مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

روز کنکور پارسالِ من، هیچ نکته مثبتی نداشت. سر تا تهش افسردگی و غم بود! حتی بعدش هم احساس راحتی نمی‌کردم. البته الان می‌بینم واقعا هیچی ارزش اونو نداره که آدم حس رهایی بعد کنکور رو تجربه نکنه. تنها چیزی که خیلی برام جذاب بود، یه مورد بود. 

من خیلی زود راه افتادم! پنج‌ونیم صبح راه افتادم!! الان باورم نمی‌شه :)) ولی واقعا پنج‌ونیم صبح، تنها، راه افتادم سمت مترو منیریه. بعله، مترو بسته بود. نقشه مترو و بی‌آرتی رو به یاد آوردم و یه مسیر جدید به محل کنکورم - دانشکده الهیات دانشگاه تهران - کشیدم. با بی‌آرتی تا تئاترشهر رفتم. یادمه خیلی تلاش کردم که ساختمون تئاترشهر رو نبینم! نمی‌خواستم اون حجم از حس بد و استرسی که داشتم رو توی تصویر اون ساختمون دلبر به یادگار بذارم و موفق هم شدم و سریع پریدم توی مترو که تازه کرکره‌ش داشت بالا می‌رفت :)) بیست دقیقه طول کشید تا اولین قطار بیاد و خلاصه یک‌ربع به هفت جلوی دانشکده بودم :| خییییلی زود بود. من متاسفانه در حالتی بودم که می‌دونستم به حالت تهوع ختم می‌شه. چاره‌ی کار دوتا چیز بود: یا نوشابه یا چای! نوشابه خودش باعث دل‌درد می‌شد و ترجیحم نبود، اما ناچاراً دنبال سوپری گشتم چون راحت‌تر از چایی بود. پر واضح بود که سوپری باز پیدا نکردم. و اما چای! واقعا نمی‌دونم چرا نرفتم زنگ یه خونه رو بزنم و ازشون چایی بخوام :| مثلا هم‌نوع من بودن دیگه :/ مستأصل و با این حس که خب کنکورم به فنا رفت دیگه، وارد محوطه دانشکده شدم. توی مسیر کلی پدرومادر و بچه کوچیک خواب‌آلود و از همه جالب‌تر، اکیپ‌های مثلا کنکوری‌ای که جمع شده بودن و سیگار می‌کشیدن رو دیدم! یه‌جوری ریلکس داشتن سیگار می‌کشیدن که نگم دیگه :)) بچه‌های مدرسه‌م رو دیدم که خب، براشون حکم یه تفریح خیلی بامزه رو داشت که تازه تی‌تاپ هم می‌گرفتن!! وارد حوزه که شدیم، خیلی سرسری گشتیده شدیم و اومدیم داخل. در همین لحظه، نگاهم رفت سمت یه جوون خوش‌تیپ و بدون اینکه بدونم باهاش کار خواهم داشت، ازش خوشم اومد. پام که رفت روی اولین پله، قفل شدم. نگاهم افتاده بود به سماور خیلی بزرگ چای توی سلف. از همونا که وقتی اردوگاه باهنر بودیم، میاوردن برامون خوابگاه و پنج‌تا پنج‌تا چایی برمی‌داشتیم ازش. همونطور قفل بودم و نگاهم بین سماور و جوون مسئول می‌چرخید. خداروشکر و صدهزاربار خدا رو شکر که من اون خجالت لعنتیم رو گذاشتم کنار و رفتم پیش جوون مذکور و گفتم حالم بده. جوون بود و حتی مهربون هم بود! اینجا رو یادم نیست چی گفت. گفتم چایی می‌خوام. لبخند زد و گفت با چایی خوب می‌شی؟ گفتم آره و همین‌طور که داشتم آماده می‌شدم تا ماجرای حالت‌های مختلف سیستم‌عاملم (!) رو براش تعریف کنم و بگم این حالت فعلیم یعنی باید هرچه زودتر به چایی برسم، دیدم که برگشت و گفت بذار ببینم چیکار می‌تونم بکنم. رفت داخل سلفی که کارمندا داشتن صبحونه می‌خوردن و منم دنبالش رفتم. همونطور که داشت چایی می‌ریخت، بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه، برو بیرون وایسا، من میارم، نباید اینجا ببینن ما رو! خب من یه لحظه حس خفنی بهم دست داد که چه عملیات جذابی داریم انجام می‌دیم و اومدم بیرون منتظر شدم. چایی رو با دوتا قند برام آورد. یه یادی هم از ایام بدون کرونا بکنیم که همینجوری قند رو از دست ملت می‌گرفتیم. توی حالتی که من بودم، چایی باید تلخ می‌بود. بعد از تشکر و اینا، قندها رو انداختم ته جیب پیرهنم و یه قلپ رفتم بالا! آی سوختم که نگو! تا دو روز بعدش زبونم می‌سوخت. دیدم خیلی داغه و موندن فایده نداره. اومدم روی پله‌ها. مراقب بودم که داوطلبا چایی رو نبینن. ولی انگار که خیلی عادی بود براشون که یه کنکوری روی پله‌ها بشینه و قبل کنکور چایی نوش جان کنه :)) خداروشکر هیچ واکنشی رخ نداد و من مهم‌ترین چایی زندگیم رو خیلی با آرامش خنک کردم و نوشیدم :))

