مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

آه‌هایم طولانی‌اند. این‌گونه نیست که دم دست باشد و هرجا خرجش کنم. طول می‌کشد. هر واقعه‌ای طاقتش را ندارد. دیگر خیلی وقت است که غم خیلی چیزها از روی شیب قلبم سُر می‌خورَد. قبل‌ترها سُر می‌خورْد و می‌افتاد روی معده و دردهای وحشتناک بعدش. اما حالا نمی‌دانم کجا می‌افتد. شاید گاهی دست بگیرد به آئورت و تا مغزم برود که آهای، چه نشسته‌ای به حل انتگرال سه‌گانه؟ قضیه گرین را می‌خواهی سر قبرت بگذاری؟ بله، شک. این حیات‌بخشِ نفس‌گیر. شک. شاید هم گاهی پله‌های قفسه‌سینه‌ام را دوتا یکی کند و تا گلویم بالا بیاید. این‌جا می‌شود بغض. نه گریه. درد در بغض است. گریه، درمان است. می‌شود بغض. راه نفسم را می‌گیرد. سر پاهایم نمی‌توانم بایستم. می‌آیم می‌نشینم لبه‌ی تختی، کنج دیواری، زیر پنجره‌ای، سر پله‌ای، جدول خیابانی. اما اغلبشان می‌سُرند و می‌روند. آن غمی که جرأت می‌کند و جلو می‌آید و در قلبم را می‌شکند، همانی که سیگار گوشه‌ی لبش را تف می‌کند کف این دل وامانده و داد می‌زند که «های صابخونه، دیدی خاکت به سر شده؟ دیدی حسرت یک لبخند و یک کلام و یک نگاه رضای آگاه مونده به دلت؟ دیدی به زمانت باختی؟ های صابخونه، بساط چایی رو تیار کن که حالاحالاها می‌شینم کنج خونه‌ت و نمی‌ذارم تکون بخوری.» اینجا گمانم همان‌جایی است که بعد صدی، آهم بلند می‌شود. بلند می‌شود. طولانی. می‌سوزاند. خون به دلم می‌کند. غم جسور گستاخ را از پشت سر می‌گیرد و پرتش می‌کند زمین. سیگار داغش را روی صورت او خاموش می‌کند. بلندش می‌کند. کلفت می‌زند تخت سینه‌اش. سرش را سخت در خون فرو می‌برد. غم دست‌وپا می‌زند. کبود می‌شود. آه هلش می‌دهد. غم در خون می‌شود. می‌پاشد. حل می‌شود. راه خون را می‌رود. تمام تن را می‌گیرد. از کف پا تا نوک سر. زمین‌گیرت می‌کند. دیگر خبری از درد نیست. خود درد می‌شوی. پایت پدال را محکم‌تر فشار می‌دهد. دستت جسورتر شده. چشمانت رنگ خواب و قرار را نمی‌شناسند. گریزگاهی نیست. همه‌جا هست. در رگ‌هایت جاری است. باید در خونت غسل کنی. تاوان بدهی. بمیری. نمی‌توانی. صدباره مُرده‌ای. اما هنوز زنده‌ای و نمی‌توانی از او جدا شوی. نمی‌توانی. در تو جاری شده. در تو ساکن شده. در تار و پود تو تنیده. آهی می‌کشی. شعله‌ی زیر خاکستر زبانه می‌کشد. می‌سوزی. می‌سوزی. کناری می‌ایستی به تماشا. شعله فروکش می‌کند. از دلت چیزی نمانده. دست می‌کشی بر سر ویرانه‌اش. لبخند مضحکی به لب داری. چشمانت تر شده. افسوس‌ها می‌آوری. دور می‌شوی. دور. خانه‌ای دیگر. باری دیگر. غمی دیگر. تو با درد هم‌زادی.

محمدعلی ‌‌
۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۱ ۳ نظر

(۳. مَحاق: کلا استعاره از نیستی؛ عاشقی که به نیستی برسد)


در اولین کلاس ادبیات، بعد از غنایی‌ترین اتفاق ادبیات زندگی‌ام، محاق این‌گونه تفسیر شد. نیستی عاشق، همیشه در مرکز توجه من بوده است. این‌گونه که دیگر، هرگز، هیچ نمی‌فهمد. محیط پیرامون را تهی از ماده می‌یابد. آدمیان آشنا را رها می‌کند. کنش هیچ موجودی را نمی‌خواهد. از مصاحبت‌های شیرین پیشین، لذتی نمی‌برد. دوستانش چون دشمنان، او را از محبوبش وا می‌دارند و ناخواسته، رنجی ناشناخته را به او تحمیل می‌کنند. نیستی عاشق - غرقگی او در معشوق - سختْ عجیب است. دلبرک می‌تواند در یک آن، زنده‌ترین حال را به سخت‌ترین رنج دنیا بدل کند. بی‌قراری روانه‌ی وجودش می‌شود. در قیاسی بی‌رحمانه، کردار خود را برنمی‌تابد و پندارهایش محو می‌شوند. از خود فرار می‌کند. عنصر عاشق، دیگر هیچ نمی‌خواهد و آن‌چنان انباشته از اندوه می‌شود که هر آن، مرگ را به مصاف می‌خواند. مرگ، به ستیز، پنهان می‌شود. آتش سرکشی، این بی‌پناه را از درون می‌خشکاند. ناله‌ی بی‌جان او بلند می‌شود. شِکْوه‌ی عاشق، نه از معشوق است و نه از عشق؛ که این هر دو محبوب اویند. شکوه‌ی او از خویشتن و از خویش خویش است. به ناچار تن را می‌ساید و آشفتگی احوالش را به ظاهر می‌کشاند. فرسایشی ابدی را در پیش‌رو می‌بیند. گریزگاهی نمی‌یابد. به سوز می‌نشیند و به درد می‌پیچد. چندی نمی‌گذرد که به دژ آشنایی می‌رسد: تنهایی. در نیستی، به تنهایی می‌خزد و در اندیشه از معشوق، او را  چون الهه‌ای می‌ستاید و بت خوشگوارش را در بر می‌گیرد. اکنون دیگر مستی او افزون از نیستی اوست. سخت می‌خندد و «مجنون» نامیده می‌شود.

محمدعلی ‌‌
۰۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۲