیادی روی دسکتاپم باز نبود. پس زود بسته شد. دنبال یک چیزهای کوچک دیگه‌ای بودم برای انجام دادن. چون از دیدن گزینه شات داون ترسیدم. ترسیدم که کارم تموم شده و باید بخوابم. از خوابیدن ترسیدم. بارون شدیدی داره می‌باره. پنجره آلومینیومی اتاقم، تمام صدای برخورد قطره‌ها با زمین و سقف کاذب رو وارد اتاق می‌کنه. برخلاف بارش برف که آرامش داره، بارش بارون فقط بعضی وقت‌ها احساس آرامش داره که الان، سه نیمه‌شب وقتی یک کار کوچیک رو برای فرار از خوابیدن عقب انداختی، وقتی حتی از پلک‌زدن خودداری می‌کنی تا مبادا خوابت ببره، در چنین وقتی نه. صدای بارون آرامش نداره. ترسناکه. انگار که هر لحظه قراره یک چیزی، بهت حمله کنه. از دیدن گزینه شات داون ترسیدم و مثل همیشه پناهنده شدم به نوشتن. ورد رو باز کردم و بی‌هدف، با اینکه می‌دونم کارم تموم شده دارم می‌نویسم. پونزده دقیقه گذشته و من خیره‌ام به صفحه خاکستری ورد که یک روز اتفاقی فهمیدم می‌شه تم همیشه سفید-آبی رو عوض کرد و موقت، برای اینکه چشم‌هام اشک نیاره و بتونم کارم رو تموم کنم، خاکستری‌اش کردم و تا همین امروز، برنگردوندم به تم سفید-آبی کلاسیک چون هنوز چشم‌هام اشکی می‌شه. قوی بودن سخته. جلوی اشکی شدن چشم رو گرفتن سخته. کم آوردن خیلی خیلی خیلی خیلی نزدیکه. امروز بهم اخطار داد که: میزان غصه‌ای که خوردی تناسبی با میزان ضربه‌ای که بهت وارد شده نداره. بهش یادآوری کردم که: میزان غصه‌ای که خوردم، سرجمع تمام افتادن‌هام بوده و نه این یکی به‌تنهایی. هر بار که به غصه نشستم، سر جمع غصه تمام گذشته بوده و نه ضربه آخری به‌تنهایی. البته کسی بهم اخطار نداد و من هم به کسی یادآور نشدم. تمام این‌ها، خودمم. خودمم که با خودم مکالمه می‌کنم. تنهام و نه چون کسی نیست. چون من دیگه کسی نیستم که بتونم حرف بزنم. تمام ارتباط‌ها و دوستی‌های چندساله‌ام و تتمه‌ی چیزکی که از اجتماع برام مونده رو می‌تونم با یک کلمه آتیش بزنم. دست خودم هم نیست. نمی‌خوام بیازارم اما می‌آزارم. حرف زدن به نهایت سختی خودش رسیده برای منی که هر یک کلمه رو از اول، اول اول که زبون باز کردم با عذاب و وسواس ادا کردم و حتی وقت‌هایی که لودگی می‌کردم، از درون خودم رو سرزنش می‌کردم و آنچه از حذف اضطراب اجتماعی و معاشرتی‌شدنم شاهد بودم، فقط تلاش‌هایی برای سرکوب این سرزنشِ همیشه‌بیدار درونی بود که موقتاً ساکت باشه و شب، وقتی که کاملاً تنهام، به سراغم بیاد و هر بار می‌اومد. هر بار و هر بار بعد از هر معاشرت و خرده‌معاشرتی. نیم ساعت گذشته. همچنان جز صدای بارون شدید صدایی نیست. همه‌چیز خیلی ساکته. کارم تموم شده و نوشتنم به انتهای خودش رسیده و از خودم بعد از نوشتن چندهزارکلمه‌ی نشمرده، انتظاری بیشتر از این ندارم و می‌بینی حتی جرأت نمی‌کنم جمله‌هام رو ببندم و همش می‌خوام ادامه بدم تا مبادا برسه به نقطه و شات داون و بعدش احتمالاً خواب.

