مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

لینک مبدأ چالش

توی پست لینک بالا، قرار شد به این فکر کنیم که حالا یا بعد قرنطینه، چه کاری می‌تونیم انجام بدیم؟ کاری که سمت‌وسوی اجتماعی داشته باشه و ترجیحاً تا حالا انجام نداده باشیم. 

این موضوع برای من سؤال چالش‌برانگیزی بود. به چند دلیل... هم اینکه کارهای اجتماعیم به تعداد انگشت‌های دست هم نبوده تا به امروز. از طرفی هم پیش از این، کاری رو که انجام نداده بودم، جزو توانایی‌هام به حساب نمی‌آوردم و خیلی با دیدهٔ شک بهش نگاه می‌کردم! همین هم باعث شده بود که به کارهای جدید خیلی کم دست بزنم! در کل هم، کارهای زیادی یاد نگرفته بودم و آن‌چنان مملو از هنر نبودم که بتونم حالا به مرحله ارائه‌ش برسونم!

اما از اونجایی که این یه تعهدنامهٔ محضری نیست و بابت نابلدی توی کاری که احساس بلدی درباره‌ش دارم، تاوانی نمی‌پردازم؛ تا حدی می‌تونم برای اول‌بار کمی ادعا کنم. نمی‌خوام بلندپروازانه یا ناامیدکننده باشه. یکسری کارهایی که به ذهنم می‌رسن و احساس می‌کنم که شاید بتونم در حال حاضر ارائه‌ش کنم رو می‌نویسم. با این دقت که لزوماً تجربه‌ای در زمینه‌اش ندارم و ممکنه تماماً انجامش فاجعه باشه!

خب! اولین کاری که قطعا به ذهن هر دانشجو می‌رسه، تدریسه. منم مستثنی نیستم. شاید نکته جالبی باشه که من اون اوایل زندگی تحصیلیم، یعنی اون خیلی اوایل، تحت تأثیر معلم کلاس دوم ابتدایی، می‌خواستم معلم بشم. اما بعدها فهمیدم پذیرفتن این کار به عنوان یک شغل، چندان راضی‌کننده نیست برام. منصرف شدم. اما همچنان شعله‌هایی از علاقه به تدریس رو در خودم می‌بینم. هیچ‌جوره هم نتونستم فعلا محک بزنم. یه موقعیت کوچیکی بود که به علت عضوی از ذکور بودن جور نشد! خلاصه، هیچی دیگه. همینطور موندم. طرح هم ننوشتم براش. ولی خب، موقعیتی باشه، فکر کنم به امتحانش بیارزه.

دومین کاری که به ذهنم می‌رسه، آموزش اولیه‌های وبلاگ‌نویسیه :دی می‌دونم همچین چیزی نداریم و کلا یا یکی در طول زندگی، با وبلاگ آشنا می‌شه یا نمی‌شه؛ ولی به‌نظرم بودنش بد نیست! اینکه یکی بیاد و عمومیات و کلیات وبلاگ‌نویسی و برخورد اولیه با وبلاگ و مزایاش رو توضیح بده. خب بله، من استاد نیستم در این زمینه. ولی اونقدی از بی‌تجربگیم ضرر کردم که بتونم یه‌کم درباره‌ش بگم. 

سومین کاری که با مرور مطالبش شاید بتونم انجام بدم، درباره کمک‌های اولیه‌ست. منتهی چون هلال‌احمر و ارگان‌های مربوطه به قدر کافی از این دوره‌ها برگزار می‌کنه، احتمالا نیازی به من نیست. جزئیات خوبی هم توی نت پیدا می‌شه. ولی در کل، این رو هم دوست دارم. 

چهارمین چیزی که به ذهنم می‌رسه، همکاری توی فرایند آمارگرفتن از دبیرستان‌ها توی موضوعات اجتماعی و فرهنگیه. سه سال پیش یخورده، خیلی کم، از رو دست یکی که این کارو می‌کرد نگاه کردم و فهمیدم بدم نمیاد. هرچند مشت‌های محکمی می‌کوبه بهت!

خب. فکر کنم تا همین‌جاشم زیاد گفتم :))

+ به نظرم یه سوال خوبی که می‌شه آخر این سری پست‌ها پرسید، اینه که شما فکر می‌کنید که چه کارای دیگه‌ای از دستم برمیاد؟ برام جالبه جواب‌هایی که می‌تونید به این سوال، با توجه به شناخت نسبی‌تون بدین. :)

محمدعلی ‌‌
۲۴ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۲۷ ۷ نظر

ستارهٔ عزیز! سلام!