محمدعلی ‌‌
۳۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۹ ۱۳ نظر

طرفای شهریور و مهر پارسال، وقتی تازه مزه‌ی قبولی یه رشته‌ی معقول توی یه دانشگاه خوب زیر زبونم رفته بود و تازه داشتم باور می‌کردم که بالاخره می‌تونم چنگ بندازم به تنها دارایی و تنها دست‌آورد دوازده سال تحصیلم (=تنهایی) و برم یه گوشه دنج (=خوابگاه) با خودم خلوت کنم، یک‌سری پالس‌های عجیب‌غریب توی مغزم اذیتم کردن! سلسله‌اتفاقاتی در طول سال کنکور باعث شده بودن که بی‌نهایت متلاشی بشم و این تنهاییم رو نخوام! تنهایی رو نمی‌خواستم و داشتمش. دوستش داشتم و نداشتم. نمی‌دونم. یه جور عجیبی بود. روز ثبت‌نام واقعا باحال بود. تنها تنها، تمام فرم‌ها رو پر کردم و توی کل دانشگاه گشتم. توی دانشکده شیمی نرفتم. ولی یادمه رفتم فیزیک که آونگ فوکویی که چارلی می‌گفت رو ببینم، که ندیدم چون از همکف دید نداره و باید بری اول. خلاصه دیگه یادم نیست کجاها رفتم. فکر کنم رفتم سلف و غذا رو که گرفتم، واقعا روحیه گرفتم! چون وضعیت غذای بهشتی رو می‌دونستم که مزخرف‌تر از این حرفا بود و از خوب بودن سلف شریف، کیف کرده بودم. البته بعداً فهمیدم که فقط روز اول دانشگاه، خیلی خوب غذا درست می‌کنن و بعدش کم کم، معمولی‌تر می‌شن :| خلاصه روز اول این‌طوری گذشت و دوستش نداشتم. نمی‌دونم اون روز بود یا قبلش که از سردر رفتم سمت آزادی و پیچیدم توی حسینمردی و رفتم تا وسطاش و دوباره پیچیدم، و احتمالا دو بار دیگه هم پیچیدم و رسیدم در تربیت و خلاصه همه‌چی رو پسندیدم، جز همون وضعیت تنهاییم رو :| یعنی واقعا نمی‌دونم توی مغزم چی می‌گذشت که با تنهاییم، بر خلاف تمام دوازده سال قبلی، حال نمی‌کردم. یعنی یادمه که یه جاهایی از صحبتم با حریر می‌گفتم که این‌همه تهران جای رفتنی داره و من واقعا دلم نمی‌خواد تنها برم!! در حالیکه من هزینه‌های سنگینی داده بودم که همه‌جا رو تنها برم :)) حتی یادمه که یه وقتایی اگه توی صحبت با کسی یا توی یه جمعی، حرف از جایی پیش میومد که دوست داشتم برم، من یه پارازیتی مینداختم که میای/میاید؟ خب مسلما هیشکی نمی‌اومد :)) یا مثلا آزادی کنار دستم بود و به‌زور یک‌بار رفتم! یا پارک نزدیک خوابگاه رو دوم اسفند تازه دیدم و نگم که چقدر من این پارک‌هایی که هنوز فضای بچگونه‌ش پررنگه رو دوست دارم. یا حتی توی خود شریف واقعا فضای کتابخونه‌ش رو دوست داشتم و چقدر کم رفتم با اینکه تقریبا همش اونجا بودم :| خلاصه اینکه آره. چند ماه اول یه اختلال عجیب باعث شده بود که دلم بخواد یکی دیگه هم باشه تا بتونم از چیزی که هست لذت کافی ببرم. هیچ دلیل منطقی‌ای برای این موضوع نیست، مگر همون اختلال و روزهای بد سال کنکور! 

