مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

دوسال گذشته و حالا من کمی عاقل‌تر، کمی پویاتر و کمی به «شرایط» کذایی نزدیک‌ترم. دوسال گذشته و من باید خوشحال باشم که این دوسال رو فرصت داشتم ولی نیستم. خوشحال نیستم، نه اینکه دوسال کم باشه یا من الان نتونم اون‌چه که می‌خوام رو به‌دست بیارم. خوشحال نیستم چون دیگه ماجرای تو یک ضرب ساده‌ی دو در دو نیست. بود. قبلا بود و می‌گفتم هست و حالا نیست و می‌گم کاش بود. حالا می‌فهمم که دیگه هیچ شرایط کذایی‌ای نمی‌تونه من رو به سمتی که می‌خوام ببره و هیچ چیزی نباید فراهم بشه تا من اونی بشم که می‌خوام. حالا می‌فهمم که آزادی، جمع جبرهاست و هیچ چیز دیگه‌ای نیست که بتونه آزادت کنه از بندهایی که به خودت بستی. من خودم رو بستم به دیوار شمالی شریف. بستم به اون لحظه و اون لحظه هر لحظه از من دورتر می‌شه. هیچی نیست که بتونه من رو از این بندها بیرون بکشه و صدام رو به گوش‌های دور تو برسونه. من اول شهریور به خودم قول دادم - مثل کلی قول دیگه - که ۲۸ آبان اگه هنوز امیدی به آینده کذایی داشتم، ... . امروز ۲۸ آبانه و من امیدوارم هنوز و کاش نبودم. من می‌ترسم حالا از خواستن و کاش بدونم که دقیقاً باید قدم بعدیم رو از کجا شروع کنم. اولین قدم بعدی، بدون قدم‌های قبلی، بدون پیوستگی به دیوار شمالی شریف. کار سختیه و من نمی‌دونم باید چجوری از پسش بربیام. ولی مجبورم چون دیگه ماجرای تو یک ضرب ساده‌ی دو در دو نیست و من نمی‌دونم باید چجوری مدیریتش کنم. (و آه که چقدر جمله قبلی کژتابی داره و خطاب به منِ آینده که: معنای منفیش مدنظرمه.)

هفته‌های زیادی هست که دلم می‌خواد توی کانالم بنویسم «آدم خر بشه، پسر نشه.» ولی نمی‌نویسم، چون می‌دونم بقیه نمی‌فهمنش و سریع ذهن‌شون می‌ره سراغ همون صحبت‌های همیشگی. اولین‌بار که دزاشیب رو می‌دیدم، هم‌مسیرم از آخرین آلبوم وقت چاووشی می‌خوند. یکی دو هفته بعدش که آلبومش رو شنیدم، هیچ‌جاش رو نتونستم بیشتر از دوبار بشنوم، جز اون‌جاش که می‌خوند پسر شدم که تو را آرزو کنم. می‌دونم که چقدر احمقانه به نظر می‌رسه که یه نفر کل ماهیت وجودش رو بند کنه به «آرزوی» یکی دیگه. ولی فکر کنم هزار بار این از ذهنم گذشته و هر هزار بار تونستم تاییدش کنم. کمتر چیزیه که بتونه هزار بار از ذهن سخت‌پسند من تایید بگیره. این دشوارترین پارادوکس دنیای منه که چطور تکرارپذیرترین وضعیت ذهنی دنیا تونسته این‌همه سال باقی بمونه و کار خودش رو جلو ببره؟ 

دلم می‌خواد منِ حالا، با ذهن آزادتری بتونه کار کنه، نفس بکشه و جلو بره. ذهنی که بند دیوار شمالی شریف نباشه. می‌دونم قراره از این تصمیمم هم پشیمون بشم. می‌دونم که اصلاً شدنی هم نیست و رستن از دامت نتوانم. می‌دونم که به منجنیق عذاب اندرم. ولی یک مدت باید استراحت کنم. امروز ۲۸ آبانه و من بدقول‌ترین محمدعلی دنیام. 

خسته‌م.

محمدعلی ‌‌
۲۸ آبان ۰۰ ، ۰۲:۱۳

دانشجو یعنی تحقیق. دانشجو یعنی تمرین. دانشجو یعنی پروژه. دانشجو یعنی کار! دانشجوی مجازی هم همه‌ی این‌ها هست اما با صفت بیش‌تر؛ کار بیش‌تر، تحقیق بیش‌تر. من دوسال است که دانشجو هستم. و به طور باورناپذیری، یک‌ونیم سال آن مجازی بوده! از روز اول ترم اول، دوست داشتم بعد یک ترم، اگر نشد بعد یک سال، اگر نشد بعد سه ترم، بیایم و از شیمی بنویسم. اما باز هم نشد. الان دو سال و چهار ترم و به اندازه ۵۷ واحد شیمی خوانده‌ام و باز هم یک جای کار می‌لنگد. دستم به نوشتن درباره شیمی نمی‌رود. تو بگو بیا و درباره فلسفه علم بنویس؛ سه واحد بیشتر نگذرانده‌ام و آن هم هنوز پاس نشده! اما احتمالاً بلغوری‌جات دارم! اما شیمی؟ حاشا و کلا! چرا؟ نمی‌دانم.