بعید است که مرا به خاطر بیاوری. من مدت‌ها بود که تو را در یاد نداشته‌ام. راستش، از خیال‌هایم، از کودکی‌ام، از آن روزها و تمام روزها، فرار کرده بودم. ناشیانه گریخته بودم و نمی‌دانستم تاریکی در قعر چاه، چقدر می‌تواند سنگین باشد. من از تو، از روزهای خوشی که آمیخته‌اند به غم، از احساسات مشابه‌مان، از سرشت و سرنوشت هم‌گون، از هم‌زاد‌پنداری‌ام نسبت به تو، از جست‌وجوی حقیقتی سحرآمیز، از یافتن تو، دست شسته بودم. مدت‌ها بود که در خاطرم نبودی. چندباری، وقتی به کتابخانه‌ای می‌رسیدم، نامت را می‌جستم و پیدایت نمی‌کردم. حالا که می‌توانم در همه‌جا تو را بجویم، می‌بینم در شهرهای کوچک و بزرگ زیادی هستی. همین حوالی تهران هم هستی، و من قول می‌دهم بعد از قرنطینه و ماجرای کرونا، اگر زنده بمانم که دوست دارم دعا کنی نمانم، بیایم سراغت. در شهر دوری هم هستی که نامُراد را بهتر می‌توانی رصد کنی. خب، آن‌طور ریز نخند! بعدها باید برایم تعریفش کنی؛ زمانی که دیگر من نمی‌توانم.

تو را زیاد به خاطر نمی‌آورم. عادت‌هایت، روزهایت، شب‌هایت، دردهایت، خیال‌هایت، دوست‌هایت، رنگ‌هایت، آرزوهایت، شیطنت‌هایت، خجالت‌هایت، همگی برایم کمرنگ و دورند. سال‌ها از تو فاصله دارم. من دیگر آن بچهٔ کنجکاو، خیال‌باف و امیدوار نیستم. حتماً تو هم دیگر مدرسه‌ای نیستی. احتمالاً حالا با موضوع «خانواده» کنار آمده‌ای. مطمئنم تو از آن‌هایی هستی که می‌توانی بنشینی کنار پنجره - که امیدوارم حوضی میانه‌ی حیاط ببینی - و ساعت‌ها خیره شوی به هرآنچه که می‌بینی؛ به آسمان که بی‌شک دوستش داری، به فیروزه‌ای حوض، جوانه‌ی درخت‌ها و گل‌هایی که آقاجانت کاشته و با خاطراتت که خیالات من بودند، زندگی را بخوانی.

ستاره! مراقب خودت باش. دنیا دزد است. خوبی‌ها را خراب می‌دزد؛ طوری که رد آن، تا ابد روحت را می‌خراشد. خوبی‌هایت را به‌پا. یادت است آن روز که در پشت‌بام مدرسه گیر افتاده بودی؟ دستت درد می‌کرد و خون‌آلود شده بود؟ عزیز دلم! آن لحظه که در راه خانه بودی را بهتر از تمام لحظاتت می‌توانستم تصویر کنم و همان لحظه، نمای کلی تو را در خاطرم می‌آورد. می‌دانی؟ سال‌های زیادی است که آن حال خسته‌ات را دارم. حتی همان درب و میلهٔ آهنی نیست که بخواهم زخمی بشوم. تو بودی چه می‌کردی؟ می‌دانی؟ زخمی شدن و درد گاهی نعمت و نشانه است. نشانهٔ اینکه راهی بوده و تو تمام تلاشت را کرده‌ای! من نمی‌دانم تمام تلاشم چگونه می‌خواهد معنا بگیرد! آه، ستاره‌ی عزیز. کاش اینجا بودی تا برایت بهتر تعریف کنم که چه عجیب، امیدی سر نمی‌کشد. حتماً مرا ملامت می‌کنی و برایم می‌گویی که می‌دانم چقدر می‌توانم خوب باشم؟ تو درست می‌گویی. اما، دنیا دزد است. داروندار مرا برداشته و رفته است. حتی احساسات اولیه‌ام را. می‌دانی؟ درد بزرگی است که شاهد تکه‌به‌تکه محو شدن خودت باشی. 

راستی! آن روز را یادت هست؟ در مدرسه، دوستت چیزی را از تو پنهان می‌کرد. کنجکاو بودی. دست بردی و محکم خواباند پشت دستت. عصبانی بود. کنجکاوتر شدی. وقتی نبود، دست به وسایلش بردی. هنگامه‌ی کشف، متعجب به مکشوف نگاه می‌کردی که سر رسید. به گمانم یک نروماده هم خواباند در گوش‌ت که به چه حقی رفته‌ای سر وسایلش. همانجا که باورت نمی‌شد و خشک شده بودی. دقیقا همانجا که سلاحت را بیرون کشیدی. یادت هست؟ دیگر هردو با هم اشک می‌ریختید. هردو، یگانه بودید و این یگانگی را دریافته بودید! آن لحظه را از خاطر نمی‌برم. به گمانم - چون دقیقاً قبل و بعد این ماجرا را یادم نیست - اولین‌بار و اولین نقطه‌ای که در زندگی با متن اشک ریختم، همان‌جا بود. می‌بینی؟ دردها گذشتند. دردها گذشتند. دردها گذشتند.