محمدعلی ‌‌
۰۶ آبان ۰۳ ، ۰۳:۳۳ ۲ نظر

صبح که بیدار شدم، شوکه بودم. من بعضی وقت‌ها خواب‌هایی می‌بینم که اسرارآمیزند و پیش از این، هر وقت حال و حوصله داشتم، به معناشون فکر می‌کردم. به لوکیشن‌هاشون، به آب‌وهوای اون لحظه، به افراد و به دیالوگ‌ها. امروز که بیدار شدم یک آن پی بردم که تمام اون خواب‌ها بی‌معنا بودن و هیچ معنایی پشت هیچ‌کدوم از اون سکانس‌های عجیب نبود. چرا به این مورد رسیدم؟ چون این بار در خوابم افرادی حاضر بودند که مشخصاً ارتباطی نداشتن به لوکیشن و افراد حاضر در اون. چون هر سکانس این خواب، حتی در دنیای موازی هم غیرقابل ساخته. از اول صبح دلم می‌خواست بیام و این رو بنویسم. حجم زیادی ذوق‌زدگی داشتم و حجم زیادی هم الان دچار غصه‌ام. خواب‌هایی که سال‌ها دوست‌شون داشتم، حالا بی‌معنایی محض‌شون داره اذیتم می‌کنه. قبلاً می‌گفتم شاید یک روزی یک جایی یک لحظه‌ای از زندگی‌ام به معنایی مشابه این خواب‌ها برسه و حالا می‌بینم هیچ معنایی وجود خارجی نداشت.

چیزی که مهمه؟ خیلی دیر به خوابم اومد. وقتی که دیگه فایده‌ای نداشت. قهرو و بداخلاق و روی‌گردان. از خواب هم شانس نیاوردم.

محمدعلی ‌‌
۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۱:۲۸ ۱ نظر

۱- (حذف شد.)

۲- من یک رویای فرضی دارم که شامل یک مسابقه همگانی برای دانش‌آموزان است. در این مسابقه، باید یک مسافت مشخصی دویده شود. البته شباهتی به مسابقات دوی دانش‌آموزی فیلم‌های تلویزیونی ندارد. خیلی کژوال‌تر و راحت‌تر است. اینطوری است که بدون هیچ دنگ و فنگی می‌توانید در آن شرکت کنید و مراسم خاصی هم ندارد و مسیر آن هم یک قسمتی از شهر و با زمین آسفالت و چاله‌های هموارنشده است.

من در هیچ آیتم ورزشی خوب نیستم. هیچ مهارت یا توانایی بدنی خاصی ندارم. همیشه هم در این مسابقه رتبه‌های نه‌چندان خوبی کسب می‌کنم. حس‌هایی مثل گرفتگی نفس، جا ماندن، نرسیدن و ناتوانی جزو حس‌های فرضی خواب هستند. این رویای صادقه هرچندسال و در بحبوحه اتفاقات مهم تکرار می‌شود.

۳- قبل‌ترها در اینستاگرام هر پستی را لایک نمی‌کردم و خیلی سخت‌گیر بودم. امروز اما پست‌های بیشتری را لایک می‌کنم. نگاهم عوض شده. درست که من خوشبخت نشدم، موفق نشدم و ایده‌های اینستاگرامی‌ام را هم نتوانستم پیگیری کنم اما دلم می‌خواهد بقیه در حد یک لایک خوشبخت‌تر باشند.

۴- مدتی است عکس پروفایل اینستایم را برداشته‌ام. نه چون عکس بهتری نداشتم – که راستش نداشتم – بلکه چون دلم می‌خواهد محو شوم. کاش می‌شد در تلگرام هم این کار را می‌کردم. کاش می‌شد از جاهای بیشتری و حتی از واقعیت محو می‌شدم.

۵- هر بار که می‌خواهم پستی را بفرستم دایرکت کسی و روی دکمه شیر می‌زنم، ۲۰-۳۰ ثانیه وقتم تلف می‌شود. if you know, you know. بعضی وقت‌ها هم نمی‌خواهم پستی را بفرستم دایرکت کسی، اما باز هم دکمه شیر را می‌زنم. باز هم if you know...

۶- کار جدیدم به من نزدیک‌تر می‌شود اما من از نزدیکی بیشتر می‌ترسم. از هم‌آغوشی با آن فرار می‌کنم. امروز و فردا می‌کنم. اما آخرش باید تن بدهم به این تجربه که میانگینِ دیگران می‌گوید منجر است به شکست.