دیگران مقاله می‌نویسند! تو چه؟

ترم دوم که بودم، در یک سمینار مجازی یکی از دانشجویان ترم چهارم شیمی کاربردی دانشگاه آزاد واحد نمی‌دانم کجا، آمد روی خط که استاد فلانی، من به موضوع کار شما علاقه‌مندم و پروپوزال دارم. مقاله مرتبط هم نوشته‌ام. می‌توانم بفرستم؟ دوست دارم با شما هم مقاله کار کنم در بهمان زمینه. آقای استاد فلانی هم کلی استقبال کردند و آدرس دادند که بله بفرستید با هم کار کنیم! از همان لحظه تمام شدن ترم چهارم را مهم می‌دیدم که بله، دیگر به بلوغ تحصیلی مقاله نوشتن و به تبع، تحقیق و پژوهش هم می‌رسی. اما حالا ترم چهارم تمام شده و شما یک بِشِر بده دست من بگو دکانته کن! خب دکانته می‌کنم اما این که نشد پژوهش عزیز من. ترم چهارم را تمام کرده‌ام و مقاله که هیچ، یک سرمقاله هم در همین نشریه‌ی دانشکده‌مان منتشر نکرده‌ام. البته راستش چشم دیدن آن نشریه را هم ندارم. می‌دانید که، البته نمی‌دانید، بعد آن ماجرای اخراج و فضیحت‌ها و این‌ها، خوش نیست دیگر. تقصیر من هم که نبود.

تقصیر تو نبود؟ دیگران پیانو می‌نوازند و تو نیم‌فاصله! 

به گمانم پاییز ۹۸ بود که تیمی دور هم جمع شدیم که نشریه‌ای که خوابیده است را بیدار کنیم و شماره جدید بدهیم. من هم که دست‌به‌کلمه بودم همیشه، ویراستاری‌اش را عهده‌دار شدم. خودم که لپ‌تاپ نداشتم. چشمم به سایت دانشکده بود که الحق شایسته و برازنده است! مرتب و تمیز و کامل. قرار بود تا نوزدهم اسفند شماره را آماده کنیم که در جشن نوروز پخش کنیم و حسابی صدا بدهد و این‌ها. چهارم اسفند اما کرونا حسابی حال ما را گرفت. جا داشت در طبق اخلاص استعفا بدهم و تمام. اما چه می‌دانستیم کرونا مهمان یکی و دو روز نیست؟ با خودم گفتم یک شماره ناویراسته و ناشایست بیرون برود بهتر از چند شماره است! لذا با اندروید چهار نشستم به ویرایش متن! آن هم چه متن‌هایی! تیم تحریریه، متن را داغ داغ از گوگل‌ترنسلیت کپی می‌کردند در وُرد. من اگر کمر همت می‌بستم و شبانه‌روز مشغولش می‌شدم، فقط نیم‌فاصله‌ها و فاصله‌ها و علائم نگارشی را می‌توانستم درست کنم. قصد همین را هم داشتم و بس!

خلاصه شماره اول را با خیال خوش تکمیل کردیم. دو روز به انتشار بود که دیدیم صفحه‌آرا فحش است که رگباری دارد می‌دهد به سردبیر و سردبیر گلایه‌ی محترمانه است که ویس می‌کند در پی‌وی من! (هنوز با من رودروایسی داشت، وگرنه گلایه محترمانه؟ حاشا و کلا) چه شده بود؟ نیم‌فاصله‌های من تماماً تبدیل شده بود به | بله! به همین خط! فکر کنید مثلاً این|طوری!! زیر بار نرفتم و چنان ایستادم که دیگر کم کم باورشان شده بود چنین اشتباه مضحکی از سیستم صفحه‌آرا است. البته من تأکید نکرده بودم که همه‌ی این کارها را دارم با اندروید نسل چهارم تحویل می‌دهم. صداقت دوستان، صداقت! صداقت بهتر بود و البته من گمان می‌کردم که می‌دانستند. هنوز هم نفهمیده‌ام که می‌دانستند یا نمی‌دانستند! بگذریم.

شماره دوم نیز با فضیحت اما از نوع دیگری گذشت. متن‌ها فاجعه محض بودند و هرچند که نیم‌فاصله‌هایم به خط تبدیل نمی‌شدند (نرم‌افزارم را عوض کرده بودم!) اما همچنان اشکالات بی‌شماری وجود داشت. از پانویس‌ها تا تراز نبودن متن و تصویر پیش‌زمینه نامناسب و... . ورود متن به نرم‌افزار هم که اساساً مصیبتی بود که هیچ‌کس گردن نمی‌گرفت. من هم نه که نخواهم، اصلاً نمی‌توانستم گردن بگیرم! البته حرف من ناجور نبود! فقط می‌گفتم ویراستار وظیفه وارد کردن مطالب در نرم‌افزار گرافیکی را ندارد. این موضوع را یا باید صفحه‌آرا (که بعد آن افتضاح نیم‌فاصله، استعفا داده بود و نفر جدید بسیار تنبل بود) برعهده بگیرد یا یک حروفچین بیاورید. نمی‌دانم این وسط چه شد که یک‌نفر توپید که «وظیفه ویراستار فقط نیم‌فاصله زدنه؟» آه! اشک در چشمانم حلقه زد که من این همه سال در راستای اعتلای محتوای زبان فارسی (!!)، وبلاگ ننوشته‌ام که حالا اینگونه تحقیرم کنند! هم متن‌هایی که تحویلم می‌شد و هم وسیله ناجورم اجازه کاری بیش‌تر از ویرایش ظاهری به من نمی‌داد. و خوش‌خیالی مفرطم که کرونا به‌زودی تمام می‌شود و شماره بعد را با ویندوزهای دانشکده ویرایش می‌کنم و اینکه دیگر کسی در دانشکده داوطلب نیست که ویرایش بلد باشد، مجابم می‌کرد که ادامه دهم. اما نه. دیگر اینجا جای ادامه دادن نبود. البته سردبیر پیش‌دستی کرد و با یک حرکت ضربتی ریموو شدم :دی

