مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

نامه‌ای به یک آینده‌ی خیالی.

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۳۵ ق.ظ

برای این چالش بلاگردون


می‌دونم الان که این رو می‌نویسم، هیچ گمانی نداشتم که یک روز بتونی بخونی‌ش. تو نمی‌دونی، ولی ما توی دورانی زندگی می‌کنیم، که خیلی از جذابیت‌های جمع کوچولوی خودمون رو، نمی‌تونیم تصور کنیم. فقط، تمام‌قد تلاش می‌کنیم، تا این نیم‌چه زیبایی و وقاری رو که داریم، از دست ندیم. امیدوارم وقتی داری برای خودت محاسباتی انجام می‌دی و برای آینده نقشه می‌کشی، این موارد رو راحت‌تر از من حل کنی. می‌دونی، این موضوع‌هایی که به مراتب ساده‌تر از ظاهر فعلی‌شون هستن، انرژی و توان زیادی رو از من می‌گیرن. و همین، تصور تو رو سخت می‌کنه. نه تصور چهره‌ی تو رو، که اگه به من باشه، می‌گم کلا به مامانت بری. حقیقتش الان نمی‌دونم مامانت کیه البته. بگذریم. تصور بالندگی و شادابی تو، تصور خنده‌هات، عجیب ناشدنی به نظر می‌رسه. وایسا ببینم. اگه داری می‌خونی، بخند. بخند و بخون. باشه؟

ما گریه کردیم و خوندیم. هر قدمی که برداشتیم، اشکی داشتیم که بریزیم. هر سالی که بزرگ‌تر شدیم، غمی داشتیم که بسوزیم. هرباری که هم رو دیدیم، آغوشی بود که پذیرای داغ‌مون باشه. ما خیلی گریه کردیم. خیلی کم آوردیم. خیلی جنگیدیم. خیلی زجر داده شدیم. خیلی دور بودیم. لیلی/امیرعلی، که حتی نمی‌دونم کدومشونی، ما با گریه خوندیم و واقعا واقعا واقعا از ته دلمون می‌خوایم شما با خنده بخونید. هر بیتی که از زندگی جلو می‌رید رو با خنده، با آواز بخونید. زیبایی‌ها رو با خنده ببینید. آسمون رو، رویا رو، غیب رو، با امید بشناسید. به تلاش‌هاتون عطرهای خوش بزنید. جنگ‌های ناگزیر رو با عشق بگذرونید. ما داریم خودمون رو خفه می‌کنیم با غمِ سوزنده، که غمِ سازنده‌ای براتون مهیا کنیم تا شادی تموم‌نشدنی رو همیشه کف دست‌تون، اون دست‌های قوی و قشنگ‌تون، داشته باشید. آخ، که چقدر دلم می‌خواست می‌تونستم خودم براتون قصه‌های غمِ شاد رو بگم.

