مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

چون صبح شد، دیگر رازها را اثر نبود!

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶ ب.ظ

این مدت، این روزها، این ماه آخر، خیلی خسته بودم. در واقع خیلی هم زور می‌زدم. می‌دونی. ما همینیم. اومدیم این‌طرف و از عنفوان کوچیکی و صغارت، زور می‌زنیم، پارو می‌زنیم، داد می‌زنیم، هل می‌دیم، صف می‌شکنیم. ما همه‌مون به این تلاش چنگ میندازیم. می‌دونی. اشتراک بزرگی داریم. همه‌مون با هم. همین هم واسمون می‌مونه. ز یک گوهریم دیگه. ولی من گوهرم رو کوبوندم به زمین و تیکه‌تیکه‌ش کردم، تو گوهرت رو گرفتی توو مشت‌هات. سختت بود. می‌دونم. اشک‌هات که بی‌هوده نیست. تو جمع می‌شی، گوهرت دستته، قوت قلبته، ولی من چی؟ من پخش شدم. مبهم شدم. پنهون شدم. سخت شدم. عقب کشیدم. بریدم.

کاش وقت صبح رسیده بود. صبح، خیلی توی تعریف من چیز قشنگیه. توی صبح، تعارف و کنایه نیست. خطا و سهل‌انگاری نیست. توی صبح دست‌وپای آدم گم نمی‌شه. آخه صبح تاریکی نداره. صبح درد نداره. صبح راز نداره. می‌دونی. توی صبح لازم نیست زحل و مشتری به هم برخورد کنن، تا حرفی پیش بیاد. آره. صبح همه‌چیزش روشنه. مثل کف دست، با آدم صادقه. حقیقت زندگیت رو به رخت می‌کشه. توی یک صبح آرمانی، می‌تونی بهترین لبخند زندگیت رو بزنی. می‌تونی بهترین چای صبحانه‌ی زندگیت رو هم بزنی. می‌تونی بهترین نمای پرتوی خورشید رو وسط خونه‌ت داشته باشی. یک صبح خوب، با نسیم‌هاش زنده‌ت می‌کنه. با آرامشی که داره، روزت رو روشن‌تر می‌کنه. من چندساله که صبح رو فاکتور می‌گیرم. بیدار نمی‌شم. مجبور هم باشم که بیدار بشم، بی‌هوا می‌پرم وسط کارها و شلوغی‌ها. گم می‌شم بین‌شون. هرچند قایمکی بعضی وقتا چشم می‌گردونم و چشم‌های صبح رو نگاه می‌کنم. خیلی با احتیاط. زل نمی‌زنم که بفهمه. فقط یه نگاه. بعدش اون نگاه رو هزاربار مرور می‌کنم. هزاربار منتظرش می‌مونم. هزارتا صبح رو فاکتور می‌گیرم. من یک صبح بیش‌تر ندارم. صبحی که وقتی بیاد، دیگه هیچ رازی باقی نمی‌مونه.

۹۹/۰۶/۳۰
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۵)

این خیلی خوب و دقیق بود!

منم به چشمای صبح نگاه نمی‌کنم همون‌طور که به چشمای خودم

پاسخ:
من که از چشم‌های خودم می‌ترسم دیگه. بدجوری بی‌رمق شده. 
۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۵۱ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

پاسخ:
خیلی خوب و زیبا گفته :)
۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۸ سیمیا ‌‌‌‌‌

من بیشتر از اون‌که منتظر صبح باشم، می‌ترسم که نکنه این‌جا که هستم نهایتِ شب نباشه.

پاسخ:
هومممم. اینم ممکنه متاسفانه...

سلام

من هم در سالهای دانش آموزی و بعدش خاطره می نوشتم. لذا فکر و دستم در نوشتن قوی می شد.

اما بعدها دیدم باید چیزی نوشت که ارزش ماندگاری داشته باشد. دنبال خطازی و شعر افتادم.

و بعد وبلاگها اومدند و ...

 

حالا می خوام به شما بگم یه کم از روزمرگی و متون ساده بیا بیرون و دقیق تر بنویس. البته فقط نوشتن نیست باید خوب خواند تا بتوانی خوب بنویسی.

وبلاگ را هم با مطالب مختلف و عکسی تصویری ، تنوعی بده.

ان شاءالله موفق باشی.

پاسخ:
علیک سلام
رسیدن به‌خیر!!

آخرین صبحی که چشمهام رو نیمه باز کردم و از پرتو خورشید روی دیوار و تخت لذت بردم، و از شدت خوشبخت بودن (بدون هیچ دلیل/اتفاق خاصی) لبخند زدم، نیم ساعت بعدش پدر تماس گرفتن که تصادف کردن و حالشون خوبه و دارن میرن بیمارستان، و نیم ساعت بعد که ماشین رو سر صحنه دیدم قلبم مچاله شد، و نیم ساعت بعد توی بیمارستان پدر رو دیدم باز خدا رو شکر کردم که صدمه وحشتناکی ندیده و با چند تا عمل و چند ماه استراحت وضعیتشون بهتر شد.

الان هر شبی که خانواده دور همیم، علارغم تمام مشکلاتی که داریم، اطرافیانمون دارن، مردم دنیا دارن، از لحظه ای که پیش هم هستیم لذت میبرم و لبخند میزنم ترسی توی وجودمه که همین فردا اتفاق خیلی بدی میافته و دلیلش همین حس خوبه

 

این روزها(نسبت به سنی که من دارم حداقل) غم ها و مصیبت ها خیلی بیشتر شده، برای آرامش دل همدیگه دعا کنیم، انرژی مثبت به طبیعت بدیم، از این کارها

پاسخ:
سکته کردم تا به آخر کامنتت برسم :))
الحمدلله که به خیر گذشته. ایشالا که سال‌های سال در کنار خانواده، کلی روزهای خوب رو سپری کنین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">