مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

آخرین مطالب

انگار کن که فردا جای دیروز باشد

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۴۰ ب.ظ

«شب‌های روشن» را نتوانسته بودم تا آخر ببینم. دی ۹۹ بار اول اسمش را شنیدم و دیدم. همان شبی که این پست را نوشتم. یادم نیست قبلش بود یا بعدش. نوشتن پست را می‌گویم. این را هم نمی‌دانم که پی چه بودم که به این فیلم رسیدم. تکه‌های دل‌خواه زیادی داشت تا همان‌جایی که جلو رفتم. بعدها، یک تیکه از آن، وقتی سعدی می‌خواند، در پیج زهرا کشاورز بود و من هروقت که دلم می‌گرفت به سراغش می‌رفتم. مانند یک تکه دیگر از فیلم «یه حبه قند» که سوا کرده بود و سراغ آن هم می‌رفتم. که نمی‌دانم چه شد زهرا را آنفالو کردم یا هرچه و این پیج هم مثل همگان پرایوت است و من هم اهل ریکوئست دادن نیستم، نه در فضای واقع و نه در فضای دیجیتال. شنبه دلم کشید که ببینم‌اش دوباره. «شب‌های روشن» را می‌گویم. فهمیدم در فیلیمو هست. بار قبل، یعنی همان دی ۹۹ در یوتوب دیده بودم. حالا در فیلیمو بود و من هم با اینترنت ایرانسل پخش‌ا‌ش کردم. این‌بار تا به آخر دیدم. نشسته‌ام در راهروی فلسفه علم و این‌ها را می‌نویسم. گاهی هم این‌طور است. یکهو هوای نوشتن به سراغم می‌آید و من هم صبرم تمام می‌شود و باید یک گوشه باشد که بنویسم. الان می‌دانم که چرا نمی‌توانستم تا آخر ببینم‌اش. آن زمان نمی‌خواستم و نمی‌توانستم تلخی نرسیدن و نشدن و نخواستن را شاهد باشم. هنوز جوانکی بودم که امیدوار بود و خیال‌های زیادی برای خودش داشت. هنوز گامِ احتیاط را برنداشته بود حتی. حالا که اردیبهشت ۴۰۲ رسیده، هنوز هم از دیدن این صحنه قلبم فشرده می‌شود. اما دیگر جلو نمی‌زنم. عقب هم نمی‌زنم. اجازه هم نمی‌دهم که فیلم متوقف شود. اگر هم ترافیکم تمام می‌شد، فی‌الفور می‌خریدم تا ادامه‌اش را ببینم. می‌گویم وقتی که ادامه‌اش واقع شده، باید دیده هم بشود. پنج دقیقه مانده به کلاس معرفت‌شناسی. ۶ صبح که چشم‌هایم را باز کردم، با ایمیل اتوماتیک سامانه درس‌افزار مواجه شدم که می‌گفت تا ۱۰:۵۹ امشب فرصت دارم تا مقاله اولش را آپلود کنم. در همان خواب‌وبیداری جا خوردم. قرار بود تمدید شود. هرچه فکر کردم دیدم هیچ‌چیز نمی‌دانم که تا ۱۰ ساعت بعد بتواند تبدیل به ۴ هزار کلمه مقاله شود. نه سوالی دارم و نه دغدغه‌ای. پنج دقیقه دیگر کلاس شروع می‌شود و احتمالاً بحث تمدید به میان می‌آید و یک هفته دیگر فرصت می‌گیریم و من فکر نمی‌کنم در این یک هفته هم دغدغه‌ای در معرفت‌شناسی برایم ایجاد شود. اما هیچ‌چیز نباید متوقف باشد. شنبه هم فیلم را متوقف نکردم وقتی امیر صدا زد «رؤیا». حتی وقتی که پیامک آمد شما ۸۰ درصد بسته اینترنتی‌تان را مصرف کرده‌اید هم. هوا بادی بود و هوای موردعلاقه من. بیرون رفتن ناگزیر بود. نباید متوقف بود. من اما جایی همان حوالی جا مانده‌ام. در همان دی ۹۹ و وقتی که فیلم را متوقف کردم و رفتم بیرون. انگار کن که شنبه. اینجا. فیلم. توقف. باد. شب. بیرون. زمان به عقب برن‌می‌گردد. «من برات از نرسیدن می‌گم، تو از رسیدن بگو.» جمله‌ای از آینده. 

۰۲/۰۲/۰۴
محمدعلی ‌‌

نظرات  (۲)

رفتم خلاصه‌ی اون فیلمه رو خوندم. چه پایان زهرماری داشته.

من دارم سعی میکنم چیزی یا کسی رو نخوام که بعدشم نشون اذیتم نکنه.به‌واقع در تلاشم صورت مسئله رو پاک کنم و این بده

پاسخ:
اوهوم.
شاید راه‌حل خوبی نباشه ولی احتمالاً جوابه. 

شب‌های روشن از فیلم‌های موردعلاقه منه و نمی‌دونم چندبار دیدم. 
اما هربار که دیدم، فکر کردم من اگر بودم، چکار می‌کردم و چه احساسی داشتم و هربار به تناسب روزها و دیدم به جهان، جواب متفاوتی داشتم.
آخرین بار جوابم بیش از حد پر از منطق بود و فکر کردم، شاید پیر شدم.

دوست دارم امشب دوباره این فیلم رو ببینم.

پاسخ:
چه خوب.
تا حالا به این سوال فکر نکرده بودم. و نمی‌دونم. شاید منم جواب پرمنطقی بدم در نگاه اول.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">