آدم وقتی یکی رو دوست داره، هرکاری براش می‌کنه. عجله نکنید، معنی‌ش رو وقتی می‌فهمید که یکی وسط زندگی‌تون، مثل یه درخت سبز بشه. با ریشه‌های قوی. هرکاری براش می‌کنید. مطمئنم. راستش رو بخواید، هیچوقت نتونستم بفهمم چرا باید به صورت اتومات دوست‌تون داشته باشم؟ صرفا چون باباتونم؟ نمی‌شه که. آخه اولش که به دنیا میاید، مثل بقیه نوزاده‌ها، به‌شدت زشت خواهید بود و نگاه اول مهمه دیگه. چطور می‌خوام عاشق‌تون بشم؟ نمی‌فهمم. ولی مطمئنم شما زورتون زیاده. از این جهت به من رفتید دیگه. می‌تونید من رو دیوونه کنید. قول می‌دم که می‌تونید. اون‌وقت من هر کاری براتون می‌کنم. نه که خودم رو فداتون کنم. نه باباجون. فقط این‌قدری حواسم رو جمع می‌کنم، که یه وقت سرما نخورید الکی. یه وقت نیازهاتون عود نکنه بشه عقده، بشه بحران، بشه درد، بشه خودکشی. یه وقت غم‌تون بی‌معنی نباشه که بشه ندانمی، بشه پوچی، بشه سردرگمی، بشه افسردگی حاد، بشه مرگ تدریجی. آخ که چقدر سخته بزرگ کردن‌تون. تربیت کردن‌تون. قول بدید که با من زیاد حرف بزنید. به هر حال کارم کلمه است، شاید تونستم از کلمه‌هاتون، از ادای کلمه‌هاتون، از چهره‌تون بفهمم. و لطفاً به من نرید توی این مورد. من این‌قدر خوب نقش بازی می‌کنم که بگذریم. نقش بازی نکنید. من دوست‌تون دارم. یعنی شما این‌قدر قوی هستید که من رو دیوونه می‌کنید. پس نیازی نیست چیزی رو مخفی کنید. نمی‌رنجم ازتون. کرده‌ی شما، کرده‌ی منه. خود منه. من خودآزاری ندارم باباجون. باشه؟ با من زیاد حرف بزنید. من توی کمک کردن بهتون، خیلی کم می‌آرم. می‌دونم. ولی شما دست بدید به کمک خودتون. نذارید غرقه بشید. اون‌طوری سخت می‌شه. راستی، خودکفا باشید. مثل بچگی‌های من. با خیالتون بازی کنید. یا نه. بذارید خیال‌تون همون‌طور ضعیف بمونه بهتره. اسباب‌بازی‌هاتون رو بیارید ور دل خودم. ولی نه وقتی که باید کار کنم. باشه؟ بعدش من مال شمام. ایده‌آلم اون حیاط با حوض آبیه. اگه توش غرق نشید، بهترین لحظات‌مون رو کنار اون حوض، با یه سینی چای می‌تونیم بگذرونیم. شما بین اون چندتا درختی که با دست‌های خودم کاشتم می‌دوئید و ما تماشاتون می‌کنیم. باور کنید بهتون نمی‌گیم آروم‌تر. شلوغ کنید. کل کوچه رو به هم بریزید. باشه؟ ببین لیلی/امیرعلی، راهش این نیست که یه گوشه بشینی، الکی خیال ببافی. هرچی که هست، یه بازیه، یه اسباب‌بازیه، یه شهربازیه، یه پارکه، یه دوسته، یه آشناست، یه احساسه، یه درسه، یه شغله، هرچی که هست، باهاش مواجه شو. یه وقت به من نری ها. صبح تا شب متر بزنی که حالا اینو چطور بگذرونم! به جاش برو بگذرون. ها عزیزم. کمک هم خواستی من هستم. من نبودم دوستام هستن. مامانت رو جا ننداختم. من و اون که جدا نیستیم. من هستم یعنی اون هست. مگه اینکه من نباشم و اون باشه که قصه‌ش جداست. آره باباجون. زندگیه دیگه. بالا پایین داره. تو هم می‌دونی که همه‌ی ماشین‌هات، همه‌ی عروسک‌هات، همیشه نو نمی‌مونن. ولی تو نو بمون. دل‌ت مهمه قشنگ‌جان. دل که تازه بمونه، سرحال بمونه، بقیه‌ی بدن هم حال می‌ده بهت. از من گفتن. دل رو مراقب نباشی، زندگی از کف‌ت رفته؛ قلب‌ت ریپ می‌زنه. حافظه‌ت آب می‌ره. منم کنارتم، حواسم هست که خنجر نزنی به دل نازکت. البته کم‌کم باید دل قوی داری عزیزجان. نامرد زیاده. غم زیاده. ریز ریز غم می‌دم بهت که ببینی، بچشی، که یهو شوک نشی با زندگی واقعی. ولی نه که بخوام بگم حالا چون صلاح‌ت رو می‌خوام و اینا. نه باباجون. چون عشقم می‌کشه. عشقی که تو ساختی، من رو وادار می‌کنه باهات واقعی باشم تا قوی بشی. آخ عزیز دلم. کاش می‌دونستی اشک‌هات چقدر دلم رو می‌سوزونه. اون‌وقت کم‌تر گریه می‌کردی. خب دیگه. بس نیست؟ می‌بینم که حوصله‌ت هم سر رفته. یادت باشه بابات متن‌های طولانی رو دوست داشت. تمرین کن. این‌قدر توییتری نباش. بذار کلمه قل بخوره توی سرت. من هم دوستت دارم.

