مُحَلّی

مُحَلّی یعنی شیرین کننده؛ نامنتظر خوشی و فاعل زندگی خویش‌...

بایگانی
آخرین مطالب

۰. دوتا آپدیت برای پست قبلی. اولاً من ورودی گوگل رو بستم. برام عجیبه دوستی که میاد اینجا نمیدونه اگه بدون اکانت بیان و بدون درج ایمیل کامنت خصوصی بذاره، من هیچ راهی برای پاسخگویی ندارم. دقت بکنید لطفاً. کامنت‌های سرگردون زیادی گرفتم. :))

دوماً پست قبلی یک عدد ۴۱۵۰ داره. مومنتوم خیلی بالاست. ۴۰۵۰ رو زد. :)) وقتی بدون هیچ برگشتی این شکلی بالا میزنه بعد از هر برگشتی، حتی شده برای تست سقف می‌تونه مجدد یک بالا بزنه. شاید بشه اون عدد رو به ۴۲۰۰-۴۲۵۰ آپدیت کرد. شاید! (برای سناریویی که تعریف کردم.)

۱. این مدت بیشتر کتاب‌هایی که می‌خوانم، مشابه همان عنوان‌هایی است که پیش از این با یک برچسب کتاب زرد از کنارشان رد می‌شدم. انکار نمی‌کنم که همچنان هم کتاب‌های زرد من را پس می‌زنند و قصد ندارم بگویم هیچ کتاب زردی وجود ندارد یا کتاب‌های واقعاً زرد هم بخوانید. اما نکته اینجاست که این کتاب‌ها عنوان‌شان دزدیده شده. مثل خیلی از مفاهیم دیگری که دزدیده شده و به‌کاربردن آن‌ها در ابتدا و بدون ارائه توضیح، غلط‌انداز است و آدم‌ها ازشان فرار می‌کنند. وقتی بازشان می‌کنم و می‌خوانم‌شان و با خودم تمرین‌شان می‌کنم می‌بینم جواب می‌دهند و چیزی که جواب می‌دهد، نباید با یک برچسب زرد از کنارش عبور کرد.

تا اینجای کار دو عنوان قدرت عادت از چارلز دوهیگ و تفکر نامطمئن آنی دوک و سه کتاب اعتمادبه‌نفس و خودآگاهی و خودشناسی آلن دوباتن را می‌توانم نام ببرم. (شاید بگویید این‌ها هیچکدام که زرد نیستند. خب. نه نیستند. من بیش از حد حساس بودم.) شاید یک روزی حوصله‌ام گرفت و آمدم کارکرد هرکدامشان را برای خودم مفصل‌تر نوشتم. ولی برایم عجیب است که بیشتر این‌ها در پلتفرم‌ها (طاقچه و بهخوان) امتیازی کمتر از ۴ (از ۵) دارند! مانده‌ام که دیگر از جان یک کتاب چه می‌خواهند؟

۲. [فکر می‌کنم این بند خیلی شخصی بود! ترجیح دادم پیش خودم بماند.:)) ]

۳. شاید سه سال قبل یک نیمه‌شبی در خوابگاه بودیم و قبل خواب یکی گفت ما همه‌مان در یکی از سه نقش قربانی، تماشاچی و قهرمان/ظالم گرفتاریم. بعد از آن هم گاهی وقتی غری می‌زدم یا از شرایط شخماتیکی در درس یا کار گله می‌کردم، به شوخی و جدی می‌گفت: «اینقدر نقش قربانی رو بازی نکن.» آن زمان زیاد به این حرف توجه نکردم اما حالا خیلی برایم پررنگ شده. احساس می‌کنم در نقش قربانیِ شرایطی که فکر می‌کنم باعث اولیه‌اش نبوده‌ام گرفتار شده‌ام و هرچه هم سعی می‌کنم از آن بجهم، نمی‌شود. از وقتی هم که برگشته‌ام اینجا و از آن زندگی منفرد و شبه-مستقلم دور شده‌ام، بیشتر به این نقش گرفتار شده‌ام. فکر می‌کنم برای بیرون آمدن از این شرایط چه کاری از دستم برمی‌آید. برگشتن به کار قبلی؟ صبر برای به ثمر نشستن کار فعلی با همین گام‌های آهسته؟ سرک کشیدن به گوشه‌های بیشتر؟ (نه نه، این یکی رسماً تله است.) واقعیت این است که هر سه را امتحان کرده‌ام. کار قبلی که به پاس آخرین خاطرات زندگی مشترکمان مرا نفرین کرده و حتی مرتبط‌ترین‌ها هم ردم می‌کنند. کار فعلی هم که مثل همیشه سرعت آرام پیش‌روی خودش را دارد و سرک کشیدن به کارهای جدید هم گاهی سرگرمم می‌کند و با چاشنی سرگرمی انجامشان آن‌قدرها هم زمان‌بر نیست اما نمی‌خواهم دوباره بین‌شان سردرگم شوم. اینکه الان چه نقشی دارم را نمی‌دانم. اما حال‌واحوالم مثل اسیری است که هنگام فرار، دید کسی منتظرش نیست نرفت. :)) کجا بریم؟ (ربط احوالم به نقشم هم به بی‌ربطی آن است. گاهی که همه راه‌ها را می‌روم و برمی‌گردم به این فکر می‌کنم که چه فایده و باز دوباره از نو...)

۴. ۹۰۰۰ ساعت. نه هزار ساعت. این عددی است که در یک ویدئویی شنیدم. مدت زمانی است که یک نفر یک بازی را انجام داده است. و تازه می‌گفت بعد از ۹ هزار ساعت هنوز در آن بازی (DOTA 2) مبتدی است و حتی با ۱۵ هزار و ۲۰ هزار ساعت هم جمع نمی‌شود. قبلاً هم از اعتیادآوربودن این بازی شنیده بودم اما درباره زمان گیم پلی این بازی اینقدر نشنیده بودم.

یک ریاضی ساده و تقسیم ۹۰۰۰ساعت بر ۱۲، عدد ۷۵۰ را به دست می‌دهد. یعنی اگر یک نفر ۷۵۰روز و هر روز ۱۲ساعت این بازی را پلی کند، می‌رسد به عدد ۹۰۰۰ساعت گیم پلی. روزی ۱۲ساعت برای گیمرها عدد عجیبی نیست. من یک‌بار همراه یکی از هم‌اتاقی‌ها یک بازی نصب کردم و از بعدازظهر یک روز تا نزدیک‌های ظهر روز بعد بازی‌اش کردیم. (نزدیک ۱۸ ساعت بدون وقفه یا بلند شدن!) بنابراین این یک محاسبه منطقی است. با کم و زیاد، بین ۶۰۰ تا ۹۰۰روز می‌توان درنظرش گرفت. هرچقدر هم عددها را تغییر دهم از هیبت‌شان کم نمی‌شود.