بعد از این شکست‌های پی‌درپی، در اثر حذف وجود پر دردسر من، نشریه مثل ترقه چهارشنبه‌سوری صدا کرد! (از نظر ویرایشی همچنان مشکل دارد البته). جشن پایان ترم سوم یا شاید هم جشن یلدا بود که آن‌قدر از عوامل نشریه تشکر کردند که کم مانده بود از حسادت بترکم! بله من تازگی‌ها لایه‌های جدیدی از وجودم را کشف کرده‌ام که پر از حسادت‌اند :دی بعد هم هرکس هنری داشت رو می‌کرد. یکی از بچه‌ها تصویری پیانو زد. حالا پیانو به کنار! چقدر خانه‌اش خوشگل بود! ندیدبدید هم خودتانید! واقعا خانه‌ی رویاهایم بود. من دو-سه مکان خاص را بارها خواب دیده‌ام که در واقعیت نمونه‌ای برای‌شان ندارم. این اما شبیه یکی از همان خواب‌ها بود. واقعا زمستان ۹۹، فصل حسادت‌های من بود! به تنگ آمده بودم از ناتوانی. همان روزها بود که در یک حرکت ناگهانی، تمام اکانت‌های اینستایم را یکی کردم. گمان می‌کردم این موضوع در نجاتم از حذف شدن مؤثر باشد. البته حذف شدن از چه؟ من خیلی وقت بود که حذف شده بودم. از همه‌چیز.

تا تمام نشوی، شروع نمی‌شوی! حالا هی مقاومت کن!

مقاومت ریشه دیرینه‌ای در آدمی‌زاد دارد. اصلاً همین مقاومت است که این بشر را دو پا کرده و تا اینجای کار رسانده. من هم مانند بقیه مثل چی در برابر هرچی مقاومت دارم. مخصوصاً در برابر شکست. مخصوصاً که شکست‌هایم هنوز قبل از شکستنم باشد. (بگذریم که هزاربار روز شکستنم را تصور می‌کنم و هربار یخ می‌زنم) اما هرچه پیش‌تر می‌رفت، سنگین‌تر می‌شد. انگاری کن که در بن‌بست باشی و هربار دشت سرسبزی را تصویر کنی. آخرش نه دشت سبز، نه پارک شهری، نه سبزه‌زار بین بلوارها، که به یک جوانه سبز در دل سنگ هم راضی می‌شوی. من هم همین مسیر را طی کردم. در بن‌بست بودم، دیوار را هل می‌دادم، و خیال پیمودن جاده‌های طولانی با ماشین‌های کلاسیک را می‌پرداختم. زهی آقا. زهی خیال باطل.

آخرین تیر مقاومتم را آخرهای اسفندماه شلیک کردم. بازار به کلی خراب بود و دخل با خرجی که مجازی بود نمی‌خواند. گفته بودم که مجازی، پشت هرچیز یک صفت بیش‌تر می‌اندازد. حتی پشت خرج! خیلی بی‌ربط جا دارد بگویم مصرف ترافیک ماهانه خانوار ما از ۸۰ گیگابایت به ۱۳۰ رسیده است. همزمان جان من بود که داشت به لب می‌رسید. آخ از لب. آن‌قدر پوست لب‌هایم را به دندان می‌گرفتم که از شدت قرمزی خون و التهاب، به نظر می‌رسید رژ مصرف کرده‌ام! غروب ۱۴ فروردین از کوچه اقتصاد سعدی می‌گذشتم و به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود که ۴-۵ سال قبل هم از همین کوچه گذشته‌ام؟ تعجب نکنید! من فکرهایم همین‌قدر جمله‌بندی افتضاحی دارند. کوچه اقتصاد هم همان کوچه‌ای است که من سال‌ها از آن گذشته بودم ولی اسمش را ندیده بودم و شهرداری رشت منتظر بود تا من پیش آن دوست وبلاگی ضایع شوم که بعد از کلی گشتن و کافه ندیدن، روی نقشه یک کافه در آن کوچه اقتصاد پیدا کرده بودیم و من نمی‌دانستم که این اقتصاد همان کوچه عبوری همیشگی من است!! هوف!