۷- همیشه دلم می‌خواست دکمه خاموشی می‌داشتم و هر وقت که می‌خواستم آن را می‌زدم و خاموش می‌شدم. درست مثل گوشی یا لپ‌تاپ که می‌توانی خاموش‌اش کنی. ملاتونین خوراکی برای من همین اثر را دارد. دیگر هر وقت که دلم بخواهد می‌توانم خودم را خاموش کنم و بدون فرصتی برای فکروخیال، به خواب بروم. البته، فکروخیال گاهی انتقام بی‌توجهی‌هایم را در خواب‌هایم از من می‌گیرد. به‌هرحال دستش باز است دیگر. از راه دیگر می‌آید.

محمدعلی ‌‌
۰۱ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر

یکی که یادم نیست کی می‌گفت آدمی‌زاد رنج آشنا رو به خوشی ناآشنا ترجیح می‌ده. چقدر این حرف دقیقه. چقدر در زندگی من مصداق داره. رنج آشنا دردناکه، طولانیه، میاد و می‌مونه اما حداقلش اینه که تو می‌شناسی‌اش. ازش فرار نمی‌کنی. در آغوشش می‌گیری. بهش عادت داری. خوشی ناآشنا به‌حدی ترسناکه که حتی اگه ازش فرار نکنی، می‌زنی می‌شکنی‌اش. دورش می‌کنی. زمان می‌بره تا بهش عادت کنی و شاید، هیچوقت هم بهش عادت نکنی.

یک کلیپ دیگه هم بود از ژیژک که می‌گفت آدم‌ها چیزی که میگن می‌خوان رو نمی‌خوان. اون‌ها در واقع اون تصور و اون وضعیتی رو میخوان که اون چیز رو بخوان. یعنی، صرف این خواستنه رو می‌خوان و نه رسیدن به اون چیز رو. مثالی که می‌زد، این بود: مردی که همسری داره و معشوقه‌ای، با خودش میگه کاش می‌شد با معشوقه‌ام ازدواج کنم و از همسرم جدا بشم اما وقتی این کار رو می‌کنه، باز هم رضایت خاطر نداره. باز هم زندگی‌اش ایدئال خودش نیست و باز هم معشوقه‌ای پیدا خواهد کرد که بخوادتش. چون خود این وضعیت، این وضعیت خواستن رو می‌خواد و نه خود رسیدن رو.

بین این دو حرف، یک اشتراکی هست. اینکه ما درگیر وضعیت‌های ذهنی می‌شیم. ما به رنج‌هامون عادت کردیم. تغذیه‌شون کردیم. ازشون مراقبت می‌کنیم. به خوشی‌ها فقط یک نگاه دور و بلند داریم: ما این خوشی کذایی رو می‌خوایم. اما خواستنش رو بیشتر از رسیدنش دوست داریم. همینه که وقتی بهش می‌رسیم، درد مضاعفی می‌کشیم. از درون، نا-راحتیم. حتی در مسیر رسیدن بهش شاید پا سست کنیم، بترسیم، عقب بکشیم یا حتی کارهایی رو انجام بدیم که مسیر رسیدن رو فقط سخت و سخت‌تر کنه. مثل اهمال‌کاری.

نمی‌دونم این‌ها یک قاعده کلی و همیشگی‌اند یا آگاهی بهشون کمک می‌کنه تا دورشون بزنیم. من می‌دونم که یک وضعیتی رو می‌خوام. می‌دونم این وضعیت، این موقعیت از ته دل خوشحالم می‌کنه. می‌دونم ها. اما فکر می‌کنم این رنج آشنا داره من رو سست می‌کنه. داره من رو درون خودش غرق می‌کنه. داره احساس‌هایی مثل ترس و کناره‌گیری رو بهم القا می‌کنه. خوشی ناآشنا یک جایی، یک کنجی منتظر منه. می‌خوام بهش برسم. حتی اگه این رسیدن بعدش دلزدگی داشته باشه. می‌دونم که این رسیدن هم فقط و فقط وابسته به منه. به اکت و عملکرد خودم. چقدر زشت و چقدر زیباست بازی زندگی. دردهای زندگی. و راستش، چقدر احمقانه.