با خودم فکر می‌کنم یک نفر حداقل ۶۰۰ روز متوالی بازی کرده است و حالا اعتراف می‌کند که هنوز در این بازی مبتدی است و کلی راه باقی دارد و البته بیشتر احساس ندامت می‌کند که عمرش را گرفته و پای این بازی جوانی‌اش رفته. با خودم فکر می‌کنم چرا یک گیمر می‌تواند این همه روز و ساعت مشغول باشد و چرا کارهای دیگری که می‌توانند جدی باشند برای من، به نظر دور و دیر می‌رسند؟ توضیح بیشتر فقط به ابهامش اضافه می‌کند. خلاصه که این عددها را ببینید و اگر چیزی را دوست دارید به سراغش بروید. مردم برای کمتر از این‌ها هم گاهی وقت بیشتری گذاشته‌اند. (البته گیم صنعت پردرآمدی است و آن جوان ناآشنا هم اشاره کرد که باید یکجوری یک درآمدی از تویش بیرون بکشید اگر جدی هستید. خلاصه که ممکن است برای یکی‌تان همین گیم همان چیزی باشد که دوست دارید. ایرادی هم ندارد.)

محمدعلی ‌‌
۱۸ مهر ۰۴ ، ۱۶:۰۸ ۲ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
محمدعلی ‌‌
۱۱ مهر ۰۴ ، ۰۳:۰۷

یک ساختمان بلند برج‌مانند در شلوغی تهران است. انگار که قراری اینجا داریم. البته من بیشتر نقش عضو علی‌البدل را دارم. خیلی مهم نیست که چه قراری است. با سر و وضع غیررسمی و معمولی آمده‌ام. یک کیف هم روی دوشم است. محل قرار انگار پشت‌بام برج یا چنین جایی‌ست. چون خیلی بالاست. مسیر آمدن‌مان از داخل ساختمان نیست. انگاری که حاشیه‌های ساختمان به راه‌هایی وصل باشند یا با دستاویزهایی باریک می‌توان همچون صخره‌نوردها از آن بالا رفت البته آسان‌تر از مسیر صخره‌نوردی. بالا می‌رویم و می‌رسیم و صحبت‌ها شروع می‌شود. چیزی یادم نیست. تمام این‌ها در خواب است. بیشتر یادم است که دامنه پرتگاه چقدر باریک بوده. چقدر به افتادن نزدیکم. فکر می‌کردم حالا از چه مسیری قرار است برگردیم؟ این دستاویزهای کوتاه و کم شاید برای بالا آمدن کفایت کرده باشند اما برای پایین رفتن کفایت نمی‌کنند. در خواب از هر سطح پله‌ای برای پایین‌رفتن هراس دارم. یک وحشت نامعلوم. حرف‌هایشان که تمام می‌شود وارد ساختمان می‌شوند. می‌فهمم مسیر دیگری برای پایین‌رفتن دارند. تند می‌روند. راهشان را پیدا نمی‌کنم. نمیدانم اینجا یا قبل از آن یک کناری می‌نشینیم. هرکسی که از راه می‌رسد اعلام می‌کند که با نارضایتی رضایت داده و چارتا لیچار هم می‌اندازد زمین که هرکس دلش خواست بردارد. تا اینجا همه‌چیز معمولی است. پس از این ریتم کمی تندتر می‌شود. تصمیم می‌گیرم از راه دیگری خودم را به ورودی ساختمان بلند برسانم و از همان ورودی همراهشان شوم. آن‌ها تهرانی نیستند و تهران را بلد نیستند اما یک ورودی ساختمان را که بلدند پیدا کنند. نگرانی‌ها توی سرم مرور می‌شوند. سراغ پله‌ها می‌روم. نمی‌دانم طبقه چندم هستم. هراس ناشناخته داخل خواب موقع پایین‌رفتن از این پله‌ها هم سراغم می‌آید. ارتفاع پله‌ها نه کم است و نه خیلی زیاد اما از متوسط بیشتر است. هر پله را با عذاب روانی زیادی پایین می‌آیم. نمیدانم در کدام طبقه با خودم می‌گویم چرا آسانسور نه. سوار آسانسور می‌شوم. دکمه‌هایش خیلی زیاد است. چندتا از عددها روشن هستند به نشانه افرادی که در آن طبقات منتظر هستند احتمالاً، در خواب اینطور به نظرم می‌رسد. نمی‌دانم طبقه چندم هستم. نمی‌دانم چه گزینه‌ای را میزنم. در آسانسور که باز می‌شوم بیرون می‌پرم. نمی‌دانم طبقه چندم است هنوزم. کمی می‌چرخم و پیدا نمی‌کنم. ساختمان شبیه خودش نیست. طبقات با هم فرق می‌کنند. راهروها یکسان نیستند. یکجا شبیه هتلی‌هاست و یکجا شبیه لابی است و یکجا شبیه یک ساختمان شرقی-غربی. سوار آسانسور می‌شوم. اعداد روشن کوچک‌تر و تک‌رقمی شده‌اند. هنوز نمی‌دانم طبقه چندم آسانسور هستم. یک عددی را میزنم. انگار در خواب تازه یادم می‌افتد که آسانسورها صفحه‌ای دارند که عدد طبقه و مسیر حرکتش را مشخص می‌کند. نگاه می‌کنم. یک عددی است اما بعدش اخطار کاهش ارتفاع سریع می‌دهد. انگار داریم از ارتفاع زیادی که طبقه‌ای را شامل نمی‌شود رد می‌شویم. آسانسور انگار کوچک‌تر شده. سرم نزدیک سقف و دیوارهایش نزدیک صورتم هستند. البته که درون آسانسور تنهام. آسانسور می‌ایستد. می‌روم بیرون. یک‌نفر مُرده و یک عده جمع شده‌اند درحال سوگواری. از کسی می‌پرسم اینجا همکفه؟ می‌خندد و می‌گوید نه یکی برو بالا. برای یک طبقه نمی‌صرفد سراغ آسانسور رفتن. سراغ پله‌ها می‌روم. احساس می‌کنم یک چیزهایی را جا انداخته‌ام. این حین چندباری کیفم بالا و پایین شده اما یادم نیست کجا. چون وقتی به همکف می‌رسم و از در خروجی بیرون می‌روم کیف همراهم نیست. گندش بزنند. حالا باید این‌همه طبقه را بگردم دنبال کیفم؟ مرور می‌کنم چه چیزهایی داخلش دارم. نمی‌توانم رهایش کنم. برمی‌گردم داخل. انگار کمی از خواب پریده و هشیاری جایش را گرفته. به خودم نهیب می‌زنم که مگه نمی‌خوای بدونی آخرش چی می‌شه؟ فکر کن کیف رو گم نکردی. تصور یک کیف روی دوش داشتن در خواب خیلی سخت نیست. من وسواسی‌ام و معمولاً اینطور نمی‌کنم. کیفی که در خواب گم کرده‌ام را هم باید در خواب پیدا کنم و حاضر نیستم با تصور کردن کیف، برگردانمش. به هرحال راضی می‌شوم کیفم را تصور کنم همینجاست و دنبالش نگردم چون به تجربه می‌دانم یک لوپ بی‌انتهاست و کیف تا آخر خواب قرار نیست پیدا شود. بیرون ساختمان می‌ایستم. انگار که ساختمان مستقیم وصل باشد به یک بزرگراه شلوغ. (من و دوستانم یک‌بار دوساعت در حاشیه همت و چمران راه رفته‌ایم! تصور درستی از حاشیه بزرگراه دارم.)  فکرهای مختلفی به سرم می‌زند. کجا هستم؟ آن‌ها راه خروج را می‌دانستند اما اینقدر سریع رفتند که گم‌شان کردم. اصلاً نیازی نبود تا همکف بیایم. خانه‌ام کدام سمتی است؟ اصلاً خانه دارم؟ خانه‌ام کجاست؟ گم شده‌ام یا فقط خسته‌ام؟ کدام سمتی بروم؟