آخرین تیر مقاومت خوش نشسته بود. اردیبهشت تمام فشارها را به جان خریدم. شباهنگام ۲۶ اردیبهشت، وقتی دو میانترم در پیش بود، سنگینی یک کلیک را پذیرفتم و این من نبودم که به بستر می‌رفتم تا بخوابم، امید بود! امید اما دست‌انداز دارد. ۲۹ اردیبهشت، با تمام شدن دو میانترم سنگین، تمام فشارها برگشتند. دلخوشی‌ام این بود که ماجرا به خرداد نکشد. دلِ خوشی از خرداد نداشتم. در عوض اگر کار را در اردیبهشت تمام می‌کردم، زیباتر بود. اردیبهشت میانه‌ترین ماه بهار و بهار محبوب‌ترین فصل من است. به هر صورت، سوگند الهی ردخور ندارد و به هرچه امید ببندی، امیدت را می‌گسلد. ۲۹ اردیبهشت ناامیدانه به دیوار زدم. هرچند که آینده مبهم شده بود و امید بای بای می‌کرد، اما من پیگیر بودم. خسته، تمام‌شده، بی‌جان ولی پیگیر. حتی گاهی شک می‌کنم که آن لحظات نفس می‌کشیدم یا نه. از نفس کشیدن به غایت خسته بودم و هیچ توانی برای برآوردن هر دم نداشتم. این‌ها واقعاً استعاره نیست.

با جوانه‌های روییده از سنگ شروع کن

گاهی از خاطر می‌بریم که برای رسیدن به دشت‌های سراسر سبز، عمل جامپینگ جوابگو نیست. نمی‌توانی بایستی، خیال ببافی و بعد یوهو! بپری و در دشت‌های سبزِ سبز فرود بیایی. اینکه برای رهایی از زندانی چون شاوشنگ مجبور شوی چقدر در تونل‌هایی سراسر درد سینه‌خیز بروی، نمی‌دانم. اما اینکه نهایتاً آزادی بدون سینه‌خیز خزیدن در رنج حاصل شود، می‌دانم که شدنی نیست. من میانه نوجوانی بودم که نسل هفتم سری پردازنده‌های اینتل معرفی شدند. همزمان با بازار و کارهای متفاوتی آشنا شده بودم. گاهی به خیال دو قران پس‌اندازم بین سایت‌ها چشم‌چرانی می‌کردم که ها، بعد کنکور دستانم را به کدام آلومینیوم صیقلی تکیه می‌دهم؟ حاشا و کلا! من با طی شدن کنکور، جا مانده بودم از تورم و حالا بی‌رحمانه نسل یازدهم اینتل هم معرفی شده است. من با سرعت لاک‌پشت دستم به خرگوشکان بازیگوش نمی‌رسید. عصر یکم خرداد تمام مسیر شریعتی تا خیابان ۱۰۴ گلسار را پیاده گز کردم. به این فکر می‌کردم که چقدر روزگار عجیب است و چه روزهای عجیب‌تری باید در پیش باشد. من حالا دارم این‌ها را با نسل اول i3 می‌نویسم. لپ‌تاپی که دوماه شده که دوست جدید من است و نام جالبی دارد: دفتر زندگی! (lifebook) این صحنه غم‌دار یا حسرت‌زده نیست. سراسر شور است و امید. آغازی بر پایان‌های قبلی. شروعی بعد از تمام‌شدن. اما من همچنان روزهای شکستنم را تصور می‌کنم. همچنان از تصورشان یخ می‌زنم. نمی‌دانم که در نهایت شور امید پیروز می‌شود یا لشگر تلخ حقیقت؟

.

