مجنون (۱)
(۳. مَحاق: کلا استعاره از نیستی؛ عاشقی که به نیستی برسد)
در اولین کلاس ادبیات، بعد از غناییترین اتفاق ادبیات زندگیام، محاق اینگونه تفسیر شد. نیستی عاشق، همیشه در مرکز توجه من بوده است. اینگونه که دیگر، هرگز، هیچ نمیفهمد. محیط پیرامون را تهی از ماده مییابد. آدمیان آشنا را رها میکند. کنش هیچ موجودی را نمیخواهد. از مصاحبتهای شیرین پیشین، لذتی نمیبرد. دوستانش چون دشمنان، او را از محبوبش وا میدارند و ناخواسته، رنجی ناشناخته را به او تحمیل میکنند. نیستی عاشق - غرقگی او در معشوق - سختْ عجیب است. دلبرک میتواند در یک آن، زندهترین حال را به سختترین رنج دنیا بدل کند. بیقراری روانهی وجودش میشود. در قیاسی بیرحمانه، کردار خود را برنمیتابد و پندارهایش محو میشوند. از خود فرار میکند. عنصر عاشق، دیگر هیچ نمیخواهد و آنچنان انباشته از اندوه میشود که هر آن، مرگ را به مصاف میخواند. مرگ، به ستیز، پنهان میشود. آتش سرکشی، این بیپناه را از درون میخشکاند. نالهی بیجان او بلند میشود. شِکْوهی عاشق، نه از معشوق است و نه از عشق؛ که این هر دو محبوب اویند. شکوهی او از خویشتن و از خویش خویش است. به ناچار تن را میساید و آشفتگی احوالش را به ظاهر میکشاند. فرسایشی ابدی را در پیشرو میبیند. گریزگاهی نمییابد. به سوز مینشیند و به درد میپیچد. چندی نمیگذرد که به دژ آشنایی میرسد: تنهایی. در نیستی، به تنهایی میخزد و در اندیشه از معشوق، او را چون الههای میستاید و بت خوشگوارش را در بر میگیرد. اکنون دیگر مستی او افزون از نیستی اوست. سخت میخندد و «مجنون» نامیده میشود.