جوابم را پیدا نمی‌کردم. ریتم خواب خیلی تندتر شده بود. ماشین‌ها با سرعت رد می‌شدند. حتی اگر یکی‌شان می‌خواست هم نمی‌توانست بایستد اینجا. ساختمان را از بیرون نگاه می‌کنم. ساختمان منوچهر طهرانی. پاک خل شده‌ام. این‌ها را از کجا می‌آورد ذهن من. ساختمانی است با طراحی خاص البته نه مدرن، قدیمی در حد دهه هشتاد، سنگ‌های سفید معروف. گفتم ریتم خواب تند شده؟ یک آن همه‌جا شلوغ می‌شود. اهالی ساختمان به چیزی اعتراض دارند. یادم نمانده. مدیریت ساختمان اعلام می‌کند که مشکل شما قابل حل نیست. مردم را می‌بینم از پنجره‌ها و بالکنی‌ها که به تأسف سرشان را تکان می‌دهند. ناامیدند. دو سه نفری می‌خواهند نقش لیدر را بازی کنند. دادوبیداد می‌کنند و رو به ساختمان می‌گویند که کوتاه نیایید. در حال جمع کردن تیم هستند که بیدار می‌شوم. حس گم‌شدگی، تنهایی و بی‌نشانی بودن را هنوز با خودم دارم.

بعد بیداری حس می‌کنم چقدر خوابم شبیه این آهنگ بوده. مدت‌ها بود نشنیده بودمش. بعد نوشتن هم بخش اول این پستم را یادم آمد از ۵ سال قبل! یادش به‌خیر.

اگر هم فکر نمی‌کنید دیوانه شده‌ام یا اینکه تقلب کرده‌ام و از خودم ساخته‌ام و این‌ها، جالب است که واقعاً یک مجتمع مسکونی به نام طهرانی داریم که نزدیک یک بزرگراه اصلی هم قرار گرفته. البته آن سمت پارک‌وی تا حالا نرفته‌ام و نمی‌دانم چه شکلی است.

محمدعلی ‌‌
۰۹ مهر ۰۴ ، ۱۶:۵۶ ۱ نظر

قبل از صفر. این پست مقادیر زیادی یادداشت شخصی برای ثبت‌شدن است و مطلبی خواندنی و کاربردی در ادامه قرار نگرفته است.

۰. دو دسته آدم وجود دارد. یکی آن‌هایی که فکر می‌کنند قهوه فوری هم کارشان را راه می‌اندازد و نباید وقت شریف‌شان هدررفتِ این‌چیزها شود. دیگری آن‌هایی که فکر می‌کنند درست کردن یک قهوه ساده و خوب برایشان حکم آرام‌بخش را دارد و از قضا وقت شریف‌شان باید صرف این‌چیزها هم بشود. البته شاید دسته‌های دیگری هم باشد. مثل آن‌هایی که چای-پرسن هستند و قهوه را ادایی می‌دانند. یا آن‌هایی که خودشان را از بند اعتیادِ هرچه‌نوشیدنی است رهانیده‌اند.

به‌هرحال، من متعلق به آن دسته از آدم‌ها هستم که به تشریفات کوچک خودشان دلبسته‌اند. یادداشت کردن کتاب‌هایی که خوانده‌اند، درست کردن قهوه تلخ و ساده، مرتب کردن یادداشت‌های روزانه، مرتب کردن هزارباره میز کار و... . و از دسته‌ی آن‌هایی که هیچ‌کدام از این تشریفات کوچک را هدررفتِ وقت خود نمی‌بینند. حتی این را در خودم می‌بینم که در آینده وقت شریفم را صرف تمیزکاری کفش‌ها و مرتب کردن ساعت‌ها و مرور حساب‌ها کنم. چه ایرادی دارد؟

بااین‌حال هیچ‌کدام از این تشریفات در سایه زندگی غیرواقعی جذابیتی ندارند. مقصودم از زندگی غیرواقعی شرایطی است که در آن آزادی عمل از آدمی‌زاد گرفته می‌شود و دیگر نمی‌داند که چه از دست او برای پیش‌برد این زندگی یا لول‌آپ کردنش ساخته است. شرایطی که وضعیت را چنان بغرنج می‌کند که سردرگمی فقط یک کلمه ساده است برای توصیف وضعیتی که از مدار زندگی به کلی خارج شده است.