محمدعلی ‌‌
۰۱ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۸ ۱۵ نظر

روزهایی که می‌گذرند، همه‌ی دلایل کافی برای غم‌اندوزی را دارند. هم تنگناها و فشارهای روحی، هم روزگار پیچیده و حساب‌وکتاب‌هایی که هرروز سنگین‌تر از دیروز می‌شوند، هم فرایند پایان‌ناپذیر انتظار روزهایی که نیستند/نخواهند بود، هم بهانه‌های دیگر. دردهای دیگر. دردهای مدام و همیشگی. می‌توانم روزها بنشینم و زانوی غم را بغل کنم، همان‌طور که چند روزی به این منوال گذراندم. هم می‌توانم صبح تا شب در کار و کتاب غرق شوم و این میان، نه ببینم، نه بشنوم، و به تبع، نه بترسم که مبادا چنین و چنان. می‌توانم به نسیم شبانگاه بیدار بمانم و برای دلی که دیگر نمی‌دانم چقدرش باقی مانده، شعر بخوانم و از دیوارها بالا بروم. می‌توانم طرح‌هایی که مدت‌ها پشت زندان بی‌کیبوردی خاک خوردند را بیرون بکشم و برای‌شان نرم‌نرمک یادداشت بردارم. می‌توانم برای آن مستیی که خود را لایق‌اش می‌دانم برنامه بچینم و خیال ببافم. می‌توانم به آبی خیالی آسمان تهران در کارت‌پستال روبه‌رویم خیره شوم و روزهایی را تصور کنم که در یکی از این ساختمان‌ها، یک عصری چای کنارم را شور می‌نوشم. اگر این‌قدر از سیگار بدم نمی‌آمد، یک سیگاری هم می‌گیراندم و دودش را به باد می‌سپردم که پیشکش کند؛ احتمالاً شاعرانه‌تر می‌شد. یا می‌توانم یک عادت فردی را بنا کنم که عصرها بروم ده دقیقه راه بروم و البته نه بیش‌تر. می‌توانم برنامه بچینم و یک سفر بروم کویر و آسمان را در آغوش بگیرم. می‌توانم غم را حواله دهم به فردا - به جای تمام کارهایی که حواله‌شان می‌دادم - و خودم را از دست‌ها نجات دهم. می‌توانم کاغذهای یادداشت میزم را مرتب کنم و همزمان به این فکر کنم که چقدر زندگی با یادداشت‌ها زیباتر است. می‌توانم حاشیه‌ی کتاب‌هایم بنویسم و نگران کتابخانه‌ای که ندارند نباشم، که دیگر چندان نیازی به آن هم ندارند. می‌توانم بی‌وقفه به آمار خیره بمانم و از عددها، آینده را بخوانم. می‌توانم ساعتی چند بنویسم و بی‌آنکه خسته باشم به کلاس آخر در ترم آخر فکر کنم که حتماً قرار است غم‌انگیزم کند. می‌توانم به سربازی، گرانی و بی‌سقفی کم‌تر فکر کنم و به‌جای آن دمی چند خوش باشم که ته‌دیگ همیشه خوشمزه‌تر است. می‌توانم به جذابیت‌هایی که دیگر مهم نیستند بخندم. می‌توانم تا آخر پشت کلمه‌ها پنهان بمانم. کشف نشوم. می‌توانم فراموش شوم. انتخاب غم‌اندوزی در میان این‌همه امکان، معقول نیست. و عقل همان قوه‌ی تمیز است. اما غافل از اینکه نهایتاً دل است که می‌گوید چه «بماند» و چه نماند. و عقل بیچاره، عمر بیچاره، انسان بی‌چاره. 

نوشته‌شده:‌۳۱خرداد۱۴۰۰

+ حالا دیگر روزهایی که می‌گذرند، دلایل کافی برای غم‌اندوزی را ندارند. اما حس کردم تصویرهایی که در این نوشته هست، ارزش ثبت شدن داشته باشد.

محمدعلی ‌‌
۲۵ تیر ۰۰ ، ۱۹:۱۶ ۲ نظر

زمان از دست من بیرون است. تفاوتی میان دیروز و امروزم نیست. نمی‌توانم فاصله‌ای میان سال قبل و امسال بشناسم. دی ۹۶ برایم نزدیک است. انگار که دیروز باشد. آن آسودگی غریب. من از کودکی به این فکر می‌کردم که چرا همه‌چیز سریع تمام می‌شود. همیشه هم یک مثال در ذهنم می‌چرخید. پفک. لحظه‌ای بعد از به دهان نشاندن هر فقره پفک، دیگر اثری از آن لذت بی‌نهایت نیست. تصور می‌کردم که اگر این طعم، بی‌نهایت لحظه‌ی پیوسته ادامه پیدا کند چه می‌شود. دی ۹۶ آزمودم و نتیجه‌اش حالت تهوع بود. زیاده از حد باده نباید نوشید. مستی، چون به لحظه است زیباست. مستی مدام به آدمی نیامده. یا حداقل به من. تیر ۹۹، دمادم صبح خیابان را دیدم. لذت مدام بود. پیوسته. بابت کرونا چندماهی چندان بیرون نرفته بودم. از آسمان لذت می‌بارید نه باران. باران‌های تابستانی رشت بی‌نظیر است. لذت مدام است. تابستان ۹۶ تمام مسیر بارانی را رکاب زدم. بدون چتر و اضافات. لذت می‌بردم. از شیب تختی پایین می‌رفتم. خیابان یک‌طرفه بود و من خلاف جهت آن رکاب می‌زدم. باران شلاقی می‌بارید، ترمزم خراب بود. لذت می‌بردم از تماشای جدال زندگی و مرگ. نسل من و نسل‌های بعدی خیلی دیر بزرگ شدند. خیلی دیر به زندگی رسیدند. خیلی‌هایمان هم هنوز نرسیده‌ایم. اما بهمن ۹۸ من زندگی را تماشا می‌کردم و دلم ضعف می‌رفت. در چارچوب درب مدرسه پریزاد، مشهد، داخل حرم. زندگی می‌خندید و من بی‌غرض تماشایش می‌کردم. کاش آن روز در را نمی‌بستند و می‌گذاشتند نتیجه‌ی تماشای زندگی را بدانم. آن‌وقت شاید پاییز ۹۸ از «آن» فرار نمی‌کردم. مدرسه پریزاد تنها نقطه‌ای از حرم است که لذت مدام دارد. در ساعت‌هایی، ساکت و خلوت و نزدیک. نزدیک بودنش را زمان زیادی نمی‌دانستم. خیلی اتفاقی از آن دالان عبور کردم و فهمیدم به شکل رازگونه‌ای به ضریح راه دارد و بالای سرداب است. من از معماری هیچ نخوانده‌ام اما از رازآلودگی آن لذت می‌برم. از این لذت مدامی که می‌تواند رقم بزند. مثل یک غروب که تکرار نمی‌شود. خستگی، دوری، فرار. دوگانگی، ماندن یا رفتن. مثل عطر ۱۰ بیک که آسانسور خاطرات است و من را هیچ‌وقت در طبقه سوم پیاده نمی‌کند. شاید یک روز کابوسم این شود که بین قفسه‌ها زندانی‌ام کرده‌اند و پیامی منتظر ارسال مانده است. مثل آذر ۹۸ که منتظر نگاه می‌کردم به ماه شب چارده‌ای که بالاتر از دانشکده شیمی روشن بود. و هر قدم دردی مدام. روزها به هم پیوسته‌اند و شب دیگر حائل نمی‌شود. درد در خواب ادامه دارد. رؤیا دنباله‌ی روز است و خیال حاکم ذلیل این قلمرو کوچک. شاید باید از قبرستانی عبور کنم. با قبری نجوا کنم. به سبزه‌ی خاکم حسادت کنم. و غنیمت تماشا را از ابر بستانم. دمی خیره باشم. و سپس بگذرم. مستی چون به لحظه است زیباست. 