محمدعلی ‌‌
۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۸:۵۴ ۲ نظر

باورم نمی‌شه چیزی رو که در اول مرداد پذیرفته بودم، پذیرش دوباره‌اش اینقدر دشوار بود. من پذیرفته بودم که دوست‌داشتنی نیستم، نرمال نیستم، مضطربم و تنهایی همراه چندین ساله من باقی می‌مونه. پذیرفته بودم فقط به پلن همیشگی فکر کنم و جز این، راهی رو نرم. پذیرفتن دوباره همین‌ها کار سختی بود. شاید چون پیش از این، به مرور به همه این‌ها رسیده بودم و حالا، که تازه به مرور داشتم از هر کدوم از این باورها فاصله می‌گرفتم، یک آن و یک لحظه و یک‌دفعه مجبور شدم بهشون برگردم. یک‌جورهایی انگار ترمز بریدم و با وجود بار سنگینی که روی دوشم بود، نتونستم سر خروجی ایست کنم و بپیچم به مسیری که باید از اول هم واردش می‌شدم: تنهایی و روتین کاری روزانه. تنهایی و مطالعه روزانه. تنهایی و تفریح‌های ریز روزانه. تنهایی و هزارتا کوفت دیگه که هر روز باید تکرارش کنم. اینقدر تکرارش کنم تا خفه شم. تا غرقش بشم. تا هیچ‌چیز دیگه‌ای رو به‌جز همین کارهای روزانه تکراری و همیشگی نبینم. تا برسم به یک کنجی که به خودم قولش رو دادم. تا به قول نوروز ۱۴۰۳، زمانی برای شکست خوردن، قصه بافتن و غصه خوردن نداشته باشم.

گفتم کنج. بیت‌الأحزان یعقوب همیشه برای من الهام‌بخش بوده. اینکه اینقدر غصه روی دلت سنگینی کنه که با همه مردانگی و سرسختی‌ات، پناهنده بشی به کنجی و فقط اشک بریزی، غصه بخوری و تنهایی، هرروز و برای سال‌های طولانی، به یک چیزکی فکر کنی که آزارت می‌ده همیشه و با هر چیزک دیگری قهر کنی. کنجی که هر بار بهش فکر می‌کنم و دلم می‌خواد داشته باشم، یک چنین چیزیه. البته در کنار این کنج، یک آزادی عمل هم لازم دارم که جز خودم، کسی نباشه که بازخواستم کنه بابت چسبیدن طولانی‌مدت به این کنج. نقطه آرامش من در تنهایی، وقتی هست که در کنجم آروم بگیرم. جایی‌که دیگه کاملاً تنهای تنها می‌شینم و با خیال آسوده غصه می‌خورم و دست از عمل بیهوده می‌کشم. البته که حرف از این کنج، برای امروز و فردا نیست. برای سال‌های دوره. الکی نیست که اسمش رو گذاشتم پلن همیشگی. به همه‌چیز رسیدگی شده.  

 از کنج که بگذرم، یکی از کارهای تکراری هرروزه‌ام بشقاب غذامه. در راستای رسیدن به وزن سلامت و تغذیه سالم، من یک بشقاب برای خودم تعریف کردم که هر روز باید تکراری و تکراری مصرفش کنم. راستش، دیگه دلم غذاهای رنگ‌ووارنگ نمی‌خواد؛ البته به‌جز وقت‌هایی که غصه دارم و سیگار هم نیست و به زیاده‌روی در خوردن پناه می‌برم. در کل، یاد گرفتم که با غذای تکراری سیر بشم و به چیزهای مهم‌تری از شیوه سیر شدنم فکر کنم. این تصویر بعلاوه سیب‌زمینی و چندتا چیزک دیگه که گاهی هست و گاهی نیست، همون غذای تکراری روزانه منه.

[تصویر چندان خوب نشده. یک بشقاب مرغ گریل رو تصور کنید.]

تهران که بودم و به واسطه دوری از آشپزخونه و وسایل خونه، فکر می‌کردم بعضی طعم‌ها رو فقط توی رستوران می‌شه تجربه کرد!! وقتی رسیدم خونه و دست به کار شدم، دیدم چقدر ساده می‌شه بهتر از همون طعم‌ها رو توی خونه ساخت. من عاشق مرغم. در هر سر و شکلی و بیش از همه، در حالت گریل. اما گریل مطلوب من هر جایی پیدا نمی‌شه و تهران هم یکی دو جا بود که دوستش می‌داشتم. بااین‌حال وقتی تونستم خودم همون طعم رو دربیارم، خیالم راحت شد که دیگه دغدغه‌ای برای غذاخوردن ندارم و می‌تونم بشقابم رو از خانواده جدا کنم؛ حداقل در بیشتر روزها.