۱. برای برگرداندن زندگی به مدار طبیعی دو سال است که تلاش می‌کنم. تلاش‌هایم بیشتر نادیدنی‌اند و جز خودم کسی خبری از بیشترشان ندارد. البته خبر هم فایده‌ای در درک آن‌ها ندارد. چون درک کم و کیف این‌ها کار کسی نیست که خارج از گود این زندگی بوده باشد. بااین‌حال انکار نمی‌کنم که شاید جنس تلاش‌هایم بیشتر از اینکه این‌دنیایی باشند، به جهانی بهینه‌تر تعلق دارند. البته شاید لفظ کشور بهینه‌تر، مناسب باشد. کشوری در همین جهان اما فارغ از ماجراهای بی‌سروته خواهرمیانه! شاید دلیل اینکه ثمره این تلاش‌ها زمان بیشتری می‌خواهند هم همین شرایط کشوری باشد، نه لزوماً از جنس آن‌ها. به‌هرحال نتیجه است که حرف می‌زند و روده‌درازی می‌کند و نتیجه هم فعلاً خیال ندارد که جز سیاهی رنگ دیگری را انتخاب کند. دلیل‌تراشی هم البته کار سهلی است و شاید از اساس بخت ما همین بوده. کار دنیا بیشتر از دلیل، بر بخت است.

۲. برای دیگران زندگی نمی‌کنم و نظر دیگران برایم اهمیت ندارد؛ ولی تاجایی‌که به این دیگران دلبسته نباشم. زندگی در یک محیط ایزوله و خارج از دید همگان شاید ظاهراً ایدئال باشد اما در نهایت همه ما حول محور یک «دیگران» خودمان را تعریف می‌کنیم و زندگی‌مان را می‌چینیم. در شرایط نرمال هم همواره این دیگران به صورت پیش‌فرض در زندگی حضور دارند. پس این ادعا که نظر دیگران برایم اهمیت ندارد، کم کم آب می‌رود اگر شرایط به تدریج بهتر نشود. ۲۰ سال بعد به شرط حیات، نمی‌توانم بگویم بیخیال (نظر) دیگران شدن برایم انتخاب جذابی بوده است.

۳. برایم عجیب و باورناپذیر است که دیگران با همین دانش خام (Raw) می‌توانند کارهایی کنند که منجر به خلق ارزش می‌شود. این کار هرچیزی می‌تواند باشد. از فعالیت در سوشال مدیا و پروراندن یک یا چند پیج تا راه‌اندازی یک کسب‌وکار واقعی یا حتی یک فعالیت علمی یا هر پروژه شخصی دیگری. برایم اینجایش عجیب است که من با دانش خام هیچ کاری نمی‌کنم. یعنی دارمش، می‌توانم پردازشش کنم، می‌توانم ترندها را درک کنم و تخمین بزنم، زودتر از همه‌ی دیگران دوروبرم از چندوچون کارکرد یا تحول سیستم‌ها خبردار می‌شوم، اما نهایتاً این‌ها منجر به خلق ارزش نمی‌شوند. یعنی به ساحت عمل‌گرایی نمی‌رسند تا بعد بخواهند به جاهای دیگری برسند. جاهای زیادی را برای پیدا کردن نقصان و کاستی زیرورو کرده‌ام. از اهمال‌کاری تا خرد کردن کارها، از انجام ناقص و برداشتن گام اول تا پیش‌برد بختی گام‌های بعدی. هیچکدام در نهایت من را در حالت راحت خود قرار نداده‌اند تا پس از آن «کارها به پیش بروند». انگار که دیگران یک افزونه رویشان نصب است که روی من نیست! با علم به اینکه اینطور نیست، هربار گره کار را پیدا می‌کنم و از دستم در می‌رود.

۴. هر یک ماهی که می‌گذرد، یک آه عمیق است. درک ما از زمان اغلب کاریکاتوری است و تصور می‌کنیم که می‌دانیم فلان کار دقیقاً چقدر زمان می‌خواهد و این وسط برنامه‌ریزی‌ها یک به یک شکست می‌خورند. (اما ما باز برنامه‌ریزی می‌کنیم!) با وجود اینکه درک خوبی از زمان واقعی مورد نیاز دارم و می‌دانم قرار نیست «به این زودی‌ها» باشد، باز هم انگار هر یک ماهی که ورق می‌خورد، گره کراواتی ناپیدا را محکم‌تر می‌کند. احساس خفقان و تنگی نفس می‌کنم وقتی به این فکر می‌کنم که کجای سال هستیم. مرور «آن‌چه گذشت» گاهی تسکین‌بخش بود، چون راه پیموده را نشانم می‌داد و گره‌های بازشده را، اما این تسکین هم کم کم رنگ خودش را از دست می‌دهد چون «راه نپیموده» یا نتیجه‌ی گرفته‌نشده با هر گذر تاریخی پررنگ‌تر می‌شود. اینکه امروز سوم سپتامبر است خیالم را ناراحت می‌کند اما نه فقط چون امروز سوم سپتامبر است و روز تلخی برای من، بلکه چون سوم سپتامبر است و من راهی پیموده‌نشده دارم که نمی‌دانم چرا تا به امروز در آن قرار نگرفته‌ام و نتیجه‌ای که نمی‌دانم چرا به دست نیاورده‌ام. شاید این هم بختی بوده و نباید دنبال دلیلش بگردم یا مکرر بپرسم که چرا.

۵. با احتساب امروز، پذیرش یک‌باره تمام این‌ها سخت‌تر شده است. کوتاه‌آمدن و پذیرش بدبیاری‌ها به گونه‌ای که روی دور تکرار بیفتد، انگاری راه درستی برای مقابله با تلخی‌های این‌دنیایی (این‌کشوری؟) نیست. خلاف‌آمد آنچه لازمِ بودن است تلخ است. ناکاراییِ آنچه در واقع کارکرد دارد، تلخ است. [انگاری] زندگی تلخ است.

وقتی از من می‌پرسند این تلخی قهوه را چطور تحمل می‌کنی، فقط لبخند می‌زنم. هر روز «زهرمار» را زندگی می‌کنم و قهوه اصلاً تلخ نیست.

