قبل از صفر. این پست مقادیر زیادی یادداشت شخصی برای ثبتشدن است و مطلبی خواندنی و کاربردی در ادامه قرار نگرفته است.
۰. دو دسته آدم وجود دارد. یکی آنهایی که فکر میکنند قهوه فوری هم کارشان را راه میاندازد و نباید وقت شریفشان هدررفتِ اینچیزها شود. دیگری آنهایی که فکر میکنند درست کردن یک قهوه ساده و خوب برایشان حکم آرامبخش را دارد و از قضا وقت شریفشان باید صرف اینچیزها هم بشود. البته شاید دستههای دیگری هم باشد. مثل آنهایی که چای-پرسن هستند و قهوه را ادایی میدانند. یا آنهایی که خودشان را از بند اعتیادِ هرچهنوشیدنی است رهانیدهاند.
بههرحال، من متعلق به آن دسته از آدمها هستم که به تشریفات کوچک خودشان دلبستهاند. یادداشت کردن کتابهایی که خواندهاند، درست کردن قهوه تلخ و ساده، مرتب کردن یادداشتهای روزانه، مرتب کردن هزارباره میز کار و... . و از دستهی آنهایی که هیچکدام از این تشریفات کوچک را هدررفتِ وقت خود نمیبینند. حتی این را در خودم میبینم که در آینده وقت شریفم را صرف تمیزکاری کفشها و مرتب کردن ساعتها و مرور حسابها کنم. چه ایرادی دارد؟
بااینحال هیچکدام از این تشریفات در سایه زندگی غیرواقعی جذابیتی ندارند. مقصودم از زندگی غیرواقعی شرایطی است که در آن آزادی عمل از آدمیزاد گرفته میشود و دیگر نمیداند که چه از دست او برای پیشبرد این زندگی یا لولآپ کردنش ساخته است. شرایطی که وضعیت را چنان بغرنج میکند که سردرگمی فقط یک کلمه ساده است برای توصیف وضعیتی که از مدار زندگی به کلی خارج شده است.
۱. برای برگرداندن زندگی به مدار طبیعی دو سال است که تلاش میکنم. تلاشهایم بیشتر نادیدنیاند و جز خودم کسی خبری از بیشترشان ندارد. البته خبر هم فایدهای در درک آنها ندارد. چون درک کم و کیف اینها کار کسی نیست که خارج از گود این زندگی بوده باشد. بااینحال انکار نمیکنم که شاید جنس تلاشهایم بیشتر از اینکه ایندنیایی باشند، به جهانی بهینهتر تعلق دارند. البته شاید لفظ کشور بهینهتر، مناسب باشد. کشوری در همین جهان اما فارغ از ماجراهای بیسروته خواهرمیانه! شاید دلیل اینکه ثمره این تلاشها زمان بیشتری میخواهند هم همین شرایط کشوری باشد، نه لزوماً از جنس آنها. بههرحال نتیجه است که حرف میزند و رودهدرازی میکند و نتیجه هم فعلاً خیال ندارد که جز سیاهی رنگ دیگری را انتخاب کند. دلیلتراشی هم البته کار سهلی است و شاید از اساس بخت ما همین بوده. کار دنیا بیشتر از دلیل، بر بخت است.
۲. برای دیگران زندگی نمیکنم و نظر دیگران برایم اهمیت ندارد؛ ولی تاجاییکه به این دیگران دلبسته نباشم. زندگی در یک محیط ایزوله و خارج از دید همگان شاید ظاهراً ایدئال باشد اما در نهایت همه ما حول محور یک «دیگران» خودمان را تعریف میکنیم و زندگیمان را میچینیم. در شرایط نرمال هم همواره این دیگران به صورت پیشفرض در زندگی حضور دارند. پس این ادعا که نظر دیگران برایم اهمیت ندارد، کم کم آب میرود اگر شرایط به تدریج بهتر نشود. ۲۰ سال بعد به شرط حیات، نمیتوانم بگویم بیخیال (نظر) دیگران شدن برایم انتخاب جذابی بوده است.