اما چیزی که تابستون بعد از پذیرش همه اون چیزهایی که اول متن گفتم رفتم سراغش، کار جدیدی که دلم می‌خواد تمام روزم رو پر کنه، داره سخت می‌شه. نه سخت، از این جهت که نتونم، نتایجم متناقض باشه یا چیزی برای آموزش جا افتاده باشه؛ بلکه از این‌جهت که هر روز از نظر روانی دارم ضعیف‌تر می‌شم. مضطربم. تپش قلبم کم نمی‌شه (و گاد، هر بار یادم میره پروپرانولول بخرم) و می‌ترسم. تمرکزم پایدار نیست و صندلی‌ام، به شکل نافرمی باعث کمردرد و گردن‌دردم شده. همه این‌ها به شکل مستقیم، خیلی مستقیم، روی عملکردم در این کار جدید اثرگذاره. برای همین، عقب انداختن شده کار هر روزم. انگار که حذف اضطراب دکمه داره و دکمه‌اش رو پیدا نمی‌کنم و به خودم وعده می‌دم فردا، فردا پیداش می‌کنی. اما واقعیت چیزی فراتر از این‌هاست و من می‌دونم که راهش رو بلد نیستم. خلاصه که این نیم‌مرحله تست آخر زیادی طولانی شده. کاش تا آبان شروعش کنم و بتونم از پس خودم، اضطرابم، ترسم، ناکارآمدی‌هام، ناتوانی‌ام، بی‌خاصیتی و بی‌اهمیتی‌ام بربیام. کاش یک بار هم من بزنم تو گوش این زندگی عوضی.

 

+ عنوان از دیالوگ فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»

محمدعلی ‌‌
۱۶ مهر ۰۳ ، ۲۳:۲۳ ۴ نظر

هنوز مثل میوه‌ای که از درخت نچیده باشی، تازه است. مثل ماهی که از آب نگرفته باشی یا قلبی که از سینه جدا نکرده باشی. تازه و تپنده است. داغ و زنده است. این رو الان فهمیدم که دوباره چندتا کلمه رو مرور کردم. چندتا کلمه ساده که خارج از این کانتکست بی‌معناست. با خودم تکرار می‌کنم «کار نخواهد کرد». یک بار. دوبار. سه بار. می‌خندم. بیش از حد احساس حماقت می‌کنم. 

 

لیز می‌خورم. می‌خوام رها بشم. می‌ترسم. وقتم کمه. اما افتادم یک گوشه رینگ انگار. وقتی گوشه رینگ گیر بیفتی، خارج شدن ازش سخته. به‌خصوص که بازی داوری نداشته باشه که وسط بده. که رینگ، رینگ چاله‌میدون باشه، نه مسابقه قاعده‌مند. در واقع قفس باشه، نه رینگ. هر کاری میام بکنم، یک مشت می‌خورم. هر کلیک، هر کلمه‌ای که می‌نویسم، هر تستی که می‌گیرم، یک مشت می‌خورم. میفتم توی چاله هوشیاری و اغما. به خودم که میام، مشت بعدی منتظرمه. لیز می‌خوره وقت از دستم. به خودم می‌گم اگه این‌همه بری و آخرش این‌یکی هم نشه، دیگه نمی‌تونی بلند شی. «بیا و همین‌جا بشین. بگو من تمومم. کنار بکش بذار باد بیاد. خفه شدیم گوشه این قفس لعنتی. گور بابای دنیا و مافیها. سیگارتو بکش زودتر بمیری راحت شیم از دستت.» انگار افسار ذهنم از یکجایی در میره. ولش کنم پیشنهادهای بدتری هم برام داره. ولش می‌کنم. «تو که از شیمی فقط دارکش رو دوست داشتی. تاکسیکولوژی هم که علاقه‌ات بود. خاکت به سر. کجا می‌خوای از لیسانست استفاده کنی؟ بشین راهشو پیدا کن.» دیگه ادامه نمیده. نمیگه راه چی رو. می‌دونه می‌دونم. با خودم تکرار می‌کنم: کار نخواهد کرد. می‌خندم. بیش از حد احساس حماقت می‌کنم.

محمدعلی ‌‌
۰۹ مهر ۰۳ ، ۰۴:۳۱ ۰ نظر

:)))))))))))))))))) خنده‌ام می‌گیرد. اگر یک روزی به من می‌گفتند از چنین اتفاق و رفتاری آسیب می‌بینی، می‌خندیدم. متعجب می‌شدم. می‌گفتم من؟ من به‌خاطر این رفتار – که محال است انجامش دهم – شانسم را قمار کرده‌ام؟ من؟ محال است. می‌خندیدم. بلندتر. آن‌قدر بلندتر که منِ امروز هم می‌تواند بشنودش. من با آن مقدار اضطراب اجتماعی، محال بود که چنین کنم. اما واقعیت چیز دیگری است. آدمی بوده‌ام که سیب را چیده، از درختی که می‌دانسته درخت سیب است. سیب را چشیده، درحالی‌که چند لحظه قبل با خودش تکرار کرده این یک سیب است.