محمدعلی ‌‌
۱۳ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۲۸ ۰ نظر

تا یک جایی اسمش تجربه است و از یک سنی اسمش حسرته. به سمت اولی دوان می‌شی اما از دست دومی فرار می‌کنی. +

محمدعلی ‌‌
۰۸ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۰۲ ۲ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
محمدعلی ‌‌
۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۱:۵۸

تاریخ‌های رند در این چندسال مورد توجه بودن. مثل ۱۴۰۱/۰۲/۰۳ و ۱۴۰۳/۰۳/۰۳ اما تاریخی که امروز داشتیم، تاریخ خاصی بود. این تاریخ رو از مدت‌ها قبل دیده بودم. یک قرار وبلاگی خیلی بلندمدت که قرار بود روز ۱۴۰۴/۰۴/۰۴ ساعت ۸ صبح میدون آزادی جمع بشیم. البته من رسماً عضوی از این قرار ده ساله نبودم و نمی‌دونم دقیقاً هسته اصلی این قرار رو کی‌ها تشکیل می‌دادن. چند اسم توی ذهنم هست و این رو یادمه که سال ۹۵-۹۶ این تاریخ و لوگویی که براش ساخته بودن رو توی وبلاگ آبو دیده بودم. اون سال‌ها تصویر و تصوری از ۱۴۰۴ نداشتم. تنها می‌دونستم ۱۴۰۲ (تیپیکالی) از کارشناسی فارغ می‌شم اما حتی نمی‌دونستم دقیقاً از چه رشته‌ای و چه دانشگاهی. و الان که نگاه می‌کنم تمام این اتفاق‌هایی که تا امروز برام افتاده، کاملاً دور از ذهنم بوده و حتی یک موردش رو هم حدس نمی‌زدم. احتمالاً اون‌سال‌ها اگه به ۲۵سالگی فکر می‌کردم، تصورم این بود که تا این سن «حتماً» یک زندگی مستقلی دارم که با توجه به فرضیاتم از مستقل بودن، «زن و بچه» هم شاملش می‌شد. :)) اما اینجا رو ببین. سال ۱۴۰۴، زن‌وبچه و استقلال کامل که پیشکش، در غیرقابل حدس‌ترین رشته تحصیلی فارغ‌التحصیل شدم، کارشناسی رو ۵ساله خوندم، برای ارشد هم باز غیرقابل پیش‌بینی‌ترین رشته ممکن رو انتخاب‌رشته کردم (حتی روش تحصیل که مجازی باشه هم دورترین احتمال ممکن بود) و دارم روی شغلی کار می‌کنم که اون زمان «اصلاً» ازش تصوری هم نداشتم و اسمش هم نشنیده بودم، مهم‌ترین دغدغه‌ام مسائل مالی و تنهاییه و از نظر رابطه عاطفی هم، خشک‌وخالی‌تر از کویر لوتم. دلیل اینکه یکی‌درمیون کلمات رو با گذاشتن در گیومه برجسته می‌کنم اینه که خیلی مهمه برام! در این ۸-۹ سال که ظاهراً زمانی طولانی برای عمر من و زمانی نه‌چندان طولانی برای دنیاست، اتفاق‌هایی افتاده که اصلاً تصورشون رو هم نمی‌کردم و اتفاقات عمومی هم به‌قدری عجیب بودن که شما هم احتمالاً در اون سال‌ها تصورش رو نمی‌کردید.

امسال بنا به شرایط جنگی و اضطرابی که ناخواسته بهمون تحمیل شد، نشد که نمادین دور میدون آزادی جمع بشیم؛ چون که می‌دونم اگه شرایط عادی بود، احتمالاً تعدادی از ماها همینجا باقی مونده بودیم که دلمون می‌خواست این تاریخ خودمون رو به آزادی برسونیم. خود این مورد که دلیل نرفتن‌مون به آزادی، جنگ بوده، یکی از غیرقابل تصورترین احتمال‌ها در ۸ تا ۱۰ سال قبله. کی فکرش رو می‌کرد همون حرف‌های توخالی و نمایش‌های توخالی‌تر که تمام سال‌های قبل و بعدش داشتیم منتج بشه به چنین اتفاقی و اون هم دقیقاً در محدوده چنین تاریخی. :)) اما به‌نظرم خوب بود که به مناسبت این تاریخ یک نشونه‌ای توی وبلاگم باشه و کمی درباره اینکه چقدر همه‌چیز عجیب شده و عجیب پیش رفته حرف بزنم.

نتیجه بدیهی نگاه به این اتفاق‌ها می‌تونه این باشه که فکر کردن به ۸-۱۰ سال بعد کاملاً بی‌فایده است. برنامه‌ریزی برای اون تاریخ‌ها که بیشتر حتی بی‌فایده است. و نتیجه دیگه برای من، گذاشتن تمرکز تام و تمام روی لحظه‌هایی که دارم. لحظه‌هایی که روشنی زندگی و رنگ‌های زنده بودن تماماً تیره و تار و خاکستری شدن و آینده، تنها و تنها تبدیل به یک ورطه ترسناک شده برام و هر آن منتظر اتفاقاتی هستم که ناراحتم می‌کنن. و تنها از این خوش‌حالم که در این ۸-۱۰ سال از همین وبلاگ دوستانی پیدا کردم که کنارشون رشد کردم و دقتم رو تیزتر و فکر کردنم رو روشن‌تر کردن و بخش زیادی از لحظه‌های خوب این سال‌هام رو کنار اون‌ها – مجازی یا حضوری – ساختم.

نمی‌دونم چندنفر دیگه که هنوز اینجا هستند، این تاریخ براشون مفهوم نمادین مهمی داره. اما اگر بودید چند کلمه‌ای بنویسید. از هرچی. تصورتون، اتفاق‌های تغییردهنده‌ای که این سال‌ها تجربه کردید یا هرچیز دیگه‌ای. :)

محمدعلی ‌‌
۰۵ تیر ۰۴ ، ۲۱:۰۷ ۷ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
محمدعلی ‌‌
۳۰ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۴۸

­­­­­زمان زیادی از روز رو با خودم می‌گذرونم. پشت میز کارم و مشغول به کاری که نمی‌دونم انتهاش چه شکلیه. این روزها زیاد فکر می‌کنم. «همه این سردرگمی و ناامیدی و ترسِ «حالا چی می‌شه» رو داشتن. هم بازنده‌ها و هم برنده‌ها. هم اون‌هایی که الان مشغول کار دلخواهشونن (در هر زمینه‌ای) و هم اون‌ها که نتونستن برسن به کار دلخواهشون (به هر دلیلی).» احساس می‌کنم داشتن این احساس‌ها، فکرها، ترس‌ها، آینده‌نگری‌ها و همین عناوینی که میشه هزارسال ادامه‌شون داد، چندان مهم نیست. این‌ها رو داریم دیگه. نمی‌تونیم از خودمون یک ایکان* بسازیم. باید با همین انسان بودن کنار بیاییم. البته انسان بودن همیشه اینقدر زشت و سخت بوده؟ سوال سختیه. نمیخوام بهش بپردازم.

*ایکان: انسان معقول اقتصادی یا Homo Economicus – که به نوعی بازی زبانی با هومو ساپینس است – به انسانی گفته می‌شود که هیچ تصمیمی متضاد با منافع و ترجیحات خود نمی‌گیرد. در واقع می‌توان ایکان را نمونه عقلانی و ایدئالی از انسان دانست که با توجه به بررسی‌های روانشناختی و نظریه اقتصاد رفتاری و برخلاف تصور سنتی اقتصاددان‌ها، به‌نظر می‌رسد وجود خارجی ندارد.

