مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

از بچگی، بیش‌تر دیده‌امش. من اولین و آخرین خانهٔ قدیمی را با همان ویلایی آن‌ها شناختم. حیاط و چاه و ایوان و آن یک تیکه مخصوص در پذیرایی و پشتی‌های قرمزِ قدیمی. رفتار قدیمی‌ها را بیش‌تر داشت و کمتر حوصله‌ی جدیدها را. زمان بیش‌تری روی پا بود. نسبت مادری‌اش هم باعث می‌شد که هرازگاهی که با مادرم بیرون می‌رویم، سر از خانه آن‌ها درآوریم. قبل‌ترها بیش‌تر. آپارتمان‌نشین که شد، یک‌چیزی کم داشت. نمی‌دانم چه، ولی آپارتمان یک بخشی از او را کند و برد. من هم گمان می‌کنم که قبل‌ترها زندگی‌اش معنای بیش‌تری داشت تا این جدیدها. بین خودمان هم باشد که اول جوانی، یک‌روز دست‌به‌دست مرحوم پدربزرگم می‌دهد و با هم از روستایشان فرار می‌کنند و می‌روند تهران. و بعد، دوراهی‌هایی که به قدر فرارشان خوب پیش نمی‌رود! بگذریم. آلبوم قدیمی‌اش را هم یک‌بار بیش‌تر ندیده‌ام. یادم نیست دقیقاً که کدام آشنایش، به گمانم مادر یا مادربزرگش، هم‌رزم میرزا کوچک بوده. ماجرا را با ابهت تعریف می‌کرد و من از تمام ماجرا همین‌قدرش را هم یادم نمانده. ولی می‌دانم که عکسی هم کنار میرزا دارد در آن آلبوم. نمی‌دانم. نشسته‌ام و دفعاتی که دیده‌امش را مرور می‌کنم. سه‌سال قبل سر فوت پدربزرگ مادری، همین را هم نداشتم برای مرور. خاطره، سیستم عجیبی دارد. بدهایش رهایت نمی‌کنند و خوش‌هایش تکرار نمی‌شوند. وقتی یکی می‌رود، خاطراتش را با خودش نمی‌برد. اما تو را مجبور می‌کند که مرورش کنی. ریز و درشت خوشی‌ها و غم‌های هم‌باشی با او را بجوری و هزاری کاش و کاشکی بپرانی که بعله، اوضاع می‌توانست چقدر شیرین‌تر باشد! بعد پوزخندی بزنی که حالا مگر توفیرش چه بود وقتی یک‌به‌یک می‌رویم؟ جواب بدهی که توفیرش در همان خاطره بود دیگر! خاطرات بیش‌تر، درد بیش‌تر، غم بیش‌تر، تلاش و کار بیش‌تر، مرگ‌اندیشی بیش‌تر، نیکی بیش‌تر و دوباره خاطرات بیش‌تر و... این چرخه‌ی دردآلودِ زیبا تا ابد.

+ دوست داشتید فاتحه‌ای بخوانید. 

محمدعلی ‌‌
۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۵

به دعوت اسمارتیز



۱. هنوز بین علایق و سلایقم حیرانم. یکی دیگری را می‌راند و دیگری نوید هم‌پوشی می‌دهد و یکی دیگر هم آن وسط تخمه می‌شکند و لمیده بر متکا، آن دو را تماشا می‌کند.

۲. از خیالات و زیست در آن‌ها خسته‌ام. به گمانم به آن‌ها معتاد شده‌ام. زندگی واقعی و واقعیت زندگی، سنگین است و نمی‌دانم تا کی می‌شود از آن فرار کرد. از طرفی هم، وقتی در واقعیت هستم و از خیالات فاصله گرفته‌ام، احساس شیرین و هیجان‌انگیزی دارم.

۳. از زیادت کاغذ احساس خوبی پیدا می‌کنم. کاغذهای چک‌نویسم را دوست دارم. 

۴. از اینکه گاهی احساس می‌کنم ذهنم گنجایش ندارد و هنگ می‌کنم، رنجورم. و البته با یادآوری این خاطره کمی التیام می‌یابم: دوسال قبل، یک روز در محوطهٔ مدرسهٔ تهرانم راه می‌رفتم، دو نفر داشتند درباره یادگیری زبان انگلیسی حرف می‌زدند. یکی با تأکید و جدیت به دیگری می‌گفت: «فکر می‌کنی انگلیسی کلاً چندتا کلمه داره؟ هان؟ هزارتا. فوقش دو هزارتا. اصلا تو فکر کن سه هزارتا. دیگه بیش‌تر از پنج هزارتا که نیست. روزی ده تا کلمه یاد بگیری، توی یه سال کل انگلیسی رو بلد شدی دیگه.» بعله. هربار با یادآوری این مکالمه، خدا را شکر می‌کنم که ذهنم گنجایش درک دنیای بزرگ‌تری را هم دارد!

+ تقریبا پیدا کردن این چهارتا مورد، سه چهار ساعت زمان برده و تازه الان حس می‌کنم هیچ ربطی به خصوصیت‌های من ندارند و فقط کپی پست‌های قبلی‌اند! خب. من از اول هم نمی‌توانستم معرف خوبی از خودم باشم. دوست داشتید چهارتا جمله درباره‌ام بنویسید که این‌جور مواقع آن‌ها را کپی کنم :دی

محمدعلی ‌‌
۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۴ نظر