محمدعلی ‌‌
۲۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۰ ۴ نظر

اولین‌باری که با ایرج ملکی آشنا شدم، از طریق کلیپ‌های اینستاگرامی بود. اون روزا داشت روی پروژه‌ی (!) مزاحمت ۲ ( :))))) ) کار می‌کرد. با دیدن چند کلیپ اول، تنها چیزی که می‌تونستم باورش کنم، این بود که این پیج یک شوخی اینستاگرامی باشه و بس. نمی‌شد باور کنم که «واقعی» باشه. واقعی، یعنی اینکه طول و عرض و ارتفاع داشته باشه و نه بیش‌تر. کمی که بیش‌تر گشتم، به کلیپ‌هایی رسیدم از دوران بیست‌وچند سال قبلش که همین‌قدر بی‌نمک برنامه اجرا می‌کرد. باورم نمی‌شد! یک موجود عجیب‌وغریب که واقعیه، و کنار هشتاد میلیون نفر دیگه زندگی می‌کنه و کارمنده و خیلی هم جدی به پروژه‌هاش (!) مشغوله. بعدها در برنامه فرمول یک علی ضیا  شبکه یک دعوت شد و من اون روز وحشت کرده بودم. باورم نمی‌شد روزگار این‌قدر بی‌معنا و تهی از درک عمومی شده باشه که کارگردان مزاحمت دعوت بشه به یک برنامه رسمی و مورد احترام هم قرار بگیره. این فانتری‌ترین و تخیلی‌ترین اتفاقی بود که شاهدش بودم. راستش هنوز هم موجودیت این بشر برام جای تردید داره. مگه می‌شه؟ مگه داریم؟

این روزها که به اقتضای مشغله‌ها، به اجبار شاهد تبلیغات منتصبین ریاست‌جمهوری هستم، با تمام وجود می‌لرزم. بعید نیست که یک روز ایرج ملکی یک پست بذاره و اعتراف کنه که تموم این سال‌ها، داشته ادای این [...]ها رو درمی‌آورده و خودش درک بالاتری از مسائل داره. 

محمدعلی ‌‌
۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۲ ۶ نظر

۱. یه حالتی توی من هست، که وقتی مدت زیادی چنگ بندازم و دستم به چیزی/جایی نرسه، یه‌جوری بهونه‌گیر می‌شم. دیگه نه چنگ می‌اندازم، نه حرکتی می‌زنم. نه هیچی. سکون محض. می‌شینم تماشا می‌کنم که بگذره فقط. و این گذشتنه، درد داره. یعنی دیگه یه گذشتن معمولی نیست. اینجوریه که هی بهت یادآوری می‌کنه دیدی نتونستی؟ و این هی تکرار می‌شه. اینجا من هی بهونه می‌گیرم، به هر چیز کوچیکی گیر می‌دم، به هر چیزی، به اصطلاح، می‌آویزم که نیفتم و نشنوم و بهم یادآوری نشه که چقدر عقبم، که چقدر کمم. چند روزه اینطوری شدم. بهونه می‌گیرم، این گوجه چرا کاله، اون تابلو چرا کجه، چرا این جنس فروش نمی‌ره، چرا دستگاهم هنگ می‌کنه، چرا هوا همش ابریه، چرا چرا چرا. خسته شدم. و این خستگی و این بهونه‌ها، خستگی و نرسیدن‌های بزرگ‌تری پشتشه. نمی‌دونم. نمی‌دونم به کجا می‌تونم برسونم این‌جوری. پر از سکون و هیچ‌کاری نکردن. 