کرونا تونست من رو به تنظیمات کارخونه برگردونه! حتی یه آپدیت جدید روم نصب کرده که از اینکه بعضی هم‌نشینی‌ها رو از دست دادم، پشیمون بشم! چون من با همه‌ی تنهایی‌گریزی‌هایی که پیدا کرده بودم، همچنان حوصله جمع ناآشنا رو نداشتم و کلی تجربه جدید و متفاوت رو جا گذاشتم. حالا، هم تنظیمات کارخونه‌م و عشق به تنهایی‌گردی‌هام رو دارم، هم از آشنایی با آدم‌های جدید و قرار گرفتن توی محیط‌های مختلف استقبال می‌کنم. هم می‌تونم از بودن با رفقام لذت ببرم، هم از سکوت تنهایی و تماشای تک‌نفره شهر. هم از محیط‌ها و آدم‌های جدید فراری نیستم، هم مشتاقم خلاقیت ایجاد ارتباط جدید رو پیدا کنم. دوست دارم که ببینم پساکرونام چه شکلی می‌شه! :)

محمدعلی ‌‌
۲۶ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۰ ۱۱ نظر

روزهایی که یه کتاب رو کامل می‌خونم، روزهایی که اول و آخرشون، تبدیل می‌شه به یه ترکیب از کلمات؛ مبهم و دلتنگ و گرم می‌شم. حس خوبی داره؟ نمی‌دونم. ندونستن از همه‌چی سخت‌تره. اینکه نمی‌دونی، نمی‌تونی که بدونی، و نمی‌دونی که نمی‌تونی بدونی و فکر کنی که نمی‌تونی ندونی، کار رو سخت‌تر می‌کنه. جمله اول بهونه‌ست. این روزا کلا مبهم و دلتنگم. نمی‌دونم دقیقا دارم چه‌کار می‌کنم. این‌قدر پراکنده شدم و هر قطعه‌م یک‌جایی داره پرسه می‌زنه، که دیگه منِ واحدی وجود نداره. یک قسمتیم داره به دوسال و چندماه دیگه فکر می‌کنه. یک قسمتی به سه ماه قبل خیره شده. یک قسمت به هفت سال بعد نگاه می‌کنه. یک قسمتی نمی‌دونه از کجا باید روزش رو شروع کنه. به خودم میام و شب میام و می‌شینم گوشه اتاق و به این فکر می‌کنم خب، چی شد؟ چی شد که این شد؟ نمی‌دونم. ندونستن از همه‌چی سخت‌تره. اینکه نمی‌دونی، نمی‌تونی که بدونی، و نمی‌دونی که نمی‌تونی بدونی و فکر کنی که نمی‌تونی ندونی، کار رو سخت‌تر می‌کنه. همین.