۳. برایم عجیب و باورناپذیر است که دیگران با همین دانش خام (Raw) میتوانند کارهایی کنند که منجر به خلق ارزش میشود. این کار هرچیزی میتواند باشد. از فعالیت در سوشال مدیا و پروراندن یک یا چند پیج تا راهاندازی یک کسبوکار واقعی یا حتی یک فعالیت علمی یا هر پروژه شخصی دیگری. برایم اینجایش عجیب است که من با دانش خام هیچ کاری نمیکنم. یعنی دارمش، میتوانم پردازشش کنم، میتوانم ترندها را درک کنم و تخمین بزنم، زودتر از همهی دیگران دوروبرم از چندوچون کارکرد یا تحول سیستمها خبردار میشوم، اما نهایتاً اینها منجر به خلق ارزش نمیشوند. یعنی به ساحت عملگرایی نمیرسند تا بعد بخواهند به جاهای دیگری برسند. جاهای زیادی را برای پیدا کردن نقصان و کاستی زیرورو کردهام. از اهمالکاری تا خرد کردن کارها، از انجام ناقص و برداشتن گام اول تا پیشبرد بختی گامهای بعدی. هیچکدام در نهایت من را در حالت راحت خود قرار ندادهاند تا پس از آن «کارها به پیش بروند». انگار که دیگران یک افزونه رویشان نصب است که روی من نیست! با علم به اینکه اینطور نیست، هربار گره کار را پیدا میکنم و از دستم در میرود.
۴. هر یک ماهی که میگذرد، یک آه عمیق است. درک ما از زمان اغلب کاریکاتوری است و تصور میکنیم که میدانیم فلان کار دقیقاً چقدر زمان میخواهد و این وسط برنامهریزیها یک به یک شکست میخورند. (اما ما باز برنامهریزی میکنیم!) با وجود اینکه درک خوبی از زمان واقعی مورد نیاز دارم و میدانم قرار نیست «به این زودیها» باشد، باز هم انگار هر یک ماهی که ورق میخورد، گره کراواتی ناپیدا را محکمتر میکند. احساس خفقان و تنگی نفس میکنم وقتی به این فکر میکنم که کجای سال هستیم. مرور «آنچه گذشت» گاهی تسکینبخش بود، چون راه پیموده را نشانم میداد و گرههای بازشده را، اما این تسکین هم کم کم رنگ خودش را از دست میدهد چون «راه نپیموده» یا نتیجهی گرفتهنشده با هر گذر تاریخی پررنگتر میشود. اینکه امروز سوم سپتامبر است خیالم را ناراحت میکند اما نه فقط چون امروز سوم سپتامبر است و روز تلخی برای من، بلکه چون سوم سپتامبر است و من راهی پیمودهنشده دارم که نمیدانم چرا تا به امروز در آن قرار نگرفتهام و نتیجهای که نمیدانم چرا به دست نیاوردهام. شاید این هم بختی بوده و نباید دنبال دلیلش بگردم یا مکرر بپرسم که چرا.
۵. با احتساب امروز، پذیرش یکباره تمام اینها سختتر شده است. کوتاهآمدن و پذیرش بدبیاریها به گونهای که روی دور تکرار بیفتد، انگاری راه درستی برای مقابله با تلخیهای ایندنیایی (اینکشوری؟) نیست. خلافآمد آنچه لازمِ بودن است تلخ است. ناکاراییِ آنچه در واقع کارکرد دارد، تلخ است. [انگاری] زندگی تلخ است.
وقتی از من میپرسند این تلخی قهوه را چطور تحمل میکنی، فقط لبخند میزنم. هر روز «زهرمار» را زندگی میکنم و قهوه اصلاً تلخ نیست.