۲. ماینورم با فلسفه علم هنوز تایید نهایی نشده. نمی‌دونم چشه و چرا امضا نخورده هنوز یا از کجا باید پیگیری کنم. می‌خواستم بعد تایید بیام بنویسم ولی دیگه خیلی طول کشیده :| حالا می‌خوام بگم، فکر کردن به هرچیزی، خارج از شیمی، بهم حس خوبی می‌ده. بار مضاعفیه، کار بیش‌تریه، اونم با این مضیقه‌ها و تنگی‌های عجیب وقت و حوصله. ولی دوستش دارم. چون بهم امید می‌ده. نمی‌دونم امید به چی؟ ولی چند لحظه‌ای، چند ساعتی، می‌تونه فاصله بندازه بین من و همه‌ی شده‌ها. چند ساعتی نزدیکم کنه به همه‌ی ناشده‌ها. نمی‌دونم. نه که شیمی، «شده»ی خوبی نباشه، که چیز بد چندانی در مطالعه نیست. احساس می‌کنم کشیدن بار مضاعفی که توان کشیدن‌ش رو «شاید» داشته باشم، من رو زنده می‌کنه. یه‌جور شوک برای بیدار شدن. بیدار شدن از کابوس‌هایی که خودم ساختم، ولی دیگه رفتن‌شون با من نیست. کابوس‌هایی از جنس اون خواب، که تضمین کافی برای حس خوب رو داشت ولی غریب‌ترین تلخی دنیا رو بهم چشوند. و بهم یادآوری کرد که مگه ما چندبار به دنیا اومدیم؟ که این‌همه می‌میریم.

۳. این روزا دلار داره میاد پایین، احتمالا ۱۷-۱۸ رو هم ببینه. خواستم بگم زیاد روی این رقم‌ها دووم نداره. اگه خرید الکترونیکی و کلا وابسته به دلار دارید، می‌تونید چشم به قیمت باشید و جای مناسب، صدتا بالا صدتا پایین، جنس رو بگیرید. فرصت طلایی و اینا خلاصه :)) [حالا دوفردای دیگه دلار شد ده، نگید چرا و اینا. به من چه اصلا. ایشالا بشه هزارتومن :)) ولی نمی‌شه :) ]

۴. خراب کردن همیشه راحت‌تر از ساختنه. از اون مهم‌تر، خراب کردن، بلدی نمی‌خواد. همه بلدن خراب کنن. ولی ساختن دشواره. همه بلدش نیستن. یا حداقل باید وقت بذارن یاد بگیرن. من می‌خوام یاد بگیرم. حس خوشایندم به ادامه دادن رو ندارم الان، ولی شاید دوباره پیداش کنم. اگه اینجا ولش کنم، دوباره یه چیز دیگه رو خراب کردم. وقت رها کردن ندارم. یه هفته دست به هیچی نزدم، بسه. دیگه نه.

۵. احتمال زیاد از عوارض این روزهاست، جدی نگیرید، ولی این کانال رو هم زدم به عنوان صندوق پستی اینجا :)) دوست داشتید می‌تونید باشید. البته اصل، همیشه، وبلاگ عزیزمه. 

محمدعلی ‌‌
۱۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۰۳ ۱۱ نظر

۱. نمی‌دونم چرا واکنش من رو تونست بگیره، اونم این‌قدر شدید. دو روز برای این موضوع احوالم ناخوش بود. قضیه اینکه دستگاهم هنگ کرد و کوییز معدنیم ارسال نشد و قصه‌های بعدش. من واقعا این چیزا روم اثری نداره ولی وقتی سه ترم پشت هم تکرار بشه، هی سر هر ارسال، هر کوییز، هر میانترم و پایانترم، می‌دونید، نه که مهم باشه، ولی یه جور حس تحقیر توی خودش داره که واقعا بده. واقعا بده. نمی‌دونم کم‌کاری از منه یا نه، ولی من سعی کردم کوتاهی نکنم. نمی‌شه. واقعا ادامه دادن این‌شکلی، کج‌دار و مریز، سخته. وحشتناکه. عجیبه. ولی راهی، چاهی، چیزی نمی‌شناسم.

۲. خب الان رسیدم به همون روزایی از پارسال، که شدیداً اذیت بودم از دلتنگی. چیکار کردم توی این یک‌سال؟ نمی‌گم هیچ‌کار. نه. واقعاً الان دیدم بهتر شده، می‌فهمم یه چیزایی رو، ولی هنوز نمی‌فهمم یه چیزایی رو. امیدوارم اوضاع بهتر بشه. می‌ترسم راستش. خواب‌های عجیب می‌بینم. روزهای عجیبی رو می‌گذروندم. امتحان‌های عجیبی رو پاس نمی‌شم. واقعا یه چیزایی مونده سر ذهنم، که نمی‌دونم چیکارشون کنم. نمی‌فهممشون دیگه. 

۳. بالاخره مامانم گوشی خرید :)) از پارسال نیت کرد و بالاخره، با وسوسه‌ی من گرفت! همین گوشی دی‌ماه ۵.۵ بود، الان ۳.۹ :)) می‌خوام بگم توی همچین مملکت زیبایی زندگی می‌کنیم. البته من هنوز با همون عهدی که با اندروید ۴ بستم، هستم، متاسفانه :)) 

۴. واقعا دوست دارم کرونا تموم شه و برگردم خوابگاه. واقعا واقعا. نیاز به خلوت و تنهایی دارم. نیاز به خصوصی، سکوت، انتخاب، جنگ. نیاز به نور صبح خوابگاه دارم. نیاز به آفتاب نیم‌جون زمستونی خوابگاه. دلم می‌خواد برگردم به اون محله طرشت، و یه دل سیر راه برم، و خیالیم نباشه که نشد یا نمی‌شه. یعنی می‌شه؟