محمدعلی ‌‌
۱۶ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۸ ۲ نظر

کم است وقت‌هایی که با کسی آشنا بشوم که در چشمم بنشیند. منظورم این است که کم پیش می‌آید کسی را بشناسم که بتوانم بگویم ها، این همان چیزی را دارد که من جان می‌دهم که لحظه‌هایش را بیش‌تر و بیش‌تر درک کنم. البته حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم سه نفر در سه سال، تعداد کمی نیست. البته یکی‌شان که می‌لنگد و اگر فرضیه‌ام درست باشد، حذف می‌شود. اما هر سه‌تای این‌ها، نقطه مشترکی دارند. ویژگی‌های مشترکی که (احتمالا) از ریشه مشترکی منشعب می‌‌شوند. نمی‌دانم اسم آن را می‌توان در یک کلمه خلاصه کرد یا نه. ترجیح می‌دهم که این کار را نکنم. یعنی در واقع، چندماهی می‌شود که ترجیح می‌دهم احساس را به کلمه تبدیل نکنم. بگذریم. من ابتدای دهه سوم زندگی، هنوز نمی‌دانم که دقیقا به چه می‌تازم و به چه می‌نازم. :| دقیق‌ترش این‌طور است که انگار هنوز سر یک دوراهی سراب‌گونه، حیرانم. از همان اول‌های دبیرستان، این حیرت لعنتی چنگ زد و من «فقط» تماشایش کردم. البته مواردی بود که می‌توانست در همان لحظه، تماشا را توجیه کند. اما حالا نه. حالا وقتی سرتق‌های دبیرستانی را می‌بینم که مثل قدیم من به عناوین مسخره‌ای، دست به انتخاب‌های مسخره‌تری می‌زنند، خوب می‌دانم که جهنم، همان انتخاب است، نه حتی نتیجه‌ی آن. خوب می‌دانم که رکود، نهایتاً رخ می‌دهد. اما دیگر کار از کار گذشته است و امکان ایست ندارند و عبور از این پل صراط کذایی دبیرستان و کنکور همانا و پرت شدن وسط چراهای بی‌امان هم همانا. مرداد ۹۷، وقتی بین تردیدهایی که هنوز به نیش زنبور می‌مانستند و بعدها نیش مار و عقرب بودنشان رؤیت شد، تصمیم گرفتم که صبر نکنم و مسیر را یک‌سره کنم، یک ایده‌ای داشتم که مَثَلَش همان بلند کردن چند هندوانه با یک دست بود. کم‌کم، این چندهندوانه، تبدیل شد به تمام هندوانه‌های عالم! شهریور ۹۸، این هندوانه‌ها پرت می‌شدند و گرومپی می‌شکستند و می‌شکستندم. پاییز به رفع‌ورجوع فجایع باقیمانده از شبه‌افسردگی شهریور، تمام شد. زمستان آمدم و گفتم که حالا بیایم و این هندوانه‌های عالم را اولویت‌بندی و تقسیم‌بندی کنم؛ شاید علاجی شد! هرچه می‌چیدم و می‌چاندم (؟!) محال‌تر از محال می‌شد. کرونا، فرصت تجربه‌ی اندکی داد و من فهمیدم که دیگر تمام هندوانه‌های عالم را نمی‌خواهم! - چه نتیجه‌ی خنده‌داری - این‌جا، به جای آن‌که ببینم چه مرگم است و چه می‌خواهم - که بخاطر میانترم‌ها و پایانترم‌ها نمی‌توانستم پیگیر شوم - تقریبا نزدیک بود وارد فاز سنگینی از رکود بشوم که تابستان و پاییز و سال دوم کارشناسی را هم می‌توانست بر باد بدهد. بعد از پایانترم‌ها، فرصت خوبی بود که بخواهم ببینم که حالا واقعا چه باید انجام بدهم! هرچه کردم - واقعا هرچه کردم - نتوانستم به یک هندوانه رضایت بدهم. حتی تلاش‌هایم برای تک به تک برداشتن هر هندوانه هم ثمری نداد. چرا که زمانش می‌گذشت و می‌دانستم که می‌گذرد و این هندوانه‌ها آخرش بشکنند بهتر است تا که بگندند! شیشه‌ی عمر است دیگر. 

چهار موضوع اصلی و دو موضوع فرعی (شش هندوانه با تقسیم نامتناسب سهم در هر واحد زمان :| )، نتیجه‌ی آخرین نتیجه‌گیری‌های این چندماه است. 

+ پست کمی گنگ است و کاملا پراکنده. کمی سهوی است و کمی هم شیطنت‌های عمدی. 

محمدعلی ‌‌
۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۷ نظر