۱. در این زمان زیادی که با خودم می‌گذرونم دو چیز به چشمم اومده. اول، به خودم اهمیت نمیدم. نمی‌خوام وارد مصداق‌هاش بشم. اما در کل، برام مهم نیست چی داره به سرم میاد. همه ترس‌ها و دلهره‌ها و ته جدول بودن‌ها رو می‌ریزم تو خودم، که البته جای دیگری هم برای ریختنشون وجود نداره. اما برام مهم نیست. پرش پلکم بعد از دوسال برگشته. برام مهم نیست. وقتی از یک دزی بالاتر قهوه/کافئین مصرف می‌کنم تپش می‌گیرم. تا وقتی که تمرکزم رو روی بیشینه نگه داره، برام مهم نیست. گردنم ساعت‌ها درد می‌کنه و به سوزش میفته. تا وقتی که کار کنه برام مهم نیست. واقعاً هم مهم نیست. به قول موطلایی، ما دو راه بیشتر نداریم. و راه دوم اصلاً چیز خوبی نیست. :)) پس تا وقتی که داریم روی راه اول کار می‌کنیم، چیز دیگه‌ای مهم نیست.

دومین چیز، میل بی‌نهایتم به انزواست. جدای از اینکه متوجه شدم قسمت‌هایی از توانایی ارتباط اجتماعی که به‌سختی کسب‌شون کرده بودم رو از دست دادم و دوباره برگشتم روی مود وسواسی‌ام که هر رفتار اجتماعی‌ام رو هزاران بار بازبررسی می‌کنه، متوجه این مورد هم شدم که اساساً هم بیرون از گود بودن رو ترجیح میدم. راستش این مورد یک مقداری من رو می‌ترسوند و حتی یک تصمیم لحظه‌ای برای استفاده از گزینه مشاوره گرفتم که منصرف شدم. میل به انزوا چیزی فراتر از میل به تنهاییه که قبلاً هم داشتم. البته این اسمی هست که من روش گذاشتم. شامل این میشه که می‌تونم روزها و روزها با هیچکس حرف نزنم و تنها وسیله‌ای که باهاش تعامل داشته باشم، سیستمم باشه. نشونه‌های مختلفی هم براش دارم. مثلاً وقتی قسمت اول یک سریالی رو دیدم که حس cozy و گرم‌ونرمی بهم داد، اینطوری بودم که گاد، چرا از طریق همین ویدئوها به دنیای بیرون و آدم‌ها وصل نباشم؟ من اون‌ها رو می‌بینم، از شوخ‌طبعی، زیبایی، دیالوگ‌های فنی و هزارتا جزئیات دیگه مثل دکور و محیط و نور، لذت می‌برم و تازه، اون‌ها من رو نمی‌بینن و من هم نیازی ندارم که چیزی بگم. خب شما بودید نمی‌ترسیدید که دارید با طناب می‌رید ته یک چاه و به تاریکی اون انتها عادت می‌کنید؟ و تازه، از تاریکی لذت هم می‌برید؟

 ۲. وقت زیادی برای فیلم و سریال ندارم اما این‌ها تنها چیزهایی هستند که وقت‌هایی که دیگه مغزم قدرت پردازش نداره، کنارم دارم. در واقع، وقتی که مغزم حتی نمی‌تونه روی کتاب خوندن متمرکز بشه، سراغ این‌ها میرم. اما این وسط یک سریالی رو شروع کردم که فکر نمی‌کردم وقتی قسمت آخرش میرسه غصه‌ام بشه. تد لسو. اصلاً از قسمت اول فکر نمی‌کردم سریال موردعلاقه‌ام باشه. اما خب، شد. شاید دلیلش این بود که من هم توی یک چنین پروسه‌ای از بدتر شدن و بهتر شدن متوالی بودم و هستم. یا مثل تد، چیزهای زیادی برای مخفی کردن پشت لب خندون داشتم. به‌هرحال.

هزار بار گفتم اما باز مجبورم بگم. من مغز پیچیده‌ای دارم. برای یک موضوع ساده، هزارتا چیز بی‌ربط رو به‌هم‌دیگه ربط میده. مثالی که این یکسال براش به ذهنم میاد اینه: یک بار سر یک میز برای اشاره به کلمه چوب که جزو بازی بود، به جای اشاره به زیرلیوانی چوبی یا تنه درخت توی حیاط کافه، برگشتم گفتم جنگل! دقیقاً در همه موارد دیگه هم چنین جواب‌هایی رو پیدا می‌کنم که پردازششون دوهزارسال طول می‌کشه. یا مثلاً، بچه که بودم، واقعاً نمی‌دونستم به چه دردی میگن دل‌درد. یادمه خیلی به این مورد فکر می‌کردم. وقتی هم که دل‌درد می‌شدم، نمی‌دونستم این یک دل‌درد هست. عجیبه؟ همه‌چیز برمی‌گرده به همون مدار مغزی پیچیده که گفتم. یک جایی از سریال تد لسو، تد از زمین بازی میدوئه بیرون، چون حالش بد می‌شه. تا وقتی توی خود سریال نگفتن که بهش پنیک دست داده، من نفهمیده بودم که این هم میتونه شامل پنیک اتک باشه. شاید بیشتر از یک ماهی بگذره از دیدن این سکانس اما یادمه یک لبخند محوی زدم و با خودم مرور کردم کجاها این‌شکلی شدم. من هنوز هم همون بچه‌ام که خیلی چیزها رو نمی‌دونه؛ فقط چون سخت می‌گیره و فکر می‌کنه هرچی که داره، مثلاً دل‌درد، چیز خاصی نیست و حتماً وقتی میگن دل‌درد، منظورشون یک چیز خیلی خاصه که شامل حالش نمی‌شه.

(شاید کمی خطر اسپویل) تد لسو خیلی خوش‌ساخت بود به نظر من. هم شروع، هم ادامه و هم پایان سریال، یک ضدکمال‌گرایی خاصی داشت. شاید کلیشه‌ی پایان خوش چیز دیگه‌ای بود؛ با اینکه همین هم پایان خوش محسوب می‌شد؛ اما به‌هرحال، کمال‌گرایی نکرد و این حرکتش برای من جالب بود. میدونی، از اول هم قصدش بردن نبود، قصدش تونستن بود. بتونی کاری که می‌خوای رو انجام بدی مهم‌تره تا اینکه لزوماً یک یا نامبر وان بشی. در کنار این مورد، داستان‌های فرعی سریال، جوری بود که کلی میشه درباره‌اش حرف زد. اما خب، ترجیح میدم بیشتر از این اسپویل نکنم.