۵. تربیت‌بدنی، روزی چندبار بهم یادآوری می‌کنه که یه موجود چاق و بی‌فایده‌م :)) یعنی هیچی اندازه تربیت‌بدنی، صریح و بی‌پرده به رخ آدم نمی‌کشه وضعیتش رو -_- 

۶. دوست دارم بنویسم. ولی نمی‌دونم. حس می‌کنم اینطوری خوب نیست وبلاگ پیش بره، از طرفی هم دلم نمیاد خالی بمونه. هم دیگه یادم رفته پست خوب نوشتن رو، هم دلم نمی‌ره به ننوشتن. فعلا همینطوری ادامه بدم ببینم کجا می‌رسه :)

محمدعلی ‌‌
۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۰:۵۰ ۳ نظر

۱. اگه بخوام از احوالم بگم، فکر کنم این جمله کافی باشه که دیشب، نیمه‌شب، بعد از یک شب، یک‌ساعت داشتم دنبال فرمول سانتی‌متر جیوه می‌گشتم. نگرفتید چی شد؟ خب من داشتم برای مانومتری که با جیوه پر شده و اختلاف ارتفاع رو داشتم، دنبال فرمول سانتی‌متر جیوه می‌گشتم. شاید رشته‌تون مرتبط نباشه و هنوزم نگرفته باشید، پس بذارید این‌طوری بگم. وقتی مانومتر رو با جیوه پر کنی و دو سطح اختلاف ارتفاع داشته باشی و بخوای میزان فشار رو برحسب سانتی‌متر جیوه حساب کنی، نیازی به فرمول نیست که. همون اختلاف ارتفاع، فشارته دیگه :| و من یکساعت داشتم دنبال فرمول می‌گشتم براش. 

۲. توی یه گروهی هستم، یه آدم خون‌سردی توشه. اول سال داشتیم عید رو تبریک می‌گفتیم و حرف می‌زدیم، بحث هدف‌گذاری شد. خلاصه منم یه برگه برداشتم و هدف‌گذاری کردم. که هر ماه فلان تا کار و بهمان تا و اینا. خب خیلی قشنگه. تو می‌دونی حداقل چه می‌خوای و چه‌جوری می‌خوای. ولی خب. اصلا یه‌جوریه عملی شدنش. حالا برم به همون خونسرد گرامی بگم که ببین واقعا حوزه نظر و عمل، خیلی فرقشونه، می‌گه مانع ذهنی ساختی. نمی‌گم نه، ولی آخه لامصب. ولی آره. قدم اول سخته واقعا. 

۳. فروردین یه‌جوری تموم شد که هیچی. پارسال، تماااام فروردین رو به انتظار تموم شدن کرونا، گذروندم. و اصلا نفهمیدم چطور شد. امسال هم این‌طوری. چرا عمر از یه جایی به بعد می‌ره روی دور تند؟ اصلا اینا هیچی. من واقعا احساس خستگی می‌کنم و اگه بگم از چی، احتمالش هست که تیمارستان‌های سراسر کشور برام دعوت‌نامه بفرستن. از نفس کشیدن :| انصافا چه خبره هی نفس پشت نفس. شما خسته نمی‌شین؟ :)) و بعد اینکه، یک‌ونیم سال قبل نوشته بودم که نمی‌فهمم این سی، چهل، پنجاه، شصت و هفتاد ساله‌ها چجوری هنوز دارن زندگی می‌کنن. یعنی واقعا یاد گرفتن از روزمرگی و تکرار و ملال رها بشن؟ دل همشون گرمه و چشم همشون روشن؟ اینا رو یک‌ونیم سال قبل گفتم، ولی الان هم همین. همین.

محمدعلی ‌‌
۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۹ ۴ نظر
واقعا این تغییر سال هم امیدوارکننده‌ست و هم ترسناک. هم یادآوری اینه که هنوز فرصتی هست و هم یادآوری اینکه کلی فرصت از دست رفته :))
عیدتون مبارک. امیدوارم دل‌هاتون پر از برق امید باشه امسال. واقعا مهمه امید. مخصوصا، مهمه که امیدمون به چی باشه.
این موسیقی بی‌کلام هم پیش‌زمینه سال من بود :)) دوست داشتید بشنوید و این‌ها:



+ درسته که الان می‌فهمم دیگه از یه سنی به بعد تعطیلی معنا نداره. ولی بیاید بگید برنامه‌ای برای ایام تعطیل دارید؟ کار خاصی می‌خواید انجام بدید؟ یا سرتون شلوغه مثل قبل؟ بیاید حرف بزنید اگر دوست داشتید. 
محمدعلی ‌‌
۳۰ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۳ ۱۵ نظر

حس می‌کنم در عالم اجنه و شیاطین، آمار طلاق و بیکاری رفته بالا. گروهی هم اعتصاب کردن و از اینکه حقوق کافی دریافت نمی‌کنن، شاکی‌ان. یه عده هم حتما الان دارن از ابلیس محافظت می‌کنن. وگرنه چرا نیمه‌شب‌ها نیستن و این‌قدر بیکارن! نصف کارهای نیمه‌شبم منتقل بشه به عصر و ظهرهایی که فقط زل می‌زنم به روبه‌رو، پنج درصد گرف‌تاری‌هام حل می‌شه.

محمدعلی ‌‌
۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۴۰ ۱ نظر