هوای قبل از عید این شهر خیلی ملس و نرم است. فکر کنم بسیاری از شهرهای دیگر هم چنین شرایطی داشته باشند. تجربهام در تهران هم چنین بود. دم بهار که میشود، دل آدمی نمیتواند خانهنشینی را طاقت بیاورد. بیرون که میروم، میبینم همهچیز برای یک شادی کوچک و شخصی مهیاست. اما شاد نیستم. شادی، نبود غم است. رضایت، فائق آمدن بر شکستهای متوالی. نه راضیام و نه شادم و نه امیدوار. وقتی قدم میزنم فقط یک چیز برایم تکرار میشود: همین حالا روی همین خاک و کره احمقانه، تعداد زیادی هستند که میتوانند آمدن بهار را خوشیمن و شادیبخش بدانند و در درونشان ذوق داشته باشند. مثل من در سالهای نهچندان دور. سنگینی کریه و نخواستنی این بار چنان روی دوشم مانده که هیچچیز دلم را تکان نمیدهد. هیچچیز.
پلهایی که پشت سرم خرابکردهام را با خودم حمل میکنم. راه برگشتی ندارم و البته، نمیخواهم که برگردم. اینبار فرق میکند. از گذشته، چنان بیزارم که نمیخواهم به هیچ قیمتی به آن برگردم. البته که نمیتوانم بارم را سبک کنم. نمیتوانم فراموش کنم که چه چیزهایی را خراب کردهام و سوزاندهام و دور انداختهام و هنوز سرپا ماندهام. نه که نمیتوانم، اصلاً توانستنی نیست. گذشته آدم به دنبال آدم میآید و روی کول آدم سوار میشود و هر روز فندقی میزند توی سرش و درد را میرساند به ته ته استخوان جمجمهاش. وقتی همهچیز را شکاندم و سوزاندم، میخواستم یک تغییر درستوحسابی به سروشکل این زندگی بدهم. یک کار معقول، یک توانایی شخصی. یک پروژه که همچنان روی LOADING گیر کرده است و با اینکه خط سبز جلو میرود، قبول دارم که جلو میرود، اما مثل کامپیوترهای قدیمی دهه هشتاد، معلوم نیست که کِی این خط سبز قرار است به آخر برسد. پلهای خرابشده روی دوشم است و میبینم که ۱۴۰۳ تمام شده و من هنوز پل جدیدم را نساختهام. اینقدر طول کشیده که صبرم ته کشیده و گاهی انتظار دارم در حد فاصل یک پلک زدن همهچیز گلستان شود. (البته که این زمان طیشده طبیعی است و بیشازاندازه نیست.) انگار که دنیا بدهکارم باشد.
دنیا بدهکارمان است یا نه؟ واقعیت دیگر تصور دقیقی از یک زندگی نرمال ندارم. وضعیت آنچنان آشفته و نخواستنی است که میتوانم ادعا کنم زندگی هیچچیز برای ارائه ندارد. هیچچیز برای دوست داشتن یا وابستگی یا خوشحالی. دروغ است و همین من با چیزهایی در این زندگی احمقانه و کوتاه خوشحال شدهام اما واقعیت امروز حرفش چیز دیگریست. همینکه صبرم تمام شد و دنیا برایم به آخر رسید، شاهد بودم که اندکاندک ریشههایم نم گرفت و شروع کرد به پوسیدن. هرچه میگذرد آدم بدتری میشوم. هرچه ویژگی نادلخواه است، کسب کردهام. بدی ماجرا اینجاست که دیگر دست خودم نیست. بنیانهای اخلاقی و شخصیتیام که چندان و چنان برایشان زحمت کشیده بودم، یکبهیک فتح میشوند و همهاش زیر سر بختکهایی است که چهلوچندسال است که افتادهاند روی بیداری و خواب زندگی هزارها هزار آدم بیگناه و ساده؛ هرچند نادان و ناتوان و بعضاً کور. درد اصلی من هم همین است که تکههای شکستهام هم دارند از هم متلاشی میشوند. نه که تغییر شکل بدهند و در قامتی جدید به زندگی برگردند؛ نه. انگار که تمام دسترنج و درونیاتم دارند خاکستر میشوند و در رودخانهای یا بالای یک کوه، رها میشوند.
دردهایی هستند که شما را وادار به واکنش میکنند: آخ، وای، سوختم، دردم گرفت. دردهایی هم هستند که چنان نفستان را میبرند که جیکتان درنمیآید و شاید در چهره کمی سرخ میشوید. اما یک دردهایی هم هست که باعث میشود شبها به خواب نروید، صبحها تپش قلب بگیرید، ظاهرتان خندان باشد و درونتان به چیزهایی فکر کنید که هنوز برای فکر کردن به آنها خیلی جوانید. دردهای ۴۰۳ یا از نوع دوم بودند یا سوم، اما هرچه بودند، به نظر نمیرسد تمام شده باشند.