این من هستم؟
به دعوت اسمارتیز
۱. هنوز بین علایق و سلایقم حیرانم. یکی دیگری را میراند و دیگری نوید همپوشی میدهد و یکی دیگر هم آن وسط تخمه میشکند و لمیده بر متکا، آن دو را تماشا میکند.
۲. از خیالات و زیست در آنها خستهام. به گمانم به آنها معتاد شدهام. زندگی واقعی و واقعیت زندگی، سنگین است و نمیدانم تا کی میشود از آن فرار کرد. از طرفی هم، وقتی در واقعیت هستم و از خیالات فاصله گرفتهام، احساس شیرین و هیجانانگیزی دارم.
۳. از زیادت کاغذ احساس خوبی پیدا میکنم. کاغذهای چکنویسم را دوست دارم.
۴. از اینکه گاهی احساس میکنم ذهنم گنجایش ندارد و هنگ میکنم، رنجورم. و البته با یادآوری این خاطره کمی التیام مییابم: دوسال قبل، یک روز در محوطهٔ مدرسهٔ تهرانم راه میرفتم، دو نفر داشتند درباره یادگیری زبان انگلیسی حرف میزدند. یکی با تأکید و جدیت به دیگری میگفت: «فکر میکنی انگلیسی کلاً چندتا کلمه داره؟ هان؟ هزارتا. فوقش دو هزارتا. اصلا تو فکر کن سه هزارتا. دیگه بیشتر از پنج هزارتا که نیست. روزی ده تا کلمه یاد بگیری، توی یه سال کل انگلیسی رو بلد شدی دیگه.» بعله. هربار با یادآوری این مکالمه، خدا را شکر میکنم که ذهنم گنجایش درک دنیای بزرگتری را هم دارد!
+ تقریبا پیدا کردن این چهارتا مورد، سه چهار ساعت زمان برده و تازه الان حس میکنم هیچ ربطی به خصوصیتهای من ندارند و فقط کپی پستهای قبلیاند! خب. من از اول هم نمیتوانستم معرف خوبی از خودم باشم. دوست داشتید چهارتا جمله دربارهام بنویسید که اینجور مواقع آنها را کپی کنم :دی
خب به نظرم این یه پاسخ منصفانه به چالش بود :) چون واقعاً از چیزهایی گفتی که خودت در درون خودت هستی.
+ اگه من بخوام یه مورد که ازت به ذهنم میرسه بگم، اینه که متفاوت فکر میکنی. یعنی واقعاً توی دستههای تیپیکالی که از افراد در نظر دارم نمیگنجی. یه جا فکر میکنم بالاخره فهمیدمت، ولی میبینم درباره یه مسئلهای یه جایی کامنتی دادی که اصلاً به اون زاویهاش فکر نمیکردم. و نمیدونم چطور این افکار به ذهنت میرسه :). همین باعث میشه وقتی توی سلف ببینمت دنبال یه صندلی خالی اون طرفا بگردم و ظرفم رو اونجا بذارم، تا همینجوری دربارهی یه چیزی حرف بزنیم و تو باز جواب غیرمنتظرهای بدی و من باز بفهمم نفهمیدمت :) و خب اینم یکی از تجربههای خاص دانشگاه بود که کرونا ازم گرفت!