۳. از سوشال‌مدیا رفتم. این یک خبر خیلی کوتاه به نظر می‌رسه اما کلی درد داشت برام. دی‌اکتیو کردن اینستاگرام آسون بود. برام خیلی مهم نبود. اینستاگرام در فضای پرسونال فلسفه‌اش در شوآفه. (البته در مورد فضای بیزینسی وآنلاین‌شاپ‌ها یا پیج‌های بلاگریِ غیر زرد این مورد صادق نیست و تأکیدم روی فضای پرسونال اینستاست.)  نه فقط شوآف‌های خاص، بلکه شوآف هرچیزی. حتی در این حد که ببینید من خیلی فرهیخته‌ام! یا ببینید من خیلی میز کارم رو دوست دارم! و می‌دونید، این لزوماً چیز بدی نیست. اصلاً هم بد نیست. به‌هرحال، یک پلتفرمی برای شوآف هست که همه هم با رضایت خودشون اونجان و آدم‌ها چیزهای مختلفی برای شوآف دارن. راستش من هم از شوآف‌هام راضی‌ام و مرور استوری‌ها و پست‌هام همیشه برام لذت‌بخش بوده. دل کندن از اینستاگرام از این جهت خیلی آسون بود که دیگه چیزی برای شوآف برام باقی نمونده بود. و آدمی که دستش خالی از کارت باشه، از بازی میره بیرون.

برخلاف اینستاگرام، لاگ‌اوت از تلگرام برام خیلی سخت بود. بعد از اینستا موردی پیش اومد که نیاز به هماهنگی‌های لحظه‌ای داشت، پس دو سه روزی رفتن از تلگرام به تعویق افتاده بود. قبل از اون هم، همه‌چیز رو میوت کرده بودم تا به نداشتن تلگرام عادت کنم. روش خوبیه و مثلاً بعد از یک هفته کلاً فراموشتون می‌شه که شاید توی تلگرام پیامی داشته باشید. وقتی اون دو-سه روز آوانس شانسی تموم شد، لحظه لاگ‌اوت خیلی سخت بود. یک ایمیل گذاشتم توضیحات اکانتم و رفتم. من از ۹۳ تلگرام داشتم! تلگرام دست راستم بود. هرچیزی که می‌خواستم رو داشت. دفترچه‌ام بود، مسنجرم بود، کانال‌های دیلی بود، موزیک پلیر بود، روزنامه بود، هماهنگی کاری بود، راه مشورت گرفتن سریع بود، دوست‌هام بودن و خیلی چیزهای دیگه. همین باعث شد که بعد از لاگ‌اوت از حساب‌ها، حالم بد بشه. دل‌درد بدی گرفتم، از اون‌ها که دردش تا قفسه‌سینه هم حس می‌شه. اما به‌هرحال، شاعر هم قبل‌تر گفته که دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت. کم کم این اتاق رو خالی می‌کنم. خالیِ خالی.

(این رو بگم که اگه خودتون دیدید یا هرچی، فکر دیگه‌ای نکنید: روی گوشی هیچ اکانت تلگرامی لاگین نیستم. اگر لاگین هم شدم موندنی نیستم تا اطلاع ثانوی، همونطور که توی bio هم نوشتم. اما روی دسکتاپ روی یک شماره فرعی با اسم و نشان خودم تلگرام دارم. فقط روی دسکتاپ و برای دسترسی به کانفیگ وی‌پی‌ان و خوندن سریع خبرها و گاهی فرستادن رزومه‌ای چیزی. هیچ صفحه چت و ارتباطی اونجا در کار نیست.) (میل به توضیح‌دادنم زیاد شده. این برمی‌گرده به همون بازبررسی هزارباره رفتارهام.)

۴. خالی بودن این اتاق – زندگی – باعث شده تا کمتر به آینده ناخوشایند فکر کنم. موضوع این نیست که اوضاع چنان درهم‌پیچیده شده که نمی‌شه روی هیچ‌چی حساب کرد. بیشتر موضوع اینه که خب، چه فایده‌ای داره به همه این پیچیدگی‌ها فکر کردن. بخش زیادی از اضطراب و استرس روزانه‌ام کم شده، و بخش زیادی از راه درستی که می‌تونم برم، برام روشن شده. این وسط، فقط تک‌بعدی بودن ذهنم اذیتم می‌کنه؛ اینکه نتونستم همزمان چند کار رو جلو ببرم و تصمیم گرفتم فقط روی یک چیز تمرکز کنم. این خیلی خوبه، وقتی که اون یک چیز جواب بده. و خیلی بد میشه اگه چیزهای دیگری که ازشون چشم‌پوشی کردی، در هر شرایطی از دست برن. اما در یک دنیای معمولی و با شرایط معمولی، درستش همینه که پلن B نداشته باشی. پلن جایگزین یعنی فرار ذهنت از پلن اصلی‌ای که باید دنبال کنی. امیدوارم سال بعد بیام و این‌هایی که گفتم رو تأیید کنم. :))

خالی بودن و حس سبکی، سبکیِ تحمل‌ناپذیر هستی*، باعث شده تا کمتر به هر چیزی توجه کنم. نگاهم به روبه‌رومه و معمولاً نمی‌فهمم کی از صبح به عصر و از عصر به شب می‌رسم. نه که بگم خیلی سرم شلوغه یا هیچ‌کار دیگه‌ای نمی‌کنم، نه! اما گذر زمان رو چندان متوجه نمی‌شم. این، خودش باعث می‌شه وقتی یکهو به تقویم نگاه می‌کنم و می‌بینم مثلاً فروردین تموم شده، دلم خالی بشه. این قضیه طولانی گذشتن فروردین، امسال اصلاً روی من جواب نداد. نه تنها طولانی نگذشت، که نفهمیدم چطور تموم شد. تازه الان یک هفته هم از اردیبهشت دوست‌داشتنی گذشته. اردیبهشت که تموم بشه، باید یکسال صبر کنم تا به این هوای مطلوب برسم. بهار تنها فصلیه که زندگی کردن توش رو دوست دارم، حتی اگه شرایط به غایت نامطلوب باشه. و اینکه الان اردیبهشته، یعنی این سومین سالی هست که نتونستم به پیشنهادی که خودم دادم، عمل کنم. از سه سال قبل گفتم بهار بریم شیراز و هنوز نبردمش به این سفر. یک چیزهایی هست که همیشه هست و این سبکی رو تحمل‌ناپذیر می‌کنه. یک‌چیزهایی که هرچقدر هم اتاقت رو خلوت کنی و زندگی‌ات رو صاف‌وصوف کنی، باز هم از دستشون خلاصی نداری. مثل نکرده‌هات، نشده‌ها و این چیزها. تازگی‌ها به این فکر کردم که شاید تا همیشه حسرت و آهِ این موارد روی دلم سنگینی کنه و کی می‌دونه‌؟ شاید واقعاً هم بکنه. یعنی در آینده می‌تونم یادآوری کنم – به خودم – که مقصر ۱۰/۱۰ ماجرا فقط خودم نبودم؟ که زنده موندن توی این کشور لعنتی، به‌تنهایی هنره؟ نمی‌دونم. هیچوقت قوه یادآوری ستودنی‌ای نداشتم.