البته که دنیا را به یک نگاه می‌بازیدم. البته که سیب را می‌چیدم. البته که محال بود چنین نکنم. نکته همین‌جاست که بعضی وقت‌ها تو می‌کنی؛ کاری را که می‌دانی ریسک بالایی دارد، ممکن است دنیایت را ببازاند و خب واضح است که می‌بازید. چون که نمی‌توانید در برابر صدا و نگاه و فراموشی و ترس‌هایتان بایستید. چون دنیا بدون از دست دادن معنا نمی‌شود و شما می‌خواهید حالا که از دست دادن اینقدر بدوی و ساده و بی‌هیاهو رخ می‌دهد و همیشه هم رخ می‌دهد، لحظه‌تان را بوسیده باشید و عطر آن را به‌خاطر سپرده باشید و یادش را هر روز سرمه چشم‌هایتان کنید. حالا بعداً اگر برایش پشیمان شدید و دل‌تان هر روز خدا خون شد؛ خب همین است. چرخ گردون بر خون می‌چرخد. زندگی هم خون به دل‌تان می‌کند. شما هم در آخر می‌پذیرید که در مستی و سرمستی زیاده‌روی کرده‌اید و احساس حماقت سرتاسر وجودتان را می‌گیرد؛ و البته که، نقش بازی نکرده‌اید. این از همه مهم‌تر است: خودتان بودید و نقش بازی نکردید. آخرِ آخرش هم یاد می‌گیرید که از این پس نقش بازی کنید و بازیگر خوبی باشید.

چهار صبح است. بالش را روی سرم فشار می‌دهم تا صداهای درونش را خفه کنم. ذهنم تلنبار تصویرها و صداها و پلی‌بک‌ها و خودمحکومی‌ها و ترس‌هایش شده و درحالی‌که فکر می‌کند از همه جانوران عالم احمق‌تر است، امیدوار است صدای شلیکی بلند شود. محکم‌تر فشار می‌دهم. دستم از لبه‌ها در می‌رود و شترق می‌خورد در چشم چپم. برق سفیدی می‌بینم و همه‌چی به سیاهی برمی‌گردد. چشمم درد می‌گیرد و اشکی می‌شود. صداهای توی سرم یک لحظه صبر می‌کنند؛ مانند کسانی که منتظرند از نتیجه بانگ بلندی باخبر شوند و بعد آن، دوباره از سر می‌گیرند. آن‌قدری درونم پُر و شلوغ است که کوچک‌ترین محرک‌ها هم اذیتم می‌کنند. حتی اگر نور ریز و درخشنده مودم را با تغییر کاربری بالش از زیر سر به روی سر خاموش کنم، با وزوز گوش‌هایم کاری نمی‌توانم کنم. ۲۴ساعته سوت می‌کشند. شب‌ها از همه بدتر است. صدای همه‌چیز بلندتر می‌شود. صدای قلبم از همه‌شان بدتر است و خلاص‌نشدنی‌تر. شد چهار و بیست دقیقه. معمولاً همین است. یک شب خواب ندارم و شب بعد طرف‌های صبح خوابم می‌برد و این چرخه تکرار می‌شود. مثل زندگی و چرخ گردون که هنوز رازهایش را نفهمیده‌ام. تکراری شده است کار دنیا؛ چرخ گردون در خون می‌چرخد و زندگی خون به دلم می‌کند و دلم پر می‌شود از غصه و دستم غصه می‌نویسد تا رشته‌فکرهای نامرتب را بنشاند سرجایش.

 

+

محمدعلی ‌‌
۰۲ مهر ۰۳ ، ۲۲:۵۹ ۲ نظر

دلم پر از غصه است. با دستی که غصه است، چشم‌هایی که غصه می‌بینند، فکری که غصه فکر می‌کند و قلبی که غصه پمپاژ می‌کند، چه نتیجه‌ای از سرانگشتانم درمی‌آید به‌جز غصه؟ معلوم است. هر کاری کنم به سرانجام نمی‌رسد.

محمدعلی ‌‌
۲۷ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۲۴ ۰ نظر