ستاره! خوشحالم که بعد از مدت‌ها یادت آوردم. به این یادآوری، به این عقب‌گرد، به این مرور زیبایی، سختْ نیازمند بودم. جوانه‌ی «زیبایی» را در شوره‌زار قلب تیره‌ام می‌بینم. امیدوارم هرجا که هستی، زیبا زندگی کنی و خالق زیبایی‌ها باشی. مراقب زیبایی‌ات باش. خدانگهدارت.


+ خیلی ممنونم از علی بابت اینکه دعوتم کرد و با تشکر از آقاگل بابت برگزاری این برنامه.
++ اسم کتاب داستان رو هم نمی‌گم :))
محمدعلی ‌‌
۰۹ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۷ ۱ نظر

چندماهه دارم بهش فکر می‌کنم.

شباهت‌ها مهم‌ترن یا تفاوت‌ها؟ کسی دوست داره برام حرف بزنه؟

محمدعلی ‌‌
۰۵ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۴۳ ۲۵ نظر
اگه اتفاقات خیلی درشت و وحشتناک بعضی سال‌ها، مثل سال‌های ۹۵ و ۹۰ رو نادیده بگیرم، سال ۹۸ زیباترین و زیباترین و زیباترین و پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین و ترسناک‌ترین و عجیب‌ترین و ناخوش‌ترین سال زندگی من بود! سالی که پر از اولین و پر از ترین‌های دورِ دورِ دور بود. پر از شدنِ ناشدنی‌ترین‌ها. پر از بودنِ نابودنی‌ترین‌ها. 
نمی‌خوام بشینم و ماه به ماه، فصل به فصل، روز به روز و اتفاق به اتفاق مرور کنم. اما امسال، من بدترین حس‌وحال رو توی روز کنکور و اون شب و صبح تجربه کردم. امسال نشستم پشت فرمون پراید آموزشگاهی و توی خیلی از خیابون‌های رشت رانندگی کردم و بی‌توجه به حرف مربی، سر پل رازی سه رو پر کردم و سر دخانیات چهار رو. امسال فهمیدم انتخاب‌های گذشته چطوری زنجیر می‌بندن بهت و خب، اونقدری قوی نبودم که بتونم از شرشون کاملاً خلاص بشم. امسال تونستم محیط متفاوتی رو تجربه کنم که هرچند شباهت جزئی‌ش به مدرسه باعث دلخوریم بود، اما نمی‌تونستم بخش جدی و مهمش رو نادیده بگیرم. امسال تونستم خیلی کوتاه، خیلی کوتاه، با خودم بجنگم و چشم‌ها رو ببینم. تونستم خیلی کوتاه، خیلی کوتاه، خوابم رو زندگی کنم. امسال تونستم بعد از سال‌ها، زندگیم رو از خونه لعنتی بکشم بیرون و زندگی جدا رو تجربه کنم؛ که انکار دلچسب بودنش هم چیزی رو حل نمی‌کنه. امسال از پس سیزده دی زنده موندم و توی بیست‌ویک دی از نفس افتادم. امسال تونستم دوبار برم لب حوض، که نظیر نداشت. تونستم جریان‌های زندگیم رو بببنم؛ ۲۶آبان میانترم شیمی۱، ۳۰ آبان میانترم ریاضی۱، ۲۸آبان، ۲۹آبان نمره شیمی۱، ۲آذر گرفتن خوابگاه، ۲اسفند طرشت جنوبی. راستی! امسال تونستم نامه بنویسم و تجربه خیلی خوبی بود! کاش می‌شد داد کبوترا ببرنش چندصدکیلومتر اون‌طرف‌تر.
سال ۹۸، روزای ۹۸ تموم شد. اتفاقات ۹۸، لحظه‌های ۹۸، ناامیدی‌های ۹۸، خستگی‌های ۹۸، کم بودنای ۹۸، ناتوانی‌های ۹۸، هیجان‌های ۹۸، سکته‌های ۹۸، دست‌به‌زانو شدنای ۹۸، لکنت‌های ۹۸، شب‌های ۹۸، انتظارهای ۹۸، عصرهای ۹۸، متروهای ۹۸، انقلاب‌های ۹۸، همشون تموم شدن. گذشتن. حاضری ۹۹ رو شروع کنیم؟
محمدعلی ‌‌
۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر