مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

این مدت، این روزها، این ماه آخر، خیلی خسته بودم. در واقع خیلی هم زور می‌زدم. می‌دونی. ما همینیم. اومدیم این‌طرف و از عنفوان کوچیکی و صغارت، زور می‌زنیم، پارو می‌زنیم، داد می‌زنیم، هل می‌دیم، صف می‌شکنیم. ما همه‌مون به این تلاش چنگ میندازیم. می‌دونی. اشتراک بزرگی داریم. همه‌مون با هم. همین هم واسمون می‌مونه. ز یک گوهریم دیگه. ولی من گوهرم رو کوبوندم به زمین و تیکه‌تیکه‌ش کردم، تو گوهرت رو گرفتی توو مشت‌هات. سختت بود. می‌دونم. اشک‌هات که بی‌هوده نیست. تو جمع می‌شی، گوهرت دستته، قوت قلبته، ولی من چی؟ من پخش شدم. مبهم شدم. پنهون شدم. سخت شدم. عقب کشیدم. بریدم.

کاش وقت صبح رسیده بود. صبح، خیلی توی تعریف من چیز قشنگیه. توی صبح، تعارف و کنایه نیست. خطا و سهل‌انگاری نیست. توی صبح دست‌وپای آدم گم نمی‌شه. آخه صبح تاریکی نداره. صبح درد نداره. صبح راز نداره. می‌دونی. توی صبح لازم نیست زحل و مشتری به هم برخورد کنن، تا حرفی پیش بیاد. آره. صبح همه‌چیزش روشنه. مثل کف دست، با آدم صادقه. حقیقت زندگیت رو به رخت می‌کشه. توی یک صبح آرمانی، می‌تونی بهترین لبخند زندگیت رو بزنی. می‌تونی بهترین چای صبحانه‌ی زندگیت رو هم بزنی. می‌تونی بهترین نمای پرتوی خورشید رو وسط خونه‌ت داشته باشی. یک صبح خوب، با نسیم‌هاش زنده‌ت می‌کنه. با آرامشی که داره، روزت رو روشن‌تر می‌کنه. من چندساله که صبح رو فاکتور می‌گیرم. بیدار نمی‌شم. مجبور هم باشم که بیدار بشم، بی‌هوا می‌پرم وسط کارها و شلوغی‌ها. گم می‌شم بین‌شون. هرچند قایمکی بعضی وقتا چشم می‌گردونم و چشم‌های صبح رو نگاه می‌کنم. خیلی با احتیاط. زل نمی‌زنم که بفهمه. فقط یه نگاه. بعدش اون نگاه رو هزاربار مرور می‌کنم. هزاربار منتظرش می‌مونم. هزارتا صبح رو فاکتور می‌گیرم. من یک صبح بیش‌تر ندارم. صبحی که وقتی بیاد، دیگه هیچ رازی باقی نمی‌مونه.

محمدعلی ‌‌
۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۵ نظر

۰. مادربزرگم تست کروناش مثبت شده. حالا فرایند این خبر چی بوده؟ دیروز وقتی من رفته بودم شریف و اطرافش داشتم می‌چرخیدم و سرخوشانه، هم کارهام رو جلو می‌بردم، هم انتخاب واحد می‌کردم، هم با دیدن در و دیوار دلتنگیم رو تقویت می‌کردم، و هم وسایل خوابگاهم رو جمع می‌کردم، خاله‌م زنگ می‌زنه خونه که چه نشستید که سه بار سکته مغزی کرده و کسی نفهمیده و دیگه خیلی وضعش خرابه و هزاری پرت‌وپلای دیگه :| حالا ما به هر شکل که شده، شبونه راه نیفتادیم، اونم بدون زاپاس. صبح خبر رسید که کرونا داره و وضعش وخیمه و این صحبتا. و بعله، در نهایت تا شب به این اجماع رسیدن که کروناش خفیفه. من که فکر کنم فردا میان می‌گن سرماخوردگی بوده :| سیستم خبررسانیشون در این حد خفنه یعنی!! البته خب تعداد بالاست و کلا یک کلاغ چهل کلاغ می‌شه دیگه! :/ فرزند کمتر، زندگی بهتر -_-

اگر هم بخواید از اوضاع بیمارستان رازی رشت و بخش کروناش بدونید، تصور کنید که داییم رو بدون هیچ لباس مخصوص و هیچ ماسک‌دادن و هیچ چیز دیگه‌ای، به عنوان همراه بیمار فرستادنش توی یه اتاق که سه تا بیمار کرونایی دیگه هم توی اتاق هستن با همراه‌هاشون!! یعنی چی؟ یعنی هشت نفر توی یه اتاق معمولی بیمارستان، که چهارتاشون کرونا دارن! خیلی زیباست واقعا -_- 

۱. رفتم خوابگاهم دیروز و دیدم تختم رو دادن به یکی دیگه. خیلی تمیز بساطش رو پهن کرده کف زمین و خلاصه تنهایی داره بدجور عشق می‌کنه - البته با این وضعیت، شاید به‌شدت برون‌گرا باشه و اصلا هم عشق نکنه :/ -. خوابگاه مثل همیشه و مسئولین خوابگاه هم مثل همیشه و خب، یه اتاق هم به من بدین خب :| البته بقیه اتاق‌ها تخلیه بود و این یه نفر هم شاید دفاعی چیزی داره. نمی‌دونم. ولی همه‌چی خیلی عادی بود توی فضای دانشگاه و خوابگاه.

۲. بیش‌تر از خود دانشگاه، از دیدن اطراف دانشگاه دلم گرفت. حالا خوبه طوری هم نشده. من معمولا خیلی کم اثر می‌گیرم. حتی موادغذایی و داروها هم خیلی آروم روم اثر می‌کنن. مثلا قهوه خوابم رو نمی‌پرونه. یا سیر و دوغ و دیفن‌هیدرامین برام خواب‌آور نیستن. پروپرانول هم روی ضربانم تأثیر نمی‌ذاره. ولی چرا این‌قدر قوی و عجیب از تو تأثیر گرفتم؟ هوم؟ 

۳. برای ناهار برنامه‌ای نداشتم. همینطوری که می‌چرخیدم، به ذهنم اومد یه دونه از این آبمیوه‌ها بگیرم و کم کم تمومش کنم و این بشه ناهار. خب نمی‌دونید من با بعضی‌هاشون چه حالی می‌کنم! کلا نوشیدن آرومم می‌کنه و گاهی فکر می‌کنم اگه اون‌طرف به‌دنیا می‌اومدم، چه الکلیِ بدبختی می‌شدم! اینو گرفتم. و خلاصه علاوه بر اینکه توی اون یک‌ساعت در معیت کتاب‌های توی طاقچه‌م کلی کیف کردم، کلی هم قرار و وعده گذاشتم که بعد ایام کرونا، هفته‌ای یکی دو ساعت این‌جوری خلوت کنم و به خودم استراحت بدم.

۴. یه بخشی از خلوت دیروزم رو گذاشتم سر فکر کردن به حل مسئله. که حالا مثلا بیام و یک‌سری از موارد و مشکلات غیرمالیم رو بذارم وسط و به چشم یه مسئله ببینمشون و بخوام یه راهی واسه حلشون پیدا کنم. نهایتا دیدم که من بهتره قبول کنم اندر خم یه کوچه بیش‌تر نیستم و این کوچه هم مسلط نبودنه. مسلط که نباشی، اطمینان نداری به کاری که می‌کنی. اطمینان هم نداشته باشی، درصد خطات می‌ره بالا. درصد خطات که بره بالا، مضطرب می‌شی. مضطرب که بشی، تسلطت رو از دست می‌دی. و این چرخه تا بی‌نهایت تو رو می‌فرسایه. 

۵. رانندگی توی تهران، همزمان دو نوع حس متفاوت و حتی متناقض رو بهم منتقل می‌کنه. هم حس خوبی داره و این‌طور به نظرم می‌رسونه که اوضاعم توی این یه مهارت خیلی معرکه‌ست، و هم حس مزخرفی داره و از هرچی رانندگی بدم میاد :| یک‌ساعتی که منتظر بودم، داشتم به ماشین‌ها نگاه می‌کردم و به خودم می‌گفتم چطور می‌شه توی این سیستم خیلی آشوبناک (!) وارد شد و بدون هیچ برخوردی، جلو رفت؟ چند دقیقه بعد داشتم توی همون سیستم خیلی آشوبناک جلو می‌رفتم و هیچ موردی هم نبود. بعضی وقتا پیچیده بودن یه وضعیت، نباید بترسونه و دورمون کنه. خوبه که یاد بگیرم که پیش‌نیاز هر وضعیت پیچیده‌ای چی هست و چطور باید فراهمش کنم. اون‌وقت، جلو می‌رم. 

محمدعلی ‌‌
۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۰ ۶ نظر

انصافا دو جا از بی‌پولی، زیادتر از حد مجاز رنجیدم!! یکیش که سر ماجرای لپ‌تاپه. و اما دومی اینه که اگه تایر ماشینت بترکه و جرئت نکنی بدون زاپاس بری توی جاده، باید چندهفته توی صف لاستیک دولتی بمونی که چی؟ که قیمتش نصفِ آزاده. (نمی‌دونم. شاید با سند زودتر راه بیفته. ولی کی واسه چار روز سفر کاری، سند با خودش می‌بره :| )


+ واقعا این همون شهریه که دوست داشتم توش زندگی کنم؟ نه جایی واسه رفتن، نه جایی واسه موندن، نه هیچ چیز دیگه‌ای نداره. نه کاری، نه دانشگاهی. واسه زندگی نیست انگار. فقط اگه سرت شلوغ باشه، مثل خودش شلوغ و مشغول باشی، می‌تونی تحملش کنی.

محمدعلی ‌‌
۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۰۵ ۶ نظر

 

.

توی این خونه، اگه در زمان و مکان مناسب قرار بگیرین، دیدن نماهای خوب امکان‌پذیره.

+ خیلی ممنونم از تسنیم و زهرا که من رو دعوت کردن به چالش بلاگردون.

محمدعلی ‌‌
۰۷ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۵۸ ۳ نظر