* نام کتابی از میلان کوندرا

محمدعلی ‌‌
۰۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۱۰ ۱ نظر

هوای قبل از عید این شهر خیلی ملس و نرم است. فکر کنم بسیاری از شهرهای دیگر هم چنین شرایطی داشته باشند. تجربه‌ام در تهران هم چنین بود. دم بهار که می‌شود، دل آدمی نمی‌تواند خانه‌نشینی را طاقت بیاورد. بیرون که می‌روم، می‌بینم همه‌چیز برای یک شادی کوچک و شخصی مهیاست. اما شاد نیستم. شادی، نبود غم است. رضایت، فائق آمدن بر شکست‌های متوالی. نه راضی‌ام و نه شادم و نه امیدوار. وقتی قدم می‌زنم فقط یک چیز برایم تکرار می‌شود: همین حالا روی همین خاک و کره احمقانه، تعداد زیادی هستند که می‌توانند آمدن بهار را خوش‌یمن و شادی‌بخش بدانند و در درونشان ذوق داشته باشند. مثل من در سال‌های نه‌چندان دور. سنگینی کریه و نخواستنی این بار چنان روی دوشم مانده که هیچ‌چیز دلم را تکان نمی‌دهد. هیچ‌چیز.

پل‌هایی که پشت سرم خراب‌کرده‌ام را با خودم حمل می‌کنم. راه برگشتی ندارم و البته، نمی‌خواهم که برگردم. این‌بار فرق می‌کند. از گذشته، چنان بیزارم که نمی‌خواهم به هیچ قیمتی به آن برگردم. البته که نمی‌توانم بارم را سبک کنم. نمی‌توانم فراموش کنم که چه چیزهایی را خراب کرده‌ام و سوزانده‌ام و دور انداخته‌ام و هنوز سرپا مانده‌ام. نه که نمی‌توانم، اصلاً توانستنی نیست. گذشته آدم به دنبال آدم می‌آید و روی کول آدم سوار می‌شود و هر روز فندقی می‌زند توی سرش و درد را می‌رساند به ته ته استخوان جمجمه‌اش. وقتی همه‌چیز را شکاندم و سوزاندم، می‌خواستم یک تغییر درست‌وحسابی به سروشکل این زندگی بدهم. یک کار معقول، یک توانایی شخصی. یک پروژه که همچنان روی LOADING گیر کرده است و با اینکه خط سبز جلو می‌رود، قبول دارم که جلو می‌رود، اما مثل کامپیوترهای قدیمی دهه هشتاد، معلوم نیست که کِی این خط سبز قرار است به آخر برسد. پل‌های خراب‌شده روی دوشم است و می‌بینم که ۱۴۰۳ تمام شده و من هنوز پل جدیدم را نساخته‌ام. اینقدر طول کشیده که صبرم ته کشیده و گاهی انتظار دارم در حد فاصل یک پلک زدن همه‌چیز گلستان شود. (البته که این زمان طی‌شده طبیعی است و بیش‌ازاندازه نیست.) انگار که دنیا بدهکارم باشد.

دنیا بدهکارمان است یا نه؟ واقعیت دیگر تصور دقیقی از یک زندگی نرمال ندارم. وضعیت آنچنان آشفته و نخواستنی است که می‌توانم ادعا کنم زندگی هیچ‌چیز برای ارائه ندارد. هیچ‌چیز برای دوست داشتن یا وابستگی یا خوش‌حالی. دروغ است و همین من با چیزهایی در این زندگی احمقانه و کوتاه خوشحال شده‌ام اما واقعیت امروز حرفش چیز دیگریست. همینکه صبرم تمام شد و دنیا برایم به آخر رسید، شاهد بودم که اندک‌اندک ریشه‌هایم نم گرفت و شروع کرد به پوسیدن. هرچه می‌گذرد آدم بدتری می‌شوم. هرچه ویژگی نادلخواه است، کسب کرده‌ام. بدی ماجرا اینجاست که دیگر دست خودم نیست. بنیان‌های اخلاقی و شخصیتی‌ام که چندان و چنان برایشان زحمت کشیده بودم، یک‌به‌یک فتح می‌شوند و همه‌اش زیر سر بختک‌هایی است که چهل‌وچندسال است که افتاده‌اند روی بیداری و خواب زندگی هزارها هزار آدم بی‌گناه و ساده؛ هرچند نادان و ناتوان و بعضاً کور. درد اصلی من هم همین است که تکه‌های شکسته‌ام هم دارند از هم متلاشی می‌شوند. نه که تغییر شکل بدهند و در قامتی جدید به زندگی برگردند؛ نه. انگار که تمام دست‌رنج و درونیاتم دارند خاکستر می‌شوند و در رودخانه‌ای یا بالای یک کوه، رها می‌شوند.

دردهایی هستند که شما را وادار به واکنش می‌کنند: آخ، وای، سوختم، دردم گرفت. دردهایی هم هستند که چنان نفس‌تان را می‌برند که جیک‌تان درنمی‌آید و شاید در چهره کمی سرخ می‌شوید. اما یک دردهایی هم هست که باعث می‌شود شب‌ها به خواب نروید، صبح‌ها تپش قلب بگیرید، ظاهرتان خندان باشد و درون‌تان به چیزهایی فکر کنید که هنوز برای فکر کردن به آن‌ها خیلی جوانید. دردهای ۴۰۳ یا از نوع دوم بودند یا سوم، اما هرچه بودند، به نظر نمی‌رسد تمام شده باشند.  

محمدعلی ‌‌
۰۱ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۲۲ ۰ نظر