راستی بچه‌ها، اینم بگم! خودم می‌دونم چقدر بابای خوبی هستم براتون. (راستی، سر جدتون بهم نگید پدر :| راحت نیستم. همون بابا کافیه. ضمیر مفرد هم استفاده کنید.) پس حواس‌تون باشه که قدرم رو بدونید :دی  باریکلا. خدا حافظ‌تون باشه.

********

+ لیلی و امیرعلی چطورن؟ :)) حالا مثلا من از این اداهای روشنفکری هم دارم که می‌گم اسم بچه رو مامانش بذاره ها. ولی دیگه گفتم همین‌جوری بی‌اسم تموم نکنم. خلاصه تنهایی فکر کردم این دوتا به ذهنم اومدن :|

+ ترجیح دادم توی قالب نامه بنویسم. جور دیگه‌ای به ذهنم نمی‌اومد.

+ ولی جدی خیلی پست‌های خوبی نوشته شد. من واقعا دوست دارم نسل بعدی بلاگرهای فعلی رو ببینم :| یادتون نره ها. بیارید بچه‌هاتون رو ببینم. :))

+ با تشکر از دعوت حورا.

۹۹/۱۲/۰۷
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۷)

لیلی و امیرعلی قشنگن، لیلی رو دوست‌تر دارم :)

خدا براتون نگهشون داره، شما رم واسه اونا نگه داره 😄

پاسخ:
:))
حالا نیستن که :))))) ولی ممنون :دی

خواهرشوهر درونم کلی ذوق کرد :)))  

پاسخ:
با تشکر از خواهرشوهر درونت :))

چقدر خوب نوشته بودی، آره ما با هر خطی که خوندیم گریه کردیم، با هر خطی که خوندیم مثل ابر باریدیم و حسرت‌هامون جلوی چشم‌هامون رژه رفت.

چقدر دلنشین بود، ۲۰ خط دیگه هم می‌نوشتی بچه‌هات خسته نمیشدن قطعا،ولی عجب بابای خوبی میشی :)

فقط یه چیزی، نمیشه منو به فرزندی بگیری؟ قول میدم تو حیاط زیاد شلوغ نکنم [آیکون چشم‌های مظلوم]

پاسخ:
آره... 

ممنونم :) 

:))) حالا شاید خونه‌مون حیاط نداشته باشه ها. اینا خیال بود بیش‌تر :دی
۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۵۲ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

چه پدرانه قشنگی:)

ولی آره واقعا عشق به فرزند هم چیز عجیبیه. یکی قراره بیاد که از جان بیشتر دوستش داشته باشیم و چه بسا نیومده هم از جان بیشتر دوستش داریم!

 

پاسخ:
ممنون :)
نمی‌فهمم اینو راستش :)) باید باشه تا بفهمم چجوریه :))

وای چقدر قشنگ نوشتین خیلی حسی بود لذت بردم واقعا 

من عاشق متن‌های بلندم. البته بلند و قشنگ که مثل نوشته شما دلم میخواد تموم بشه. 

و اینکه نامه، واقعا خوب چیزیه.

پاسخ:
ممنونم :)

بله. نامه رو دوست دارم.

این پاراگراف:

زیبایی‌ها رو با خنده ببینید. آسمون رو، رویا رو، غیب رو، با امید بشناسید. به تلاش‌هاتون عطرهای خوش بزنید. جنگ‌های ناگزیر رو با عشق بگذرونید. ما داریم خودمون رو خفه می‌کنیم با غمِ سوزنده، که غمِ سازنده‌ای براتون مهیا کنیم تا شادی تموم‌نشدنی رو همیشه کف دست‌تون، اون دست‌های قوی و قشنگ‌تون، داشته باشید. آخ، که چقدر دلم می‌خواست می‌تونستم خودم براتون قصه‌های غمِ شاد رو بگم.
 

ده از ده.واقعا ده از ده.

پاسخ:
ممنون :)

اینکه از قالب کلیشه‌های موجود بیرونش آوردی و سراغ فرم متفاوتی رفتی خیلی خوب بود. :)

متن هم از نظرم یک‌دست بود و دلنشین. 

خواستم جدا از محتوا صادقانه کمی از متن و نوشته‌ات تعریف کنم و حرف بزنم.

دوستش داشتم.

 

پاسخ:
خوشحال شدم آقاگل :)
متشکرم از لطف و محبتت :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">